🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت308 📝
༊────────୨୧────────༊
حوالی عصر است که سهراب پیامک میدهد:
-یه ساعت دیگه راننده بابام میاد دنبالت، حاضر شو.
ابروهایم بالا میپرد و کفری از روی مبل بلند میشوم:
-این یعنی چی؟ یعنی حتی خودش نمیاد دنبالم تا با هم بریم؟
حرصی به اتاقم میروم و لباس شیکی انتخاب میکنم و کمی آرایش میکنم، درست یک ساعت گذشته که زنگ خانه به صدا می آید.
کیف کوچکم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم، در را باز میکنم، مردی سیاه پوست مقابل در منتظر من است که به انگلیسی میپرسم:
-شما راننده آقای شهسواری هستید؟
سر تکان میدهد و با دست اشاره میکند و میخواهد تا سوار شوم، نفس عمیقی میکشم نمیدانم چرا استرس دارم، در ماشین را برایم باز میکند و من مینشینم.
تمام طول مسیر در گرمای خودرو فکر میکنم که چه چیزی در انتظارم است... لعنت به تو سهراب... که تا این حد بی ملاحظه و بی شعوری! اولین قرار و دیدارمان مرا تنها گذاشته...
پوفی میکشم و سعی میکنم ارام باشم، از راننده میخواهم توقف کند تا سبد گلی تهیه کنم.
بعد از دقایقی مقابل ویلای بزرگی توقف میکند، راننده در را برایم باز میکند و باز با اشاره دست میخواهد راه بیفتم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع