عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که وارد خانه میشوم مادر سمتم پا تند میکند و محکم به آغوشم میکشد، متعجب در جای می مانم، مرا به خود میفشارد و با بغض میگوید: -حالا میفهمم چرا از من دوری میکردی، حتی یک درصدم خیال نمیکردم خواهرزاده‌ام چنین بلایی بخواد سر دخترم بیاره، متاسفم پریا... تو به خاطر اصرارای من به این روز افتادی، هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم... و هق میزند، متاثر دستانم دور تنش حلقه میشود: -آروم باش مامان... من خوبم. اما او دل پری دارد و هق هقش تمامی ندارد و مدام خودش را مقصر میداند. شب وقتی پدر به خانه می آید از اتاقم بیرون نمیروم، چون از همان اول با مادر بحث و دعوا دارند، پدر بابت کاری که سهراب و پدرش با من کرده اند مادر را مواخذه میکند و چند ساعت دعوایشان طول میکشد... تمام مدت روی تختم چمباتمه زده ام و به صدایشان گوش میدهم، پدر حسابی شاکی است و با عصبانیت قصد دارد به خانه خاله نسترن برود، تا دق دلی اش را سر او هم خالی کند، مادر هر چه میخواهد مانعش شود نمیتواند، با رفتن پدر؛ سکوت در خانه حاکم شده اما کمی میگذرد که صدای مادر به گوشم میرسد، انگار دارد با تلفن حرف میزند: -الو شهاب؟ به دادم برس... شهریار دیوونه شده، خیلی عصبیه داره میره خونه خواهرم، خواهش میکنم تو برو آرومش کن، نذار همه چی از این بدتر بشه... و به گریه می افتد... نفس سنگینی میکشم و زانوهایم را بغل میگیرم، مدام صدای آه و ناله مادر را میشنوم، گاهی با پدر تماس میگیرد و وقتی پاسخی دریافت نمیکند باز با شهاب تماس میگیرد.