🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت455 📝
༊────────୨୧────────༊
سمت کمد میروم و چمدانم را بیرون میکشم، مشغول جمع کردن لوازمم میشود که میپرسد:
-چرا بار و بندیل میبندی مادر؟
-هیچی خانجون میرم خونه!
نفس راحتی میکشد:
-یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه قراره بری اون خراب شده دوباره!
چشم میبندم:
-اگه کلاهمم بیفته اونورا دیگه پامم نمیذارم اونجا.
با ناراحتی روی دستش میکوبد:
-بمیرم برات، چقدر به این مادرت گفتیم سهراب به درد پریا نمیخوره، گفت الا و بلا خواهرزاده ام! حالا کو کجاس اون خواهرزاده بی چشم و روت؟
حرفی نمیزنم تا خوب عقده دلش را با این حرفها خالی کند، همراه چمدانم می ایستم و سمتش میروم:
-بازم میام دیدنتونا، فکر نکنین از شرم راحت شدین.
دستم را میفشارد:
-تو دختر خودمی، دلم میخواد کنارم باشی، ولی خب پدر و مادرتم دل دارن دیگه، هر کجا هستی خوب و سلامت باشی مادر.
میبوسمش و خداحافظی میکنم، سمت خانه میروم تا بیش از این مادر را نگران نکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع