وَ تَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلَى بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بِالِغَيْهِ إِلَّا بِشِقَ الْأَنْفُسِ (نحل (۷) {سید هاشم حداد} حرارت کوره آهنگری صورتم را به آتش میکشید. از یک طرف پتک را روی آهن می کوبیدم و از طرف دیگر آهنهای داخل کوره را جابه جا می کردم. آهن نرم شده را روی سندان میگذاشتم و با پتک بر فرق آن میزدم و به شکل نعل اسب در می آوردم. تناوب ضرب آهنگ کوفته شدن پتک بر سندان مرا در منظومه رنگارنگ اندیشه هایم غرق میکرد اشاره ای از بالا به من شده بود، اما هنوز معنای آن را نفهمیده بودم لامحاله به طلب افتاده بودم خدمت هر کس را که خیال میکردم خنکایی برای آتش قلبم در آستین دارد به جان میخریدم مدت مدیدی در صحن حرم سیدالشهدا می رفتم و خادمی امامان جماعت را کرده سجاده نمازشان را پهن میکردم دستشان را می بوسیدم و پس از نماز سجاده شان را جمع می کردم اما پس از مدتی که از آنها طلب فیض میکردم برایم روشن میشد که توبره داراییشان خالی از آن چیزی است که من در پی اش به تنگنا آمده ام انسانی که در جست و جویش بودم کسی بود که گویی نقاب غیب بر چهره خویش افکنده بود و مرا چون مغناطیسی به دنبال خویش می کشاند. در پی خواسته ام به دنبال افراد بسیاری رفتم اما روز به روز نا امیدتر از قبل با کسانی مواجه می شدم که در دامنشان التیامی برای دردهای من یافت نمی شد. ا من بودم و پتک های سهمگینی که در آهنگری کوچکم در سوق العباس ع کربلای معلی بر زاویه های هستی ام میکوبیدم و مذاب درونم را به شکلهای مختلف شکل میدادم از شدت عطش به معنویت بخشی از روزم را به تحصیل علوم حوزوى گذرانده و ساعات دیگر را در کارگاه نعل بندی ام سپری می کردم. گاهی می نشستم و به کوره پر از آتش خیره می شدم و به فریادهای من زندانی در خویش فکر میکردم. آن شب در آینه شکسته روی دیوار به چهره ام نگاه کردم. قطرات اشکی را دیدم که روی سیاهی دوده ها و براده های آهن بر چهره ام می غلتیند. رگه های نا امیدی بر خطوط چهره ام چیرگی یافته بود و من مانده بودم و خاکسترهای آتشناک طلب که گاه و بیگاه وجودم را غرق آتشفان خویش میکرد. نیمه های شب بود از جایم بلند شدم و آهنگری را بستم و به عادت همیشگی ام در شبهای جمعه عازم حرم ابا الفضل العباس شدم. همان طور که با دستان پینه بسته ام در حال ذکر گفتن با تسبیح و غوطه وری در عالم اندیشه ها بودم، از کنار قهوه خانه ای در شارع العباس گذشتم به ناگاه احساس کردم که پاهایم سرجایشان قفل شده اند، صورتم را برگرداندم و با دقت بیشتری به آنچه دیده بودم نگاه کردم. این سید روحانی ملبس که بود که وسط آن دو دودم در قهوه خانه نشسته و در کمال بی خیالی به دیوار تکیه داده بود. زیر لب استغفر اللهی گفتم و در خود احساس وظیفه کردم که به او تذکری دهم و او را از جایگاه لباسش آگاه کنم. باید به او میگفتم قهوه خانه جای کسی مثل او، آن هم با لباس روحانیت نیست. وارد قهوه خانه شدم و مستقیم در مقابل او نشستم و گفتم: سلام علیکم، با چشمان سیاه رنگی که داشت و چروکهای عمیقی که زیر آن نقاشی شده بود به چشمانم نگاهی کرد و گفت: «و علیکم السلام ،آمده بودم تذکری به او بدهم که این چه کاری است میکنی؟ اما احساس کردم مهرش عمیقاً در دلم به جنب و جوش افتاد صدایم را صاف کردم و با احترامی بیش از پیش گفتم: سید بزرگوار داشتم از اینجا رد میشدم که شما را داخل قهوه خانه دیدم چرا اینجا نشسته اید؟ با چشمانی که بر اثر لبخند شیرین نقش بسته بر چهره اش، کمی تنگ شده بود. نگاهش را روی صورتم گرداند و از لابه لای دودهای قلیون، با لهجه ای ترکی گفت: بله، درست است. اینجا مکان مناسبی نیست، ولی این بدن از من طلب چای کرده است و من نتوانستم بر میلی که او به من تحمیل می کند غلبه کنم و منتظر هستم، قهوه چی برایم چای بیاورد تا پس از آن به حرم مشرف شوم.... ادامه دارد... 🔖قسمت:سی و هفتم 👈قسمت : سی و هشتم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran