✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_216
#داوود
- گزارش آمادهست؟
بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم لب زدم: بله! دادم امیر براتون بیاره..
- خوبه، ممنون..
جوابی ندادم، حس کردم از میزم فاصله گرفت...
نامحسوس چرخیدم عقب و با دیدنش که میرفت سمت میز خانمامینی ناخودآگاه اخم کردم..
بلند شدم برم سمتشون که دستی از پشت روی شونهام نشست، چرخیدم عقب و با رسول مواجه شدم!
نگاه گذرایی به میز خانمامینی انداخت و رو به من آروم لب زد: دوباره شروع نکن داوود، به این زودی یادت رفت چی گفتم؟!
چشمامو محکم روی هم فشردم و زیرلب استغفار کردم..
نشستم روی صندلی که آرومتر از قبل، با لحن مهربونتری ادامه داد: مطمئن باش اگه قسمت هم باشید، حتی اگه آسمون به زمین برسه، بازم بهم میرسید و هیچکس و هیچچیز هم نمیتونه بینتون فاصله بندازه!
سر بلند کردم و نگاهم رو به چشماش دادم، با لبخند سری تکون داد و رفت طرف میز خودش...
#سعید
نگاه دیگهای به آدرس انداختم...
«جواهر سازی یوسف»
یه بار دیگه مکالمهام با آقا محمد رو مرور کردم..
«برای حرفی که میخواست بزنه شک داشت، اما بالاخره دلشو به دریا زد و گفت: سعید ازت میخوام دوتا امانتی کوچولو رو برسونی دستِ همسرم! یه گردنبند و یه سنجاقسینه..
با تکون دادن سرم حرفش رو تأیید کردم و گفتم: چشم، حتماً!
بعد از اینکه آدرسو داد گفت: صاحب مغازه آقای یوسف صالحیِ، بهش میگن عمو یوسف! یه مرد حدوداً شصت سالهست، بهش بگو از طرف محمد اومدم، پسر حاجمصطفی! اینو که بگی، میشناستت... میفهمه از طرف من اومدی!»
نگاهی به سمت چپم انداختم، خودش بود!
دور زدم و کنار مغازه پارک کردم...
پیاده شدم و رفتم طرف در ورودی، تقهای به در زدم و بازش کردم..
قدمی به داخل برداشتم و آروم لب زدم: کسی هست؟
چند لحظه که گذشت، صدایی به گوشم رسید!
- فرمایش؟
چرخیدم سمت ویترین، مردی عینکی و حدوداً شصتساله با جعبهای توی دستش پشت ویترین ایستاده بود!
جلوتر رفتم و با لبخند سلام کردم، با مهربونی جوابم رو داد و گفت: بفرما جوون...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من از طرف محمد اومدم، پسر حاجمصطفی! مثل اینکه دوتا امانتی کوچولو دستتون داره، یه سنجاقسینه و یه گردنبند... از من خواست بیام و ازتون تحویلشون بگیرم.
لبخند زد و سر تکون داد...
- آره، درسته... ولی تا جایی که یادمه گفت خودش میاد سراغشون!
مکثی کردم و بعد گفتم: خودش سرش شلوغ بود، از من خواست بیام..
نفسی گرفت و گفت: خیلیخب، چند دقیقه صبر کن الان برمیگردم!
سری تکون دادم و منتظر شدم، جعبهای که دستش بود رو توی ویترین گذاشت و رفت توی اتاقک گوشه مغازه..
چند لحظه بعد، با دوتا جعبه کوچیک و یه کیسه زیبا برگشت، جعبهها رو با احتیاط توی کیسه جا داد و اون رو روی ویترین گذاشت و گفت: خدمت شما!
لبخند پررنگی زدم و جواب دادم: دست شما درد نکنه، هزینهاش...
نذاشت ادامه بدم و گفت: محمد خوشحسابتر از ایناست آقایِ...
منتظر نگاهم کرد که گفتم: سعید هستم!
با لبخندی حرفشو ادامه داد: بله، آقاسعید.. فقط بهش بگو اگه تونست یه سر به ما بزنه، دلمون براش تنگ شده...
جعبهها رو برداشتم و لب زدم: چشم، حتماً بهش میگم.. اگه امری نیست، دیگه رفع زحمت کنم!
- رحمتی، سلام منو به محمد برسون.
+ بزرگیتون رو میرسونم، با اجازه...
سر تکون داد و زدم بیرون...
سوار ماشین شدم و کیسه رو روی داشبورد گذاشتم...
گوشیم رو برداشتم و شماره خونه آقامحمدو گرفتم..
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy