لَهُمْ دَارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُون (انعام: ۱۲۷) {درویش} به او افتخار میکردم... هر صبح از سمت حرم امیر المؤمنين، على راهی سرزمین سلام می شد. این قبرستان برای او حکم نشستن در بهشت را داشت. به ارواح مؤمنان در وادی السلام که حلقه حلقه گرد هم نشسته بودند و با هم صحبت می کردند نظر می انداخت؛ در حالی که تنها صدایی که از او شنیده میشد کشیده شدن نعلین های مندرسش روی زمین بود مردم دنیا از او و چشمان قادر و تیزبین او بی خبر بودند و چیزی بیش از پیرمردی که هر صبح عصازنان در این قبرستان در خویش فرومی رود و ساعتها سر در گریبان در حال تأمل است درک نمی کردند. نعش کشها که دیگر او را به چهره میشناختند گمان میکردند که او عزیزی از دست رفته دارد که سالهاست هر روز بر مزار او ساعتها می نشیند. هر صبح از کنار مقبره هود و صالح و از آنجا کمی جلوتر در مقابل در کنار مزار پدر و مادرش که بدن آنها را از تبریز به آنجا منتقل کرده بودند مینشست و غرق در تجرد از خویش و سفر در عالم آسما و صفات میشد چه ارواحی را دیدم که او را با حسرت نگاه می کردند و میدانستند که او در مرتبه ای سیر میکند که هر کسی توان فهم و ادراک آن را ندارد. مردم از او بدنی را می دیدند که ساعت ها زیر نور آفتاب به سجده افتاده و گمان می کردند که جان داده است. اما پس از ساعت ها سیر در اکناف آسمان های غیب و شکافتن مرزهای هستی و به نابودی کشیدن خویش و تفرج در کهکشان نیستی به این بدن باز میگشت و دوباره گرفتار زندگی خاکی زمینی میشد. در ابتدا که چشمانش به ارواح وادی السلام باز شده بود در حلقه های مؤمنان می نشست و از طرف غیب عالم، خبرها می گرفت؛ اما پس از آنکه سیدالشهدا به دستان قدرت اللهی قمر منیر بنی هاشم در شهود عوالم توحیدی را رو به او گشوده بود. دیگر حتی حسرت حلقه های مؤمنان را که در سطوح مختلف ایمان قرار داشتند، بر می انگیخت. مدتی هم با من که اولین مربی اش در نجف بودم سخن میگفت و ساعتها به وقت عوالم برزخی با هم گفت و گو میکردیم اما او دیگر به بستری از هستی دست یافته بود که هر آنچه رنگ کثرت به خود می گرفت، در ساخت توجهاتش محو میکرد پیدا بود که در این سالیان باقی مانده از عمرش به دنبال فتح قله های مقام جمع الجمعی است؛ مقامی که در عین حضور در میانه کثرات شهود حق تعالی و اسما و صفات او در منظومه وجدان را بدون ذره ای غفلت طلب می کند. لازمه آن غرق شدن و غرق شدن و غرق شدن در اقیانوس ولایت و دوام مراقبه بر آن بود برای همین حتی چشم از کثرات مافوق عالم دنیا ارواح و ملائکه و قدرتها و برزخها و درخششهای تابناک عوالم انفسی برگرفته بود تا آن حقیقت در او به استقرار و حاکمیت تام و تمام برسد. هرچه در این تجرد قامتش رشید تر میشد احاطه اش بر کون و مکان بیش از پیش قوت میگرفت. من به حال شاگردان او غبطه میخوردم. شاید آنها به درستی نمیدانستند که این پیرمرد فقیر چه افقهایی را در فتوحات معنوی پشت سر گذاشته است. البته آنان که دستورهای او را قدم به قدم و به درستی عمل میکردند او را در کنار و همراه خویش می یافتند و از گرمای وجود او و سیطره ملکوتی اش بر هستی شان بهره مند می شدند. هر چقدر بیشتر فانی در امواج بیکرانه ولایت میشد دستگیریها و تربیت های شاگردانش قدرتمندتر و اثر گذارتر می شد؛ گویا کم کم به آیینه ای تبدیل میشد که دیگران بر جبین او چهره حقیقت هستی را به تماشا می نشستند... ادامه دارد... 🔖قسمت: پنجاه و چهارم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran