『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_یک داوود:(با حالت کاملاً جدی صدامو صاف کردم که متوج
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ اما اسم چند نفرم گفت محمد:(ذهن منم درگیر شد یخو ده سرمو چرخوندم سمت داوود و با حالت کنجکاوی گرفتم ) خب اسم اونا چی بود ؟ داوود: الکساندر هاشمی، هنری و سینتیا الکساندر هاشمیان پدر سینتیا هاشمیانه در واقع میشه دختر عموی مایکل ولی هنری دقیقاً نمیدونم این وسطه چیکارست محمد:خیله خب داوود سابقه و الکساندر و آمم اون دختره اسمش چی بود ؟_سینتیا محمد:آره همون سینتیارو برام پیداش کن هر چیزی که مارو به یه سر نخ برسونه ازت میخوام (رفتم به طرف رسول ) رسول جان_جانم آقا ؟ محمد:استاد رسول میخوام یه سری اطلاعات در مورد هنری برام گیراری رسول:هنری ؟ هنری چی ؟ تو دنیا تا دلتون بخواد هنری وجود داره آقا محمد:آره خب اما ما فقط یه اسم داریم از هنری که با الکساندر و سینتیا به احتمال شصت درصد در ارتباطه رسول:خب آقا اینا که گفتید دقیقاً کی هستن ؟ محمد:در مورد این سوال داوود داره تحقیق میکنه برو ازش بپرس تا فردا هرچی میدونید برام گیرارید _چشم آقا رسول:(رفتم طرف داوود تا شاید اون یه سر نخی داشته باشه بهم بده دیدم بد جوری متمرکز شده تو کامپیوترش اونقدر که متوجه اومدن منم نشد منم از فرصت استفاده کردم و با گفتن کلمه پخ که معمولاً اکثر اوقات ریشه افکار اون کسیوکه بد جوری متمرکزه به کارش رو بهم میزنه گفتم خدایی قیافش خیلی خنده دار شده بود ) داوود:چه مرگته بچه ؟ مگه هزار بار نگفتم که انقدر بی سرو صدا پشت سر من ظاهر نشوو رسول:چته؟ وااااااااااای خدا چه قیافه خنده داری گرفتی به خودت وااای خدا ای کاش سعید بود سعید:جانم کسی منو صدا کرد ؟ ادامه دارد...