فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ (ق/۲۲) {معرفت النفس} پس از ساعتی کوتاه مجلس درس پایان یافت و استاد از جا برخاست تا به مسجد کوفه برود. عصا را به دست گرفت و بدون صحبت از میان شاگردان خارج شد؛ شاگردان هم که هر کدام در قلبشان طوفانی به پا شده بود و از آن واقعه سر در گریبان فروبرده بودند چیزی نمیگفتند استاد از پله ها پایین رفت و میرزا حسن مصطفوی که جوانی حدوداً بیست و پنج ساله بود و تازه به جمع شاگردان او ملحق شده بود. از روی کنجکاوی به دنبالش به راه افتاد. او میدانست استاد عصرها به سمت مسجد کوفه میرود و با احوالات عجیبش تازه آشنا شده بود. میرزا حسن از روی کنجکاوی می خواست بداند استاد که هیچ مبلغی با حتی سیگاری در جیب نداشت تا به قابله بدهد، چطور از نجف به کوفه خواهد رفت برای همین از در مدرسه هندی ها او را تعقیب کرد استاد عصازنان از محله مشراق به سمت شارع امام زین العابدین و از آنجا به سمت دروازه کوفه حرکت میکرد میرزا در همین حین چشمش به ورودی بازارگ بزرگ مقابل در سلطانی حرم افتاد و لحظه ای ماجرای آشنایی اش با استاد به یادش آمد او به نجف آمده بود تا پس از بهره بردن از هم جواری امیرالمؤمنین . از محضر قاضی استفاده کند؛ اما از ترس بدگوییها و جوی که عده ای علیه او ایجاد کرده بودند جرئت نداشت به خدمت وی برسد روزی در کنار ورودی بازار بزرگ نشسته بود و به در سلطانی حرم و افرادی که به آن داخل و از آن خارج میشدند نگاه میکرد و به این فکر بود که در نجف میخواسته حتماً محضر قاضی را درک کند اما از ترس این جماعت هنوز موفق نشده است. در همان لحظه در مقابلش سیدی را دیده بود که از حرم بیرون آمده و دور تا دور بدنش را نور احاطه کرده بود. آن نور از شش جهت اندام سید با درخششی خیره کننده در حال ساطع شدن بود. سید از کنار در سلطانی حرم سر مزار ملا فتحعلی سلطان آبادی رفت و برای خواندن فاتحه در کنار مزار او نشست در همان لحظه سید به کسی چیزی گفت و آن شخص شروع به حرکت به سمت میرزا حسن کرد میرزا حسن که ضربان قلبش شدت گرفته بود. منتظر کلام او شد. آن شخص در حالی که دستش را رو به آن انسان یکپارچه نور گرفته بود، گفت آن سید میگوید ای کسی که اسمت حسن، سریره ات حسن، شکلت حسن و شغلت حسن است، چرا می ترسی؟ پیش ما بیا و نترس.» این چنین بود که میرزا حسن خدمت قاضی رسیده بود. او از وقتی احوال عجیب استاد را مشاهده کرده بود تحت تأثیر معنویت و عبودیت او قرار گرفته بود و حال می خواست ببیند استاد با این جیب خالی و هوای گرم که پیاده رفتن در آن محال بود، چگونه خود را به مقصد خواهد رساند آرام آرام او را تعقیب کرد تا به انتهای بازار رسید. ناگهان در آخر بازار پیرمردی معیدی که چفیه کوفیه به سر بسته بود، در مقابل قاضی ظاهر شد، به او یک اسکناس یک دیناری داد و از مقابل ایشان حرکت کرد و رفت در همین لحظه استاد که به ظاهر از حضور میرزا حسن خبری نداشت صورتش را برگرداند و به او نگاهی کرد و گفت: «میرزا حسن دیدی خداوند قادر است!» میرزا حسن که عرق روی پیشانی اش نشسته بود با شرمندگی سرش را تکان داد و غرق در تفکر شد؛ آری به همین دلیل است که قلب عارف پس از سالیان متمادی در تکاپوی کثرات آب داده میشود و برای رسیدن به دریچه های تجلی توحید لازم است سالیان مدید قلب خویش را در معرض توجه و ریاضت قراد دهد. او فهمید ابتلانات در این میانه نقش بی بدیلی در تعالی بخشی انسان ایفا می کنند؛ از این روست که پیک معشوق در نشئه دنیا برای پذیرفته شدگان درگاهش فقرها و بلاها و رنج ها و مصیبت هاست تا اینکه کورباطنی انسان به دست کیمیای ولایت تبدیل شود به چشمان تیزبین توحید نگر. هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند... ادامه دارد... 🔖قسمت:هفتاد و دوم 👈قسمت : هفتاد و سوم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran