وَ مِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً» (روم /۲) {رخشنده سادات} قوری را از روی کتری برداشتم و چایی را داخل استکانهای کمرباریک عراقی ریختم و گفتم: سید علی جانم من زندگی ام را دوست دارم تو را دوست دارم بچه هایم را دوست دارم و از همه مهم تر امیرالمؤمنین را دوست دارم. همیشه یاد حرف تو هستم که اگر کمک کنم که تو درس بخوانی و به امور معنوی ات برسی من در آنها شریکم چه چیز بهتر از این؟ سید علی که با چشمان سیاهش نگاهم میکرد و لبخندی بر لب داشت، پس از اینکه ساکت شدم سرش را پایین انداخت دوباره سربرآورد و گفتم چیزی شده که به من نگفته ای؟» سید علی سرش را بالا آورد و گفت: «دلم خیلی برایت می سوزد. گفتم نمیخواهد دلت برای من بسوزد. دل سوختن ندارم چرا باید دلت بسوزد؟ من هم مثل تمام زنهای طلبه های دیگر که از کشورهای دیگر بارشان را بسته اند و در نجف زندگی می کنند. سرش را کمی تکان داد و دیدم که اشک زلالی در چشمانش حلقه زد فهمیدم چه میخواهد بگوید سر رقیه را بوسید و گفت تو خیلی فرق داری باخیلی ها! گفتم:چه فرقی دارم؟ تو خانواده ات ثروتمند بودند چندین ده به نام تو بود و چندین خواستگار از من بهتر داشتی و حالا من تو را برداشته ام و آورده ام در این شهر غریب و این گوشه صبح و شب مشغول بچه داری و پخت و پز هستی؛ آن هم در آلونکی که به اندازه یک اتاقخانه ات در تبریز نمی شود. چایی را از داخل سینی مسی برداشتم و دستش دادم و گفتم: من با کسی فرقی ندارم تازه تو من را به خانه پدری ام آورده ای و به خاطر تو توفیق هم جواری با امیرالمؤمنین را روزی ام شده است اگر هزار مرد دیگر هم خواستگار من بوده باشند لحظه ای به زندگی با غیر تو فکر نکرده ام. سید علی که معلوم بود خجالت زده شده، گفت: «اما رخشنده!» دیگر رخشنده ندارد. از حالتش فهمیدم باید به کلامش گوش کنم برای همین گفتم بگو عزیزم میشنوم. - ببین من میدانم که این حرف ممکن است تو را ناراحت کند، اما من می گویم تا پیش مولا حجت را تمام کرده باشم ...! میخواستم بگویم من باید نجف بمانم اما تو مجبور نیستی نجف بمانی و اگر می خواهی می توانی به تبریز برگردی! انگار چیزی در دلم فروریخت توقع چنین حرفی را نداشتم و در حالی که اشک دور چشمم حلقه زده بود گفتم چرا این حرف را می زنی؟ سید علی که دلش مثل آب روان لطیف بود و تحمل گریه من را نداشت، گفت: عزیز کم نمیخواستم ناراحتت کنم هر وقت به خانه می آیم از اینکه تو چراغ این خانه هستی با این همه صفا و مهر و محبت تمام دل و جانم زنده می شود. اشک های روی صورتم را با دست پاک کردم و گفتم: «پس چرا این طور میگویی؟ دستی به صورتم کشید و گفت: «تو بعد از خدا و امیرالمؤمنین تمام داروندار من در این شهری فقط میخواستم این را گفته باشم تا امیرالمؤمنین ببیند و بداند که من تو را مجبور نکرده ام نمی خواهم حتی اگر کمی در هوای تبریز هستی! و نداری و فقر من ذره ای هم برایت مشکل است به زحمت بیفتی، خدا خودش می داند این را گفتم که تکلیف شرعی ام را انجام داده باشم، وگرنه دلم از گفتن این حرف سراسر غم و غصه است.لبخندی اشک آلود زدم و گفتم «سید علی!چایی ات را بخور، من عاشق زندگی با تو و بودن در کنار امیرالمؤمنین هستم، نفس راحتی کشید و با محبتی که در چشمانش موج می زد، گفت: می دانستم؛ خدا تو را برای من نگه دارد. - شرطی دارد. چه شرطی؟ خندیدم و گفتم: «ماندنم شرطی دارد.» خنده اش گرفته بود و گفت: «اهل معامله ام، بگو.» باید برای میرزا باقرآقا برادرم نامه ای بنویسی و بگویی مال و اموالم را در تبریز بفروشد تا هم به حج برویم و اگر هم شد با مابقی آن اوضاع زندگی مان را سامان دهیم. نگاه معناداری کرد. من هم که فهمیده بودم پیروز شده ام، چایی ام را لاجرعه سر کشیدم سید علی همان طور که نگاهم میکرد با خنده گفت: «آخر کار خودت را کردی؟ - شرطم این است. چه کار می توانم بکنم؟ قبول است. پس می نویسی؟ - می نویسم، ان شاء الله . همان طور که لبخند پرمهری بر لب سید علی بود گفت: «شرط دیگری نداری؟ شرط دیگرم این است که عشق من را مشروط نکن بگذار کنارت زندگی ام را بکنم. ادامه دارد... 🔖قسمت یازدهم 👈قسمت دوازدهم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran