eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ یک هفته و سه روز بعد از پیام. مایکل :به آقا داوود میبینم که رفیقات که سنگشونو به سینه میزدی راستی راستی فکر میکنن که تو جاسوسی ، دیگه وقتش نیست اون اطلاعاترو به ما بدی و خودتو نجات بدی دیگه داری میمیری از شکنجه تا الان هیچ کسیرو به اندازه تو شک الکتریکی نداده بودم جوجه ماشینی داوود : (دقیقاً ۱۷روز بود که گیر اینا افتادم و هر شکنجه ایو که بگی تجربه کردم منکه دیگه فکر نکنم زنده بمونم فقط خداکنه این رفیقای نامرد که سراق من نیومدن لااقل حواسشون به فاطمه باشه ما تازه یک ساله باهم ازدواج کردیم، تو افکارت خودم بودم که یهو احساس کردم بدنم داره میسوزه دیدم اون مایکل بی پدر داره رو دستم نمش و آبلیمو می‌ریزه ) آیییییییی.....‌ مایکل :چیه جوجه ماشینی دردت اومد - خفنه شووو آشغال مایکل:دهنتو زیادی داری وا میکنی (زامن اسلحه واکرد و یه تیر زد تو پای داوود ) داوود :نمیدونم چقدر وقت بیهوش بودم اما وقتی که بهوش اومدم حالم خیلی بد بود بدنم درد میکرد پام که تیر خورده بود خونریزی شدیدی داشت که یکدفعه دیدم یکی از دارو دسته مایکل داره میاد سمتم و گفت این آخرین شکنجته پیش خودم گفتم که بالاخره شهید میشم و تموم میشه این ماجرا که دیدم داره اون یارو دستمو وا میکنه انقدر بد گره کرده بودن تنابایه دستمو که اون مردک با فندک تنابو سوزوند بد جور دستم سوخت گردنمو گرفت و کشون کشون بردتم بیرون از اون اوتاق بزرگ تاریک نور چشمامو زد و اون مردک منو شوت کرد وسط زمین تا سرمو آوردم بتلا دیدم ... ادامه دارد
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ اما اسم چند نفرم گفت محمد:(ذهن منم درگیر شد یخو ده سرمو چرخوندم سمت داوود و با حالت کنجکاوی گرفتم ) خب اسم اونا چی بود ؟ داوود: الکساندر هاشمی، هنری و سینتیا الکساندر هاشمیان پدر سینتیا هاشمیانه در واقع میشه دختر عموی مایکل ولی هنری دقیقاً نمیدونم این وسطه چیکارست محمد:خیله خب داوود سابقه و الکساندر و آمم اون دختره اسمش چی بود ؟_سینتیا محمد:آره همون سینتیارو برام پیداش کن هر چیزی که مارو به یه سر نخ برسونه ازت میخوام (رفتم به طرف رسول ) رسول جان_جانم آقا ؟ محمد:استاد رسول میخوام یه سری اطلاعات در مورد هنری برام گیراری رسول:هنری ؟ هنری چی ؟ تو دنیا تا دلتون بخواد هنری وجود داره آقا محمد:آره خب اما ما فقط یه اسم داریم از هنری که با الکساندر و سینتیا به احتمال شصت درصد در ارتباطه رسول:خب آقا اینا که گفتید دقیقاً کی هستن ؟ محمد:در مورد این سوال داوود داره تحقیق میکنه برو ازش بپرس تا فردا هرچی میدونید برام گیرارید _چشم آقا رسول:(رفتم طرف داوود تا شاید اون یه سر نخی داشته باشه بهم بده دیدم بد جوری متمرکز شده تو کامپیوترش اونقدر که متوجه اومدن منم نشد منم از فرصت استفاده کردم و با گفتن کلمه پخ که معمولاً اکثر اوقات ریشه افکار اون کسیوکه بد جوری متمرکزه به کارش رو بهم میزنه گفتم خدایی قیافش خیلی خنده دار شده بود ) داوود:چه مرگته بچه ؟ مگه هزار بار نگفتم که انقدر بی سرو صدا پشت سر من ظاهر نشوو رسول:چته؟ وااااااااااای خدا چه قیافه خنده داری گرفتی به خودت وااای خدا ای کاش سعید بود سعید:جانم کسی منو صدا کرد ؟ ادامه دارد...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی✨ 🖇🌻 دیگه کفری شده بودم با اخم بهش گفتم : ببخشییییید آقا داووووووود میشه من و خواهرم رو به اسم صدا نکنید ؟ اینو به اون دوستِ کی بود اسمش ... اها فرشید ...به اون فرشید خان هم بگید نرگس گفت: عه زشته نرجس ، مگه چی کار کرده ؟ گفتم : تو هیچی نگو ، میزنم تو دهنت ها حواسم نبود و ناخدا گاه صدامو سر نرگس بالا بردم نرگس : نرجس آروم تر همه دارن نگاهمون میکنن نرجس : ببخشید صندلی رو از زیر دست داوود بیرون کشیدم و روش نشستم بد بخت نزدیک بود بیوفته زمین با بُهت نگاهم میکرد منم نگاش کردم و گفتم : امر دیگه نیست؟ تذکری ، اختاری گفت : ن...نههههه منم گفتم : خدا حافظ نرگس از شدت خنده قرمز شده بود داوود که رفت آروم آروم نفسش داد بیرون تا خفه نشه بهش گفتم : ببین نباید با مردا اون طور گرم بگیری ، باید اینطوری فراریشون بدی نرگس: بله ، بله ، امر شما کاملا درسته دختره مریض مشکل مغزی داشت اینو چطور اینجا استخدام کردن حالا خواهرش هیچی ، یکم با شعور تر بود ولی خودش ... اهههه... استغفرالله رفتم پیش فرشید گفتم: سلام پسر خوشگله چی کار کردی با این دخترا انقدر دوست دارن گفت : سلام دهقان ، اه اه اه ، برو بگو فرشید زن داره داوود : دوست داشتن از اون نظر نه ، اون نرجسه که کلا به خون من و تو تشنس بابا فرشید :چرا ؟ روز اول چی شده ؟ داوود: میگه بدش میاد به اسم صدا میزنیم فرشید: خوب چی بگیم ؟ دوتا خانم هم شکل که خواهر هم هستن رو باید چطور صدا بزنیم ؟ بگیم میرزایی ۱ میرزایی ۲ ؟ یا بگیم ن میرزایی ن میرزایی که نمیشه هر دوتاشون ن دارن داوود : بسه ، بسه ، نمک نریز ، گفتم یادت باشه به فامیلی صدا کن ، مخصوص نرجس رو ، حاره الان یه جوری صندلیش رو از زیر دستم کشید که نزدیک بود با دماغ بخورم زمین دماغم خورد شه فرشید:تو ! تو صد تا جان داری هیچیت نمیشه با بدو رفتم سمتش و گرفتمش و گفتم :خودت ۱۰۰۰ تا جان داری چش خوشگله الانم یکیش کم میشه بعد با دست زدم تو سرش و ال فرار من خیلی سرعتی بودم و فرشید به پام نمیرسید پس بی خیال شد و گفت : بعدا برات دارم ، دهقانِ ۱۰۰ جان منم خواستم جواب بدم که یه دفع... پ.ن: چه دعوایی پ.ن۲:نرجس خیلی با حاله ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : داوود ساعت چنده ؟ ببخشید آقا به خدا حواسم نبود براتون دارم ، امشب نمیرید خونه تا بفهمید ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🙃🌱 ❤️ ⚜ آری... حاج‌قاسم از همین جا شروع کرد... زیر خط فقر..😞 حاج‌قاسم در خاطراتش گفته بود که مادرم نان ارزن می پختند... نان ارزن!!😳 اما میدانی چه حاج‌قاسم را بالا برد؟!❤️🌱 خدا... آری خدا... او با تمام وجود عاشق خدا بود.... عاشق خدا به این معنا نیست که دائما در حال ذکر و نماز و تسبیح..❌✨ عاشق خدا یعنی هر آنچه خدا گفت بگویی چشم😊🌱 درست همان کاری که حاج‌قاسم کرد... حاج‌قاسم همواره خدا را هدف داشت.. هرچه خدا گفته بود.. به آن عمل کرد..🍃❤️ یک عنصر دیگر هم بود...❔❕ حُبُ‌الحُسَین.. حاج‌قاسم از کودکی با حب الحسین بزرگ شده بود‌‌...♥️🍃 پدرش همیشه دهه محرم در خانه‌شان روضه داشت... فرقی نمی‌کرد که در چه وضعیتی باشند.. روضه محرمشان به پا بود...🥀🖤 آری اباعبدلله نیز در سرنوشت حاج‌قاسم نقش بزرگی داشت...✋🏻🌱 ...💎