🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت66 📝
༊────────୨୧────────༊
باز آخر هفته است و طبق دستور مادر باید به خانه بروم.
کیفم را آماده میکنم و به مهتاب زل میزنم که سعی دارد خودش را مشغول مطالعه جلوه دهد:
-مهتاب آخر هفته میخوای خوابگاه بمونی که چی بشه؟ پاشو جمع کن بیا بریم خونه ما!
کتاب را کنار میگذارد:
-خل شدی؟ خانوادت نمیگن این کیه با خودت آوردی!
چهار دست و پا سمتش خیز برمیدارم:
-نه دیوونه؛ اتفاقا آقاجون و خانجونم اونقد مهمون نوازن. مامانمم که قربونش برم کاری به ما نداره، بابامم یکم قُد هست ولی باور کن مهمون نوازه، پاشو دیگه لوس نشو مهتاب، دلم میخواد بیای خونه خانجونمو ببینی.
چندان بی میل هم نیست، اما تعارف میکند:
-آخه زشته، روم نمیشه!
چشم غره ای میروم:
-تا تو نیای من نمیرما گفته باشم، حالام پاشو حوصله اینکه ناز تو یکی رو بکشم ندارم، د پاشو میگم!
با خنده بلند میشود و فوری یک دست لباس راحتی از کمدش بیرون میکشد و مانتو و شلوار میپوشد.
مادر تماس میگیرد و خبر میدهد پایین منتظر است.
همراه مهتاب از خوابگاه خارج میشویم، مادر با دیدن ما پیاده میشود، مهتاب با خوش رویی جلو میرود و روی مادر را میبوسد که رو به مادر میگویم:
-ناهید جون ناهار چی گذاشتی برات مهمون دارما!
مادر لبخند گنده ای میزند و دستم را سمت خودش میکشد، طوری که در آغوشش میافتم:
-قدم خودت و مهمونت رو چشام، ورپریده!
با مهتاب میخندیم و گونه اش را سفت میبوسم.
مهتاب عقب و من صندلی جلو مینشینم، مهتاب مدام سعی دارد تعارف کند که مزاحم شده است و من و مادر به او اطمینان میدهیم که از بودنش خوشحالیم.
مقابل در خانه که میرسیم مادر ریموت را میزند، همین که در بزرگ و آهنی باز میشود اتومبیل شهاب به رویم دهان کجی میکند!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996