🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت324 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که به خانه میرسم موبایلم را برمیدارم و با شهاب تماس میگیرم، تماس وصل میشود و صدایش در گوشم میپیچد:
-الو؟
تصمیم گرفته ام مانند خودش حرف بزنم:
-سلام تماس گرفتم با خانجون صحبت کنم، کنارشی؟
بعد از چند ثانیه سکوت میگوید:
-آره قطع کن تصویری میگیرم!
بدون حرفی تماس را قطع میکنم و کمی بعد همانطور که گفته تماس تصویری را برقرار میکند، موهایم را مرتب میکنم و لبخند میزنم:
-سلام خانجون!
خانجون با دلتنگی نگاهم میکند و جوابم را میدهد، کمی با او و آقاجون صحبت میکنم و بعد میخواهم گوشی را به شهاب بدهند.
تصویر شهاب را که میبینم ناخوداگاه نفس عمیقی میکشم تا از همین راه دور شاید بوی عطرش به مشامم برسد، نگاه دلتنگم صورتش را میپاید و به سختی میگویم:
-میشه شماره پروا رو برام بفرستی؟ انگار گمش کردم!
نگاهش گردی صورتم را میکاود:
-باشه حتما!
-ممنون.
حرف دیگری برای گفتن ندارم و میخواهم خداحافظی کنم که میپرسد:
-ظهر کجا بودی که نمیتونستی جواب تلفنتو بدی؟
گوشه لبم را میجوم:
-یه شوی لباس بود که با دوستم دعوت شده بودیم.
-اینقدر زود با همه جور شدی؟
-نه اونطورام نیست... چطور بگم... اووووم...
وقتی میبیند از پس توضیحش بر نمی آیم میگوید:
-باشه اشکالی نداره، حتما که خودت حواست به اطرافت هست، نیازی نیست من بهت هشدار بدم!
غیر مستقیم از من خواسته بیشتر مراقب باشم، سر تکان میدهم:
-نگران نباش...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع