عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ حوالی عصر است که سهراب پیامک میدهد: -یه ساعت دیگه راننده بابام میاد دنبالت، حاضر شو. ابروهایم بالا میپرد و کفری از روی مبل بلند میشوم: -این یعنی چی؟ یعنی حتی خودش نمیاد دنبالم تا با هم بریم؟ حرصی به اتاقم میروم و لباس شیکی انتخاب میکنم و کمی آرایش میکنم، درست یک ساعت گذشته که زنگ خانه به صدا می آید. کیف کوچکم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم، در را باز میکنم، مردی سیاه پوست مقابل در منتظر من است که به انگلیسی میپرسم: -شما راننده آقای شهسواری هستید؟ سر تکان میدهد و با دست اشاره میکند و میخواهد تا سوار شوم، نفس عمیقی میکشم نمیدانم چرا استرس دارم، در ماشین را برایم باز میکند و من مینشینم. تمام طول مسیر در گرمای خودرو فکر میکنم که چه چیزی در انتظارم است... لعنت به تو سهراب... که تا این حد بی ملاحظه و بی شعوری! اولین قرار و دیدارمان مرا تنها گذاشته... پوفی میکشم و سعی میکنم ارام باشم، از راننده میخواهم توقف کند تا سبد گلی تهیه کنم. بعد از دقایقی مقابل ویلای بزرگی توقف میکند، راننده در را برایم باز میکند و باز با اشاره دست میخواهد راه بیفتم.