✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_پانزدهم
راحیل:(یه کاغذ برداشتم و گذاشتم رو برگه طراحیم و خیلی کمرنگ نوشتم)
فاطمه شما مال بچه دار شدن اقدام کردید ؟
_نه اصلاً
_خب فاطمه فک کنم خدا خودش یه نظر به زندگیتون کرده
فاطمه:(شکه شده بودم آخه به هرچی فکر کرده بودم جز بچه 😶 )
استاد :خانم نادری
فاطمه: (دستمو بردم بالا به نشانه حضور، تصمیم گرفتم کلاس بعدیو شرکت نکنم و برم آزمایشگاه یه آزمایشی بدم یه یک ساعت و نیمی گذشت اونم به بد بختی انگار زمان ایستاده بود بعد )
دو روز بعد*****
داوود: سلام نمازمو دادم که دیدم یه پیام از طرف فاطمه اومده
پیام فاطمه: سلام سرت شلوغه ؟
داوود: سلام ، نه
فاطمه: دورو ورت چی ؟
داوود: اونم نه زیاد چطور مگه ؟
فاطمه: داوود چزه .... یه اتفاقی افتاده
داوود: چی ؟ کسی طوریش شده ؟
فاطمه:نه ولی فکنم یه مهمون کوچولو داره میاد
داوود:آخی بچخ خواهرت امشب میاد خونه ما آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
فاطمه:(نیلا بچه خواهره منه که تقریباً هفت ماهشه )
_نه بابا نیلا نمیاد
داوود:فاطمه جان من واقعا وقت ایسکا گیری و بیست سوالی ندارم 😐
فاطمه: داوود من چند وقته حالم خیلی بده حالت تهوع و سردردو سر گیجه دارم
داوود:فکنم زمان انتخاب رشته به صورت اشتباهی به جایه پزشکی کامپوتر خوندم ببخشید 😂
فاطمه: نمکدون بی نمک یعنی واقعاً نمیفهمیی چی میگم
داوود:باور کن چیز خواصی هنوز نگفتی
فاطمه : نمیخواستم اینجوری بهت بگم ولی تو داری بابا میشی 😍✨
داوود:....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_پانزدهم
#نیما
رسول رو بردم یه گوشه که گفت
رسول: چرا اینطوری کردی؟
نیما:نمیخواستم نرجس بشنوه ، خیلی به من وابستس ، گناه داره بیچاره ، داغ دلش تازه میشه ،وقتی من نبودم افسردگی گرفته !
رسول:واقعا!
نیما: آره
رسول:خوب تعریف کن ببینم
همه چیز رو براش تعریف کردم ، حالش داغون شده بود وقتی فهمید ۴ تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد .
رسول:ساعت چند؟
نیما:فردا ساعت ۶صبح میاد و پس فردا ساعت۱۰ تشیع جنازه هست ، بعد اون هم مراسم قدر دانی از اُسَرا و کسانی که نجات پیدا کردن .
رسول:تو هم هستی ؟
نیما:آره
رسول:شاید منم اومدم ، خانواده هم هستن ؟ مادر و پدر و خواهرات ؟
نیما:مادرم که وقتی ۹ سالم بود فوت شد ... پدرم هم موقه ای که بار اول رفتم سوریه ... اومدم مرده بود ... ۳ روز بعدش اول هفتش بود. خواهرا هم هنوز بهشون نگفتم .
رسول:واقعا ... ببخشید ... شرمندم
نیما:نه بابا این چه حرفیه !
نگاه ساعت کردم ۱۷ بود !
نیما:رسول ساعت ۵ ها ، بریم نرجس تنهاست .
رسول:نرجس خانوم این چند روز خیلی بهش سخت گذشته .
نیما:چرا؟
رسول:روز اول با ۲ تا از کارمندها دعواش شد ، بعد از اونا عذر خواهی کرد ، شما پیدا شدی ، بعد امروز با من دعواش شد ، آقا محمد خیلی سرش داد زد ، از سایت زد بیرون منم حالم خوب نبود اومدم بیرون که دیدم داره پیاده میره گفتم برسونمتون با کلی خواهش قبول کرد و اومدیم گلزار شهدا ، پر استرس بوده براش این چند روز .
نیما :عادت داره به این چیزا ، بچه که بودیم هر روز دعوامون میشد ، نرگس چی ؟
رسول:فقط نرجس خانوم مثل خودت شر و شوره ولی نرگس خانوم نه ، ساکت تره .
نیما:هووووی درباره خواهر من درست حرف بزن هااا.
رسول:مگه چی گفتم !
نیما :شوخی میکنم ،بریم دیگه .
بلند شدیم و رفتیم پیش نرجس خانوم.
گفتم
نیما:نرجس من میرم خرید بعدشم میرم خونه .
نرجس :منم میام
نیما:مگه نمیری سر کار ؟
نرجس:چرا ، ولی
نیما:رسول برام همه چی رو گفت عیب نداره ، برو هیچی نمیشه.
نرجس:بااااش
با هم خدا حافظی کردیم .
#رسول
با نرجس خانوم سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت اداره .
توی راه یه نوحه پلی کردم و تمام راه رو در سکوت گذروندیم .
بالاخره رسیدیم ، ماشینو قفل کردم و رفتیم داخل .
#نرگس
دیگه داشتم نگران میشدم !
خواستم زنگ بزنم که دیدم با آقا رسول اومدن داخل !
رفتم نزدیک و بغلش کردم و گفت ...
پ.ن:عاشقی رسول داره شروع میشه 😂
پ.ن۲:و شهدای مدافع حرم 💔😔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
هندزفری رو زدم در گوشم و یه آهنگ خفن پلی کردم و شروع کردم به کار
خیلی خسته بودم به خودم که اومدم ساعت ۴ صبح بود !
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م