عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بهترین لباسم را میپوشم و آرایش زیبایی میکنم، میخواهم به لج سهراب هم که شده بهتر به چشم بیایم. بعد از آمدن امیلی به آدرس لوکیشنی که امید فرستاده میرویم. مقابل در ورودی امید ایستاده و با موبایلش صحبت میکند که جلو میرویم، با دیدنم تماسش را قطع میکند و در آغوشم میکشد: -پریا جان تو اینقدر دل نازک بودی و من نمیدونستم؟ سهراب بهم گفت دیشب بحث کردین، حرفای سهرابو جدی نگیر من دلم میخواد باهام همکاری کنی باشه؟ نفس عمیقی میکشم و نگاهش میکنم، همین مانده بود سهراب بحث دیشب را کف دست پدرش بگذارد! جالب اینجاست که خودش مرا چنین شخصیتی میدید و گمان میکرد همه چیز را به خاله نسترن میگویم در حالی که هیچوقت این کار را نکرده ام! دستم را پشت کمر امیلی میگذارم: -دوستم امیلی منو همراهی کرد! امید با امیلی دست میدهد: -اوه کار خوبی کردی امیلی! خب دیگه بریم داخل الان شروع میشه. امید من و امیلی را به جایگاه بازدیدکنندگان هدایت میکند و کنار گوشم میگوید: -امروز فقط تماشا کننده باش، از فردا دیگه جات پیش خودمونه و حسابی سرت شلوغه! لبخند فرمالیته ای میزنم که تنهایمان میگذارد، امیلی نگاهم میکند: -پدرشوهر خوشتیپی داری! ببینم اون تنهاس؟ به حرفش میخندم: -نه متاهله! لبی کج میکند: -خب ظاهرا شانس باهام یار نیست!