•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:( صدوسی وچهارم) جــو روانــی خاصــی در جبهــه هــا پدیــد آمــده بــود و در بعضــی از جاهــا گرایــش بــه معنویــات خیلــی بیشــر شــده بــود. گــودال هایــی بــه شــکل قــر در گوشــه گوشـه گـردان حفـر مـی شـد و نیمـه شـب هـا مـورد اسـتفاده اهـل معنویـت قـرار میگرفــت. آن روز صبــح هنــوز اذان نشــده بــود و همــه بیــدار شــده و بــرای نماز آمـاده مـی شـدیم کـه ناگهـان متوجـه شـدم نوجـوان مظلـوم و پـرکار و سـاده دلـی کـه در آن مأموریـت پیـک گـردان بـود )و بعدهـا هـم شـهید شـد( در حالیکـه دسـت و پایـش مـی لرزیـد وارد چـادر شـد و التماس مـی کـرد تـا گوشـه ای پنهانـش کنیـم. خیلـی رفتـارش تعجـب آور بـود، پرسـیدم چـه شـده، بـا اضطراب گفـت: خواهـش مـی کنـم کاری کـن قایـم شـوم، بعـداً توضیـح مـی دهـم. بـه او کمـک کـردم تـا زیـر یـک پتـو رفتـه و خـودش را بـه خـواب بزنـد. چنـد ثانیـه نگذشـته بـود کـه کسـی در چـادر را بـا عصبانیـت کنـار زد و پرسـید: کسـی الان از بیـرون وارد شـد!؟... مـن بـا قیافـه حـق بـه جانـب پرسـیدم: مگـر چیـزی شـده؟ او هـم گفـت نـه! و بـا دلخـوری شـدید رفـت. بـا رفتن او قلـی را صـدا کـردم و گفتـم: چـه شـده بگـو... اوکـه هنـوز مـی لرزیـد و رنـگ بـه صـورت نداشـت؛ گفـت: صـف دستشـویی بـودم کـه فشـارم زیـاد شـد و دیـدم تحملـش برایـم خیلـی سـخت اسـت. آفتابـه دسـتم بـود و دستشـویی ام هـم سـبک بـود بـرای همیـن تصمیـم گرفتـم از تاریکـی هـوا اسـتفاده کنـم و کارم را در گوشـه ای انجـام بدهـم.... در پـای گودالـی نصفـه هـای کارم بـودم کـه دیـدم صـدای بلنـدی از داخـل آن بلنـد شـد کـه: چـه کار مـی کنـی دیوانـه؟! میگفــت: وســط بیابــان و تاریکــی و ایــن صــدای وحشــتناک واقعــاً شــوکه ام کــرد، کارم را نصفـه گذاشـته، آفتابـه را پرتـاب منـوده و فـرار را بـر قـرار ترجیـح دادم.... او کار خــودش را کــرده بــود، بیچــاره کســی کــه بــه عنــوان یــادآوری مــرگ و قــرار گرفتن در قـر رفتـه و آنجـا خوابیـده بـود، جهنـم را هـم بـا چشـم خـودش دیـده و بـا همـه وجـود ملـس کـرده بـود... راوى: رحیـم قمیشـی از گـردان کربـلا ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•