🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت320 📝
༊────────୨୧────────༊
بهترین لباسم را میپوشم و آرایش زیبایی میکنم، میخواهم به لج سهراب هم که شده بهتر به چشم بیایم.
بعد از آمدن امیلی به آدرس لوکیشنی که امید فرستاده میرویم.
مقابل در ورودی امید ایستاده و با موبایلش صحبت میکند که جلو میرویم، با دیدنم تماسش را قطع میکند و در آغوشم میکشد:
-پریا جان تو اینقدر دل نازک بودی و من نمیدونستم؟ سهراب بهم گفت دیشب بحث کردین، حرفای سهرابو جدی نگیر من دلم میخواد باهام همکاری کنی باشه؟
نفس عمیقی میکشم و نگاهش میکنم، همین مانده بود سهراب بحث دیشب را کف دست پدرش بگذارد! جالب اینجاست که خودش مرا چنین شخصیتی میدید و گمان میکرد همه چیز را به خاله نسترن میگویم در حالی که هیچوقت این کار را نکرده ام!
دستم را پشت کمر امیلی میگذارم:
-دوستم امیلی منو همراهی کرد!
امید با امیلی دست میدهد:
-اوه کار خوبی کردی امیلی! خب دیگه بریم داخل الان شروع میشه.
امید من و امیلی را به جایگاه بازدیدکنندگان هدایت میکند و کنار گوشم میگوید:
-امروز فقط تماشا کننده باش، از فردا دیگه جات پیش خودمونه و حسابی سرت شلوغه!
لبخند فرمالیته ای میزنم که تنهایمان میگذارد، امیلی نگاهم میکند:
-پدرشوهر خوشتیپی داری! ببینم اون تنهاس؟
به حرفش میخندم:
-نه متاهله!
لبی کج میکند:
-خب ظاهرا شانس باهام یار نیست!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع