«أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ » (نساء/ ۲۸) {عدنان} این جفنگیات چه بود که این جماعت احمق در حال گفتن آن بودند. دیگر صبر و تحملم تمام شده بود به جای آنکه به داد اسلام برسند، نشسته بودند و مجیز یک صوفی فلسفه زده را میگفتند. گویا اخراج و مردن مسقطی برای محو شدن اثر این جماعت افاقه نکرده بود؛ باید به طریقی دست آنها را از نجف کوتاه میکردیم. سید ابوالحسن اصفهانی هم آن طور که ما میخواستیم همراهی نمی کرد؛ از همه بدتر آنکه فهمیده بودم او خود پیش از مرجعیتش در جلسات هفتگی دعای سمات قاضی که هر هفته جمعه ها برگزار میشده شرکت میکرده است. این طلبه ها هرچه سنشان بالا میرود عقلشان کمتر کار میکند. با آن ریشهای سفیدشان نشسته بودند و از اینکه نمیتوانستند تصمیم قطعی بگیرند و درباره وضعیت عرفان و فلسفه زده نجف و انتشار این نجاسات فکری کنند خجالت نمی کشیدند. عمامه ام را صاف کردم محکم روی میز کوبیدم و فریاد کشیدم: «ایها الجهال ! شما نمی بینید که قاضی و شاگردانش نجف را به گند کشیده اند. روزی نیست که خبر اتصال صاحب کرسی تدریسی به این جماعت از خدا بی خبر و منحرف به گوش نرسد.»لحظاتی به چشمهای گرد شده شان نگاهی کردم و منتظر شدم یکی از آنها چیزی بگوید؛ اما انگار زبان از حلقومشان بیرون کشیده بودند. سید سمیر که از دوستانم بود، در حالی که استکان چایی واژگون شده اش در نعلبکی را بر می داشت گفت و چه کار کنیم شیخ عدنان سید ابوالحسن هم فقط میگوید نجف باید حوزه فقه جعفری باشد و مخالف تعجیل برای تغییر روند صوفی مسلکانه حوزه است.» در حالی که دندان هایم را از شدت غضب روی هم فشار می دادم به آن چند نفر دیگر که جز خوردن قهوه و چای چیزی بلد نبودند گفتم: «شما چرا زبان به دهان گرفته اید چیزی بگویید جریان سازی کنید؛ چرا نمی فهمید که اسلام در خطر است؟ شیخ رائد که فهیم تر به نظر می آمد به دیوار اتاق تکیه زد و گفت: «شیخ عدنان تو میگویی قاضی منحرف است صوفی است حوزه را به لجن کشیده؛ اما مشکل اینجاست که قاضی اهل حفظ ظواهر است با تندی گفتم فکر میکنی غیب میگویی که او اهل ظاهر سازی است؟! معلوم است که او مار خوش خط و خالی است و خوب میداند کجا باید ریاکاری کند شیخ رائد گفت: چه میتوان گفت شیخ عدنان من سفرهای بسیار کرده ام با بزرگان عالم اسلام بسیار نشسته ام و از احوال بسیاری از آنها از نزدیک با خبرم اما حقیقتاً تا به حال هیچ کس را همچون قاضی تا بدین حد مقید به آداب شرع ندیده ام.» احساس کردم استکان قهوه در دستانم از شدت فشاری که به آن آورده ام در حال شکستن است با عصبانیت فریاد زدم: شیخ رائد این که میگویی مدح قاضی است یا ذم او؟ تو نمی دانی آدم منافق برای رسیدن به اهدافش هر چه در توان دارد حفظ ظاهر میکند؟ شيخ رائد که از عکس العمل طوفانی من ترسیده بود خود را عقب کشید و گفت: چه عرض کنم؟ این را گفتم تا بدانیم با کسی سروکار داریم که خوب می داند چطور میتواند در دل طلبه ها جا باز کند. سید سمیر جیگاره ای را از جیب قبایش درآورد با آتش شمع روی میز روشنش کرد دودش را در گلویش داد و گفت: مشکل پیچیده تر از این حرف هاست... ادامه دارد... 🔖قسمت: شصت 👈قسمت : شصت و یکم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran