✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_دوازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_سیزدهم
داوود:(تقریباً سه سال بعد حاصل ازدواجشون میشه یک بد تر از خودشون یعنی همون هنری نامرد ، هنری دانشجویه علوم تجربی در یکی از بهترین دانشگاه کالیفرنیا بوده و شیمی میخونده تا مقطع فوق لیسانس چند سال بعد با یه دختر ایرانی آشنا میشه و از طریق اون با شرکت الکساندر و برادرش آشتا میشه با توجه به چیزایی که من فهمیدم هنری مقدار زیادی پول به حساب علیرضا میریخته ولی در عوض اطلاعات مهم و سری در رابطه با سازمان نفت میگرفت اینو از اونجایی فهمیدم که علیرضا همسرش منشی وزیر نفت بوده ولی در سالها پیش که پدرم این پروندرو دساش میگیره و علیرضا رو دستگیر میکنه ولی همسر علیرضا در هین فرار از دست معمورها از پرتگاهی که در یکی لز روستا هایه خارج از شهر تهران بوده سقوط میکنه و میمیره اما اینا یه دختری دو ساله هم داشتن ولی بعد دستگیری پدرش و مرگ مادرش ناپدید میشه به یه حدسایی زده بودم اما باید قبل از نتیجه گیری باید با آقا محمد حرف میزدم از شانس امرپز رفته بود جلسه با آقای عبدی 🙁)
فرشید: داداش چی شده چرا چند وقته انقدر درگیری ؟
داوود:🙂چیزی نیست فقط آقا محمد گفته بود در مورد چند نفر تحقیق کنم که خدارو شکر به نتایجی رسیدم ، تو چه خبر ؟
فرشید:من که هیچی فقط این چند روزه فقط تو خط مراقبت بودم 😑
داوود: خب مگه بده ؟
فروشید:نه اتفاقاً عایه فقط بعد از سه روز تعقیب و آوردن یه سری اطلاعات آقا محمد میگه از قبل اینارو میدونستم فقط میخواستم مطمئن بشم 😤
داوود:😂😂😂پس حسابی این سه روزه ایسکا گیری بوده 🤣🤣🤣
رسول:به چشمه من روشن بدونه من نشستید خوب گل میگید و کل میشنفید 😌
داوود:داداش مگه شما کار نداری در هر حال و در هر زمانی یه دفعه پیدات میشه ؟
رسول:مگه خود شما کار ندارید ؟ تازه من همه کارامو انجام دادم و منتظر برایه گرفتن تشویقی از آقا محمدم😁
فرشید:دلتو صابون نزن داداش از مرخصی خبری نیست 😑
رسول:جدییییی 🤯
داوود:تازه اگرم خبری باشه من در اولویتم 😌
فرشید و رسول باهم:چراااااا 😶😶😶
داوود: چون که من چند روزه که همش سرم تو کارو کامپیوتره
رسول:(میخواستم جوابشو بدم که ....
ادامه دارد..
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_چهاردهم
رسول:(که دیدم سعید داره به طرف ما میاد )
سعید: سلام ...
همه باهم :سلام 😃😃😃 [نویسنده:به دلیل اینکه سه نفر بودن از سه ایموجی استفاده شدی در اینجا 😅]
سعید: داوود آقا محمد گفت بگم بری تو اتاقش _بلشه ممنون
داوود:تق تق تق ...
محمد: بفرمایید
داوود: سلام آقا خسته نباشید
محمد: سلام ، سلامت باشی 🙂
داوود:آقا کاری با من داشتید ؟
محمد:آره میخواستم بدونم به کجاها رسیدی
داوود:(هر اطلاعاتی که به دست آورده بودم و حدسایی که زده بودمو گفتم )
محمد: خوبه کارت خوب بود فقط ازین به بعد با سعید باید کار کنی رو این پرونده
داوود:اما....آخه آقا محمد
محمد:اما ، اگر، آخه نداریم داوود جان نترس جیزی بهش در باره
هویت بچه ها نمیگم اما بهش میگم مه در رابطه با این پرونده با هییچ کسی صحبت نکنه حتی بچها خودمون ☺️
داوود:هرجور مایلید آقا😕
محمد:حالا برو به کارت برس _چشم
*********
فاطمه:(از اونروز به بعد که حالم بد شده بود همش سر گیجه و حالت تهوع داشتم ، حنوض استاد نیومده بود برایه همین چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو میز بلکه حالم بهتر بشه )
راحیل: چی شده فاطمه ؟
فاطمه:چند روزه حالت تهوع ، سردرد و سرگیجه شدید دارم
راحیل: واااااای فاطمه راست میگی🤩
فاطمه: دیوانه حاله بده من خوشحالی داره ؟ رفیقه مارو باش
راحیل:(از شانس همون موقع خروس بی محل که همون استادمون باشه از راه رسید ، )
نرگس جون من با فاطمه کار دارم میشه جاتو با من عوض کنی ؟
نرگس:آره عزیزم چه فرقی داره _ممنون 😍✨
راحیل: فاطمه ...
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_پانزدهم
راحیل:(یه کاغذ برداشتم و گذاشتم رو برگه طراحیم و خیلی کمرنگ نوشتم)
فاطمه شما مال بچه دار شدن اقدام کردید ؟
_نه اصلاً
_خب فاطمه فک کنم خدا خودش یه نظر به زندگیتون کرده
فاطمه:(شکه شده بودم آخه به هرچی فکر کرده بودم جز بچه 😶 )
استاد :خانم نادری
فاطمه: (دستمو بردم بالا به نشانه حضور، تصمیم گرفتم کلاس بعدیو شرکت نکنم و برم آزمایشگاه یه آزمایشی بدم یه یک ساعت و نیمی گذشت اونم به بد بختی انگار زمان ایستاده بود بعد )
دو روز بعد*****
داوود: سلام نمازمو دادم که دیدم یه پیام از طرف فاطمه اومده
پیام فاطمه: سلام سرت شلوغه ؟
داوود: سلام ، نه
فاطمه: دورو ورت چی ؟
داوود: اونم نه زیاد چطور مگه ؟
فاطمه: داوود چزه .... یه اتفاقی افتاده
داوود: چی ؟ کسی طوریش شده ؟
فاطمه:نه ولی فکنم یه مهمون کوچولو داره میاد
داوود:آخی بچخ خواهرت امشب میاد خونه ما آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
فاطمه:(نیلا بچه خواهره منه که تقریباً هفت ماهشه )
_نه بابا نیلا نمیاد
داوود:فاطمه جان من واقعا وقت ایسکا گیری و بیست سوالی ندارم 😐
فاطمه: داوود من چند وقته حالم خیلی بده حالت تهوع و سردردو سر گیجه دارم
داوود:فکنم زمان انتخاب رشته به صورت اشتباهی به جایه پزشکی کامپوتر خوندم ببخشید 😂
فاطمه: نمکدون بی نمک یعنی واقعاً نمیفهمیی چی میگم
داوود:باور کن چیز خواصی هنوز نگفتی
فاطمه : نمیخواستم اینجوری بهت بگم ولی تو داری بابا میشی 😍✨
داوود:....
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_شانزدهم
داوود:(اشک تویه چشمام جمع شده بود واقعا انتظار شنیدن این خبرو نداشتم از طرفی مشغله کاری من و دانشگاه فاطمه ولی از طرف دیگه اینکه بچه دختر باشه عزیز دوردونه خودم باشه اینکه اولین کلمش بابا باشه اینکه اسمش زینب باشه و معنیه اسمش بشه زینت پدر دیونم میکرد😍 من از بچگیم عاشق بچه بودم برام یه جورایی لذت بخش بود برام فکر کردن به اینکه ما داشتیم بچه دار میشدیم و من چند ماه دیگه یه بچه کوچولو دوست داشتنی بقل کنم ولی از طرفی ای کاش رسول میدونست داداش واقعیه منه اونوقت چه حالی میشد میفهمید داره عمو میشه نا خود آگاه لایه اشکی که تو چشمام بود سرازیر شد و همون موقع حلال زادا رسول از راه رسید )
رسول: داوود چی شده ؟ مال کسی اتفاقی افتاده ؟😳
داوود:ر..رسول من....
رسول: یا خدا اتفاقی برات افتاده تو چی بگو دیگه زنکت چرا پریده ؟😳
داوود:نه چیزی نیست_بگووو دیگه
داوود:خب مگه میزاری ، رسول من دارم بابا میشم
رسول:(شکه شده بودم ولی خیلی خوشحال بودم یعنی یه جورایی داشتم عمو میشدم 😍) وااااااااااای خدایه من مبارک باشه پاشو برو شیرینی بگیر ببینم (با دو از پلهها رفتم به سمت بچه ها)
داوود:واای رسول دهن لق کجا داری میریی (منم دنبالش راه افتادم )
رسول:(آقا محمد داشت با سعید و فرشید حرف میزدم )آقا محمد خبر دارم چه خبری 🤩
محمد:چی شده رسول ؟
رسول:آقا داوود داره بابا میشه
محمد:(داوود داشت به صورت دو به طرف ما میودم )
به مبارک باشه آقا داوود شبرینیش کوش 🤩
داوود سلامت باشید آقا، راستش همین الان خودم فهمیدم
سعید: مبارک باشه داداش ولی داشتیم واقعا یعنی باید ریول به ما خبر بده ؟_نه بابا لین چه حرفیه به خدا دن دقیقه هم نمیشه خودم فهمیدم
فرشید: داوود مبارک باشه ، ولی واقعا نمی تونم باور کنم که بابا شدی راستش اصلا بهت نمیاد 😂
رسول: آره واقعا ، ولی داوود تو دیگه داری بابا میشه یه وقت نری دوباره موهاتو قهوه ای کنیااا بده جلو بچت 😌😂
سعید:حالا دختره یا پسر
محمد:ای بابا بچه خودش داره میگه الان فهمیده بعد جنسیت بچه ازش میپرسید ؟ ، داوود برو الان قشنگ به چند کیلو شیرینی بگیر بیا انشاالله به دنیا اومد بچه همرو باید شام بدی
فرشید و رسول و سعید:اینو هستیم
سعید: داوود خانه ای بحر خسیش بازی در نیار یااا
داوود: چشم
(از سایت خارج شدم داشتم میرفتم سوار ماشین شم که .....)
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هودهم
داوود:که یادم افتاد بعد پیامه فاطمه چیزی ننوشتم برایه همین زنگ زد بهش
الو ، سلام
فاطمه: سلام
تبریک عرض میکنم مامان دختره بابا 😍✨
فاطمه:اوه از کجا معلوم دختره 😏
داوود:فالو بر این میگیریم که دختر باباش باشه😌
فاطمه:بیا دیگه حنوض نیومده شد جا خوش کرد
داوود:این چه حرفیه ، نوچ نوچ نوچ همه میگن مادرا از خود گذشتگی دارن خانومه مارو حنوض بچه نیومده داره حسادت میکنه 😂
فاطمه: بگذریم کجایی چقدر صدات بد میاد
داوود:تو خیابون دارم میرم برایه بچها شیرینی بگیرم
فاطمه:وا همکارات از کجا فهمیدن ؟🤨
داوود:به رسول گفتم بعد رسول به بقیه گفت و بقیه گفتن باید شیرینی بدم 😅
فاطمه:پس برو به کارت برس خدا حافظ
داوود: باشه،خداحافظ
(بعد قطع کردن تلفن حرکت کردم به طرف شیرینی فروشیی که تقریباً نزدیک ترین شیرینی فروشی به سایت میشد تو راه زندگ زدم به مامانم )
داوود: الو سلام مامان خوبی ؟
مامان داوود: سلام مادر من خوبم تو خوبی فاطمه جون خوبه
داوود:همه خوبیم ممنون ، مامان مژدگانی بده
مامان داوود:خوش خبر باشی مادر چه خبر شده ؟
داوود:قول میدیدی مژدگانی منو کنار بازاری ؟😁
مامان داوود: آره عزیزم تو بگو جون به لب شدم
داوود: اول بگو کجایی چقدر سرو صدا میاد 🤨
مامان داوود:خونه زن عموتم بگو دیگه وگرنه گوشیو قطع میکنماااا 😤
داوود:باشه باشه میگم ، ماما داری نوه دار میشی 🤩
مامان داوود:جان مامان ، شوخی کنی
داوود:(صداش داشت میلرزید معلوم بود گرش گرفته)آره مامان به جون خودم دارم راست میگم
مامان داوود: الهی من قربونت برم مادر مبارکت باشه😍
داوود: سلامت باشید 🥰
مامان داوود:مادر پس امشب با فاطمه بیاید پایین خونه ما به رسولم بگو بیاد
داوود: چشم زحمت نشه براتون ؟
مامان داوود:نه مادر چه زحمتی ، منتظرتونم خداحافظ
داوود:خدا حافظ .
(از ماشین پیاده شدم و به طرف شیرینی فروشیی رفتم خیابون خیلی شلوغ بود ، داشتم به اون طرف خیابون میرفتم که صدای بوق یه ماشین بلد شد و چند لحظه بعد .....)
ادامه دارد...
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هجدهم
داوود:و چند لحظه بعد با سرعت خورد به یه پراید و به معنای واقعی پراید موچاله شد و خدارو شکر کسی داخل اون ماشین نبود خدایی خدارو شکر کردم که من به جای اون ماشین موچاله نشدم رفتم داخل شیرینی فروشی داشتم قفسه های یخچال شیرینی فروشی میدیدم )
فروشنده: بفرمایید خوش آمدید ☺️
داوود:ممنون میشه دو کیلو ازین نون خامه ای ها و سه کیلو از رولت هاتونو لطف کنید 🧁
فروشنده:بله البته
داوود: چقدر شد ؟
_ سیصد و پنجاه هزار تومان
داوود:(تو دلم دگفتم واقعا چقدر شیرینی گرون شده و کارتمو دادم فروشنده ) بفرمایید
_ رمزتون؟
_(نویسنده :رمز سانسور شد چون چیزه شخصیی هست ، حالا انقدر دولت سانسور کرد منم یه نیکشو سانسور کنم چیه مگه ؟😌)
داوود:(شیرینی هارو داخل ماشین گذاشتم و رفتم طرف سایت از نگهبانی رد شدم و رفتم داخل پارکینگ و ماشینو پارک کردم ، سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه چهارم سالن سه و رفتم طرف میز رسول آخه میز اون از همه بزرگ تر بود و جای بیشتری داشت و لبته آقا محمد و سعید هم اونجا بودن )
فرشید:به پدر نمونه کمک میخوای ؟
داوود:آی قربون دستت آره بیا یه کمک بده دستم افتاد
فرشید:(یه جعبه از شیرینی هارو گرفتم ازش) داوود جان داداش شیرینی کشمشی نگرفتی که 😂
داوود:نه داداش کشمشی چیه شیرنی ویفری کرفتم 😂😂
(شیرینی هارو گذاشتیم رویه میز رسول در یکی از جعبه هارو وا کردم نصفه جعبه نون خامه ای بو و نصف دیگش رولت اول رفتم تو اتاق آقای عبدی)
تق تق تق ...
عبدی: بفرمایید
داوود: سلام آقا ، بفرمایید
عبدی:(یدونه نون خامه ای برداشتم )ممنون حالا شیرینی چی هست
داوود:(سرمو انداختم پایین )آقا شیرینی پدر شدنمه
عبدی:(رفتم بغلش کردم و سرشو بوسیدم واقعا این پسر مثل حاج مرتضی بود همون حجو حیایه همیشگی ) مبارک باشه پسرم انشاالله سرباز امام زمان باشه بچه تون😃 😍
داوود:(عاشق این دعا بودم واقعا ای کاش بشه که بچه من سرباز آقا امام زمان باشه 🥰)ممنون آقا
(و بعد از اتاق رفتم بیرون داشتم می رفتم طرف اتاق آقا محمد که دیدم دم میز رسوله منم رفتم کنارشون ) سلام آقا بفرمایید ..
محمد:به ممنون، این شیرینی به معنای واقعی خوردن داره
رسول:بله آقا شیرینی عمو شدن منه 😌
داوود:(یه لحظه به آقا محمد نگاه کرم و آقا محمد با چشماش بهم گفت که من نگفتم )
رسول:وای داوود فکرشو بکن بچت به من بگه عمو به بابامم بگه عمو 😂خدارو شکر بچه از عمو تامینه 🤣
داوود:آره 😂،فقط میمونه عمه که هرجور حساب کنیم نداره 😂😂😂
(یکی از جعبه هارو بین همکارایه خودمون تویه سالن سه پخش کردم و اونیکی جعبرو بردم برایه بچه ها سایبری وقت وارد سالن شدم با یه عکس بر خوردم .....)
ادامه دارد ...
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_نوزدهم
داوود:(عکس بابام بود آخه پدرم مثل آقا محمد فرمانده بود و من بعد از سه سالگی طعم شیرین پدر داشتنو نچشیدم آخ حاج مرتضی کجایی که نوه دار شدی😢)
علی سایبری:به آقا داوود یادی از سایبری ها کردید_بَبَبَه سلام علی سایبری خودمون 😃
علی سایبری:داداش به سلامتی شیرینی چیه ؟
داوود:با اجازتون خدا یه حال خیلی خوبی داره بهم میده شیرنیه اونه _وا حاله چی ؟
داوود: امروز فهمیدم دارم بابا میشم اینم شیرینی اونه
علی سایبری:به به به مبارک باشه به سلامتی 🤩
پس این شیرینی خوردن داره 😋
داوود:داداش من کلی کار رو سرم ریخته میشه زحمت شیرینی هارو تو بکشی
علی سایبری:چراکه نه ، یا علی 🖐️
_علی یارت🖐️☺️
*
فاطمه:(لباسامو پوشیدم و منتظر داوود بودم که بیاد و حاضر شه بریم خونه مادرشینا داخل افکارت خودم بودم که صدایه زنگ درو شنیدم )
.کیه ؟
داوود:همون همیشگی 😁
فاطمه:به سلام بالاخره قدم رویه چشم ما گذاشتید و تشریف فرما شدید 😏
داوود: اختیار دارید بانو (خرس پشمالویی که تو راه گرفتم با یه شاخه گل روزو جلوش گرفتم ) بفرمایید بانو ، این هدیه ناقابل را از من قبول میکنید ؟
فاطمه:او 🤩بله عالیجناب مگه میشه قبووول نکنم ، داوود چه خوشگله این 😍
داوود: فاطمه حان تا الان داشتم با لقب عالیجنابیم حال میکردم چرا یهو زدی تو خط داوود ؟ 😐🤨
فاطمه:چون دیگه الاناس که هنه صداشون در بیاد بدو حاضر شو بریم پاین
داوود:(حاضر شدم و رفتیم پایین اول به رسم ادب با مادرم و عموم و زن عموم و در آخر رسول سلام و حالو احوال پرسی کردیم خیلی شبه خوبی بود )
****
سعید:از فردا قرار بود با داوود رویه یه پرونده مشترک کار کنیم ولی نمیدونستم آقا محمد چرا انقد تاکید داشت به کسی چیزی در باره این پرونده نگم...
ادامه دارد........
نویسنده:قراره از قسمت های بعدی وارد داستان اصلی بشیم و با کلی از اتفاقات هیجان انگیز روبرو بشبم پس مارو همراه کنید ✨✨✨
✨✨✨✨ پرواز ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_بیستم
دوماه بعد
داوود:(باورم نمیشد بچه دختر باشه قرار شد اسمه دختر بابارو بزاریم زینب آخه اسم زینب هم اسمه مورد دل خواه من بود همم اسم مورد علاقه خود فاطمه داشتم کمک فاطمه وسایلاتیو که باهم خریده بودیمو میچیندیم یه تخت سفید به همراه رو تختی و لاهاف و بالشت ست با تم فیروزهای طوسی و سفید خیلی اتاقه زینب خانم بالا شیک شده بود البته هنوز کالسکه و چندست لباسو یکمه دیگه اسباب بازی مونده بود و دقیقاً پنج ماهو یک هفته و سه ساعت دیگه تا در آغوش گرفتن دخترم مونده بود داشتم آویز های اسباب بازیو به بالای تخت وصل میکردم که فاطمه گوشیمو آورد آقا محمد بود😳 )
:الو سالام آقا محمد
_به سلام آقا داوود ، داوود جان سریع بیا سایت باهات کار دارم
_چشم آقا الان خودمو میرسونم.....
«بیست دقیقه بعد»
داوود:(سایت تقریباً خلوت بود معمولاً شیفته شب فقط سه چهار نفر پشت سیستم فعال بودن ، سریع رفتم به طرف اتاق آقا محمد )
: سلام آقا شبتون بخیر 🙂
:اوا سعید توهم این جایی ، سلام 🖐️
محمد و سعید: سلام
محمد:خب داوود بشین کارتون دارم
گویا رده پایه الکساندر و هنری انگلیس پیدا شده ولی با پوشش شرکت لوازم الکترونیکی
داوود:خب این وسطه شرکت لوازم الکترونیکی دقیقه به چه دردی میخوره ؟
محمد: اتفاقاً سوال خوبی بود ، ببین داوود جان همونجوری که میدونی ایران تحریم همه جانبه ای هست ولی این شرکت تحریم هارو پیچونده و از طریق یکی از شرکت های بزرگ واردات لوازم الکترونیکی در حال دور زدن تحریماته
سعید: البته باید تاکید کرد که همه این ها به نوعی پوشش محسوب میشه
محمد: دقیقاً
داوود:خب این وسطه ما باید چیکار کنیم ؟ ، یعنی ماهم با پوشش یک خریدار بریم جلو ؟
محمد: آفرین داوود الحق که پسر عموی رسولی ماشاءالله هردو گیرایتون بالاست
سعید:آقا یعنی واقعاً با این پوشش وارد عمل میشیم ؟ اما اگر شناسایی بشیم چی ؟ شناسایی یه معمور امنیتی یعنی باز شدنه یک پنجره به ساخدار دیوار اطلاعاتی یه کشور .
محمد: ماهم قرار نیست خودمون بریم
داوود:یعنی کسو بفرستیم جلو؟ اونوقت کیو ؟
محمد:.....
ادامه دارد ....
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_بیست_و_یکم
محمد:اااااااام خب ما طرف ایرانی یا همون دانشمند ایرانی که نمیشه از بچه ها خودمونو بفرستیم چون یک بار توسط مایکل و شرلوک گروگان گرفتن شدیم ولی خب یه نفر هست از بچه ها یایه سایبری امیدوارم آقای عبدی بزاره به انوان بچه ها عملیات با ما همکاری کنه
سعید :آقا نکنن علیو میگید ؟😐🤨
محمد: دقیقاً 👌🏻
داوود: اما آقا علی سایبری به نظرتون از پسش بر میاد آخه فک نکنم تخصص داشته باشه تو کارایه عملی 😳
محمد:😏 نمیخواد بره وسط میدون جنگ که فقط قراره یکنی نقش بازی کنه تازه بازم باید از آقای عبدی بپرسم
سعید :آقا حالا این علی انیشتنگ ما قرار چی اختراع کنه ؟
محمد: علی انیشتنگ 😳😂، چرا آخه مال این بچه آنقدر لقب میزارید همین سایبری کافی نبود الان کل سایت بهش میگن علی سایبری خود آقای عبدی هم میگه بهش علی سایبری 😆
سعید:ولی خدایی بهش میاد
داوود: بگذاریم از القاب علی ، آقا محمد اون طرف خارجی کیه ریسک زنده بیرون اومدن طرف خارجی خیلی بالاست
سعید:آره آقا راست میگه و اینکه قراره دقیقاً علی سایبری چیکار کنه
محمد: اتفاقاً سوالای خوبی بود
علی مثلاً یه جی پی اس اختراع کرده و به همراه مدارکات فیک ثبت اختراع و لیستی از مواد لازم تحریمی میره اونجا و لیستی از وسایلات تحریمی که کاربرد نظامی هم داره از اون شرکت میخواد .
و اما سوال داوود، خب ما به حساب مسافر بی بازگشت میفرستیمش که آمادگی مرگو داشته باشه
داوود:اما آقا یه همچین کسو مگه میشه به این راحتی گیر آورد؟
سعید: راست میگه آقا ، شاید طرف ایرانی چون تو ایرانه به راحتی گیراد اما طرف خارجی فکر نمیکنم که تو ایران به این راحتیا گیرد
محمد:آره خب به راحتی گیر نمیاد اما بالاخره گیر میاد 😌😌😌
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_بیست_و_دوم
{از دید نویسنده }
قبل این یک ساعتی که چرت زده بود ، تقریبا چهل و هشت ساعتی میشد که نخوابیده بود. الانم به خاطر سردرد وحشتناکی که داشت ناچارا بلند شده بود.
با کنار زدن پردهی پنجره اتاقش نیم نگاهی به اتاق اقای عبدی انداخت.
از جلسه برگشته بود.
پله ها رو دو تا یکی بالا رفت.
_سلام آقا
اقای عبدی لبخندی زد:((به محمد!از این طرفا؟))
محمد هم اروم خندید:((اقا راستش میخواستم در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم..علی ، علی سایبری))
_خب؟علی چی شده؟
_ بزارید خودشم صدا کنم باهمدیگه صحبت کنیم فکر کنم بهتره
بعد از پنجره به علی علامت داد که بیاد بالا.
علی یه کمی به آقای عبدی و محمد نگاه کرد و گفت :((سلام کاری داشتید؟))
_اره علی بشین لطفاً. راستش من با بچه ها هم صحبت کردم. ولی برای این کار نظر تو به هر حال مهم ترین چیزه .
عل یه کمی گیج شده بود و یه ^خدا رحم کنه^ خاصی هم تو چشماش بود.
اقای عبدی ولی با ارامش تمام گوش میداد.
_خب در واقع بعد از شکست در دستگیری شرلوک احتمال میدیم...ینی احتمال که نمیدیم تقریبا مطمئنیم که تمام چهرههایی که دیده رو به بالا دستی هاش ارجاع داده.
آقای عبدی با همون نگاه اندیشمندانه همیشگیش موقع گوش دادن به حرفای محمد ، گفت:((خب..؟))
_و چیزی که من به خاطرش علی رو صدا کردم.. تقریبا تنها کارمند کارکشته ما که شرلوک چهرش رو ندیده علیه. پس... علی باید وارد شرکتشون بشه. و حالا میخوام نظراتتونو بدونم
علی که حسابی هول شده بود گفت:((آقا من اصلاً ادم بیرون اداره نیستم نمیتونم یهو گند میزنمااا))
_علی جان یکمی اعتماد به نفس داشته باش ، هر آموزشی که داوود و سعید دیدن توهم دیدی به هر حال نظرتو نخواستم فقط خواستم از این موضوع با خبرت کنم. الانم پاشو برو پیش سعید هر چیزی که لازمه رو بهت میگه .....
ادامه ...
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#فصل_دوم
#رمان_بی_قرار
#پارت_بیست_و_سوم
{از دید نویسنده}علی یه لبخند خشک و کوتاهی زد و بعد با اجازه آقای عبدی و محمد از اتاق بیرون رفت و یه طرف سالن شماره سه حرکت کرد و یه راس رفت سر میز سعید و دستشو گذاشت رو شونه سعید
_به سلام علی آقا ازین ورااا
علی: سلام،آقا محمد گفتن باید به یه عملیات برم که شما برام توضیح میدید قضیه از چه قراره و باید چیکار کنم
_بله همین طوره «یه صندلی آوردم و گذاشتم کنار صندلی خودم» خب علی جان بشین تا بران بگم قراره چیکار کنی ، ما برایه تو یه سند ثبت اختراع درست کردیم که ثابت میکنه که تو یه جی پی اس درست کردی که کلی ویژگی داره درصد خطای کمی داره و قابل حک نیست و...
و اما هدف کاری که قراره بکنیم ، این شرکت به نظر یک شرکت واردات لوازم الکتریکی هست ولی در واقع یه شرکت جاسوسیه و این پوشش اونا هست و البته این شرکت تحریم ها رو به راحتی میپیچونه
ما قرار با زیره نظر گرفتن این شخص به بالا دستی هاش برسیم که به پرونده ما ربط دارند ، خب سوالی داری ؟
_آم ، خب برگه ثبت اختراع من کجاست و خب من قرار چه چیزیو از اونا بخوام ؟
_به نکته خیلی خوبی اشاره کردی و نزدیک بود به کلی فراموش کنم ، تو برای درست کردن انبوه این جی پی اس نیاز به مقدار زیادی قطعاتی داری که کاربرد نظامی هم دارند که داخل یه لیستی که بهت میدیم که به اونها بدی ذکر شده و برگه ثبت اختراع رو هم آناده شد بهت میدیم، راستی یه چیزه دیگه قراره یه تکونی به لباس پوشیدنتم بدی برایه مهندس امیر شهریاری شدن
_امیر شهریاری ؟
« شناسنامه و کارت ملیی که براش با یه هویت دیگه درست کرده بودیمو از کشوی میزم دراوردم بیرون »بفرمایید امیر آقایی شهریاری
_منظورت از عوض کردن پوششم چی بود ؟
_حالا فردا میفهمی این برگه همه هم یه سری اطلاعات بیشتر در باره جی پی اس هست حتما بخون که فردا سوتی ندی
ادامه دارد ....