•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ حدیث هر لحظه مطمئن تر از قبل میشد ... که جاسم همون مردیه .. که اون شب پشت خط داعشی ها بود... به سمت در قدم برداشت.. علیرضا روبه روی در ایستاده بود... جلو رفت ... - کجا خانم شریف؟! - با آقا کمال کار داشتم... - نمیشه .. صبر کنید اومدن بیرون... - آخه خیلی مهمه .. - یکم صبر کنید ... - راجع به در باز شد... کمال به محمد و امین اشاره کرد... جاسم رو بیرون بردن... اینبار بدون سر و صدا ... - آقا کمال .. مسئله خیلی مهمی هست .. که باید بهتون بگم... آقا کمال؟! - آها... بله .. بفرمایید داخل... ........................................................ - خب .. می‌شنوم حدیث جان - عمو... من به این جاسم خیلی مشکوکم... - چطور؟! - اون شب رو یادتونه ؟! - کدوم شب؟! - همون شب که ماشین خراب شد.. توی بیابون گیر داعشی ها افتادیم... عمو؟! - بله؟! - یادتونه ؟!! اصلا شنیدید چی گفتم ... - ببخشید .. حواسم نبود .. یه بار دیگه بگو عمو - میگم اون شب که توی بیابون گیر داعشی ها افتادیم .. یادتون میاد ؟! - بدترین شب زندگیم بود... مگه میشه یادم بره ... خب .. حالا چیشده ؟! - اون شب وقتی کنار ماشین با دست بسته بودیم.. دائم تلفن این حرومزاده ها زنگ می‌خورد... به همه خبر میدادن که به قول خودشون... - خب؟! - من .. من فکر میکنم .. یعنی ... مطمئنم یه جورایی .. اون صدایی که .. به یکی‌شون دستور داد .. من رو از بقیه .. جدا کنن ... جاسم بود ... - مطمئنی؟! خوب فکر کن ... دقیقا ! - آره عمو .. مطمئنم .. شک ندارم ... همون موقع که گرفتیمش هم فکرش رو میکردم.... ولی مطمئن نبودم ... خیلی بهش شک کردم... تو اون بیابون و برهوت ... جز صدای حرف زدن و خندیدن بلند اونا .. صدای دیگه ای نبود... از ترکیب فارسی و عربی هم استفاده میکرد.. درست مثل جاسم.. حتی تلفظ بعضی از حرف ها ... شک ندارم خودشه... - اگه واقعا این جاسم همون کسی باشه که .. تو صداش رو شنیدی .. پس شک نکن خیلی مهم تر از اون چیزیه که منبع ما تو داعش خبر داده ... - آره .. حتما... - باشه ..‌ نگران نباش .. حرف دیگه ای نمونده؟! - نه .. فقط .. تکلیف چیه ؟! امشب اینجا موندگاریم؟! - شب که‌نمیشه حرکت کرد ... امشب رو استراحت میکنیم .. فردا راه میوفتیم... فقط امیدوارم ادامه سفر اتفاقی نیوفته ... هرچند ... بعید نیست .. - انشاءالله... - به علیرضا بگو یه لیوان آب برام بیاره.. - چشم .. حدیث بیرون اومد... - آقا علیرضا ... - بله .. - یه لحظه تشریف بیارید.. - جانم ؟! - یه لیوان آب ببر برا عمو... نگرانم .. حس میکنم تو فکر یه چیزیه .. اصلا تمرکز نداشت.. - باشه .. تو نگران نباش •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌