ن وَالْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ» (قلم : 1) {سید علی قاضی } من به دنبال احراق خود بودم احراق ، نفس آن بذری بود که استادم سید احمد در سرزمین وجودم کاشته و به بار نشستن این درخت تنها و تنها به من دست پرکفایت حق تعالی ممکن بود تا وقتی طالب آن هستی که خود را از میانه برداری هنوز رنگ و بوی خودیت در ابعاد وجودت منتشر است و این کاری است که فقط به اراده یدالله و ساحت ولایت مطلقه میسر است. اما چه می توانستم بکنم؟ سال های بسیاری از عمر سالک باید به پایمردی و صدق در طلب طی شود تا از هزار هزار، یکی را به آن درگاه راه دهند. بیچاره کسی که درد خودسوزی به جانش افتاده نه دنیا دارد و نه آخرت و مردمک . هستی اش مات و مبهوت آن دست غیبی است که او راکی و کجا از خویش رها خواهد ساخت. همان طور که سرمای سوزان بیابانهای خارج شهر بر صورتم کوفته می شد، با قلبی پر از زخم های عمیق هجران وارد مسجد سهله شدم و اعمال همیشگی ام را انجام دادم آن درد رهایم نمی کرد و آتش درونم خاموش نمی شد. نگاهی به آسمان کردم و به ابرهای متراکم و گردو غباری که در فضا منتشر بود، چشم دوختم، از نهانی ترین پرده های وجودم نفسی عمیق کشیدم و حرارت آتش جگرم را در سینه ام حس میکردم. نماز مغرب و عشا را خواندم و بی اختیار در بهت و سکوتی عمیق فرو رفتم. منتظر بودم اما تا من و تعلقات من باقی بود انتظار طلوع خورشید بی معنا جلوه می کرد. سربه سجده گذاشتم و در جایگاهی که محل تردد انبیا و اولیای الهی و منزلگاه قطب عالم امکان پس از ظهور موفور السرورش بود با دلی گریان از خداوند خواستم که درهای آسمان توحید افعالی را به رویم بگشاید اشکهایم به روی خاک مسجد می چکید و خونابه های دلم در سینه ام جاری شده بود پس از ساعتی سر برداشتم و مثل همیشه قصد رفتن به مسجد کوفه را کردم هوا طوفانی بود و بادهای کوبنده و طوفنده ای که درصدد خاموش کردن شعله های عزمم برای حرکت کردن به سوی کوفه بود، وزیدن گرفته بود. اما این طوفان ها برای کسی که درد طلب صبح و شام سلاح غداره بند روحش باشد. چیزی بیش از نسیمی وزان و معطر از دشت های لاله های خونین و یاس های رازقی نیست عبایم را به دورم جمع کردم و از خانه ابراهیم و ادریس بیرون آمدم و عازم جاده میانی سهله و کوفه شدم؛ جاده ای تنگ که پر از چاله های سرشار از حشرات و حیواناتی مثل مار و عقرب بود در تاریکی مطلق شب در حالی که اسمان در حال پیچش به خود بود آرام آرام به دنبال خواسته ام به سوی کوفه قدم بر می داشتم غوطه ور در افکار و دردهای دلم بودم که صدای زوزه باد و سرمای آن مرا به خود آورد. به پشت سرم نگاهی انداختم و اثری از مسجد سهله نیافتم؛ گردا گردم سراسر سیاهی بود و ظلمات ،یاد عطش و داغ دلم افتادم و عصا زنان به حرکت ادامه دادم. در آن تاریکی مطلق ، ناگهان آسمان شروع کرد به بیداد و طوفانی از شن، دوروبرم به پا خواست. گویا طوفانی که درون خویش می یافتم، در پهنه هستی در مقابلم به نمایش درآمده بود. گردش و کوبندگی شن ها همراه با بادهای سهمگین، آن چنان بر بدنم کوفته شد که چندین بار مرا به دور خود چرخاند. در آن سیاهی مطلق، دنیا در مقابل چشمانم سیاه شد و مسیر را گم کردم دیگر نمی دانستم باید به کدام طرف حرکت کنم. طوفان مرا با خود به سمتی میبرد و من بدون هدف معینی، مجبور به حرکت شدم. دستم را که محکم به عمامه ام گرفته بودم به چشمانم کشیدم تا بتوانم شن های فرو رفته در چشمانم را پاک کنم بلکه در آن گودالهای معروف خطرناک نیفتم و جهت راه را به درستی پیدا کنم کمی که چشمانم سوی دیدن پیدا کرد، متوجه شدم شبحی عظیم الجثه از روبه رو به سرعت در حال حرکت به سویم است. به شدت ترسیده بودم و چند لحظه ای طول نکشید که از روی ناچاری، تصمیم گرفتم من هم به سمت او حمله ور شوم با خود اندیشیدم که حمله و حرکت بهتر از توقف و خاموش ایستادن در برابر آن شبح خطرناک و دلهره آور است. عصای خود را بالا آوردم و آن را می چرخاندم و به خود حالت تهاجم گرفته بودم و با قوت چند قدمی به سوی آن شبح برداشتم اما ناگهان با ضربه ای از هوش رفتم و برای مدتی عالم پیش چشمانم تیره و تار شد. ادامه دارد... 🔖قسمت سی و چهارم 👈 قسمت سی و پنجم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran