eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ راحیل:(یه کاغذ برداشتم و گذاشتم رو برگه طراحیم و خیلی کمرنگ نوشتم) فاطمه شما مال بچه دار شدن اقدام کردید ؟ _نه اصلاً _خب فاطمه فک کنم خدا خودش یه نظر به زندگیتون کرده فاطمه:(شکه شده بودم آخه به هرچی فکر کرده بودم جز بچه 😶 ) استاد :خانم نادری فاطمه: (دستمو بردم بالا به نشانه حضور، تصمیم گرفتم کلاس بعدیو شرکت نکنم و برم آزمایشگاه یه آزمایشی بدم یه یک ساعت و نیمی گذشت اونم به بد بختی انگار زمان ایستاده بود بعد ) دو روز بعد***** داوود: سلام نمازمو دادم که دیدم یه پیام از طرف فاطمه اومده پیام فاطمه: سلام سرت شلوغه ؟ داوود: سلام ، نه فاطمه: دورو ورت چی ؟ داوود: اونم نه زیاد چطور مگه ؟ فاطمه: داوود چزه .... یه اتفاقی افتاده داوود: چی ؟ کسی طوریش‌ شده ؟ فاطمه:نه ولی فکنم یه مهمون کوچولو داره میاد داوود:آخی بچخ خواهرت امشب میاد خونه ما آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود فاطمه:(نیلا بچه خواهره منه که تقریباً هفت ماهشه ) _نه بابا نیلا نمیاد داوود:فاطمه جان من واقعا وقت ایسکا گیری و بیست سوالی ندارم 😐 فاطمه: داوود من چند وقته حالم خیلی بده حالت تهوع و سردردو سر گیجه دارم داوود:فکنم زمان انتخاب رشته به صورت اشتباهی به جایه پزشکی کامپوتر خوندم ببخشید 😂 فاطمه: نمکدون بی نمک یعنی واقعاً نمی‌فهمیی چی میگم داوود:باور کن چیز خواصی هنوز نگفتی فاطمه : نمیخواستم اینجوری بهت بگم ولی تو داری بابا میشی 😍✨ داوود:....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 رسول رو بردم یه گوشه که گفت رسول: چرا اینطوری کردی؟ نیما:نمیخواستم نرجس بشنوه ، خیلی به من وابستس ، گناه داره بیچاره ، داغ دلش تازه میشه ،وقتی من نبودم افسردگی گرفته ! رسول:واقعا! نیما: آره رسول:خوب تعریف کن ببینم همه چیز رو براش تعریف کردم ، حالش داغون شده بود وقتی فهمید ۴ تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد . رسول:ساعت چند؟ نیما:فردا ساعت ۶صبح میاد و پس فردا ساعت۱۰ تشیع جنازه هست ، بعد اون هم مراسم قدر دانی از اُسَرا و کسانی که نجات پیدا کردن . رسول:تو هم هستی ؟ نیما:آره رسول:شاید منم اومدم ، خانواده هم هستن ؟ مادر و پدر و خواهرات ؟ نیما:مادرم که وقتی ۹ سالم بود فوت شد ... پدرم هم موقه ای که بار اول رفتم سوریه ... اومدم مرده بود ... ۳ روز بعدش اول هفتش بود. خواهرا هم هنوز بهشون نگفتم . رسول:واقعا ... ببخشید ... شرمندم نیما:نه بابا این چه حرفیه ! نگاه ساعت کردم ۱۷ بود ! نیما:رسول ساعت ۵ ها ، بریم نرجس تنهاست . رسول:نرجس خانوم این چند روز خیلی بهش سخت گذشته . نیما:چرا؟ رسول:روز اول با ۲ تا از کارمندها دعواش شد ، بعد از اونا عذر خواهی کرد ، شما پیدا شدی ، بعد امروز با من دعواش شد ، آقا محمد خیلی سرش داد زد ، از سایت زد بیرون منم حالم خوب نبود اومدم بیرون که دیدم داره پیاده میره گفتم برسونمتون با کلی خواهش قبول کرد و اومدیم گلزار شهدا ، پر استرس بوده براش این چند روز . نیما :عادت داره به این چیزا ، بچه که بودیم هر روز دعوامون میشد ، نرگس چی ؟ رسول:فقط نرجس خانوم مثل خودت شر و شوره ولی نرگس خانوم نه ، ساکت تره . نیما:هووووی درباره خواهر من درست حرف بزن هااا. رسول:مگه چی گفتم ! نیما :شوخی میکنم ،بریم دیگه . بلند شدیم و رفتیم پیش نرجس خانوم. گفتم نیما:نرجس من میرم خرید بعدشم میرم خونه . نرجس :منم میام نیما:مگه نمیری سر کار ؟ نرجس:چرا ، ولی نیما:رسول برام همه چی رو گفت عیب نداره ، برو هیچی نمیشه. نرجس:بااااش با هم خدا حافظی کردیم . با نرجس خانوم سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت اداره . توی راه یه نوحه پلی کردم و تمام راه رو در سکوت گذروندیم . بالاخره رسیدیم ، ماشینو قفل کردم و رفتیم داخل . دیگه داشتم نگران میشدم ! خواستم زنگ بزنم که دیدم با آقا رسول اومدن داخل ! رفتم نزدیک و بغلش کردم و گفت ... پ‌.ن:عاشقی رسول داره شروع میشه 😂 پ.ن۲:و شهدای مدافع حرم 💔😔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: هندزفری رو زدم در گوشم و یه آهنگ خفن پلی کردم و شروع کردم به کار خیلی خسته بودم به خودم که اومدم ساعت ۴ صبح بود ! ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م