به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_نه
#داوود
حس خیلی عجیبی داشتم....
نمیدونم چی بود..
حس پیروزی..
حس غرور..
حس امنیت...
حس انتقام...
نمیدونم!!!
هرچی که بود .. این اولین بار بود که همچین حسی رو تجربه میکردم...
♡ پسر خوب.. اون اسلحه ای که گرفتی دستت اسباب بازی نیست.. اسلحه است... بگیررررشششششش اونوووورر...
& چیه؟؟ ترسیدی!! نترس.. من مقل تو و اون برادرت نامرد نیستم....
شهرام حراسان وارد شد...
تا من و شهرزاد رو دید ...
اومد جلو..
& اگه جون خودت و خواهرت برات مهمه همون جایی که هستی وایستا...
میدونستم..
جرئت جلو اومدن نداره...
داشتم فکر میکردم اگه دریا به جای رئوف بود...
من به جای شهرام...
چی کار می کردم...
من جلو میومدم... حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه...
• تو چی.. میخوای... برنده.. این بازی.. تو نیست.. اصلا...
& همین الان رها رو بیارینش...
• به نفعته..
& منو تحدید نکن.... من ن از تو میترسم ن هیچ کدوم از شماها...
شماها روباه های ترسویی هستین که فقط ادعای شیر دارین!!!!
همین حالا رها رو میبینم...
پوزخندی زد..
• خیلی خوب.. بیارینش😏
خودش هم خارج شد....
محکم اسلحه رو گرفته بودم....
رها رو آورد...
هولش داد رو زمین...
پاشو گذاشت رو گردن رها...
با چکمه های سنگینش ..
خونم به جوش اومد....
& چه غلطی میکنی.. ولش کن... حداقل اگه مرد نیستی آدم باش....
انسانیت داشته باش...
ولش کنین...
تفنگ رو مسلح کردم...
دستم رو گذاشتم رو ماشه...
& به خدا اگه ولش نکنید.. میزنمش...
٪ داوود🙂...
به رها نگاه کردم...
باید بهش گوش کنم؟؟؟
• اگه شهرزاد رو رها نکنی... باید برای همیشه...
با .. رها.. خدا حافظ کن!!!
& چی کار میکنی...
• بندازشششش!!!
همین حالا اون اسلحه رو بنداز...
٪ داوود... 😥 ن... داوود....
اسلحه رو انداختم...
♡ باز کن دستمو...
یه نفرشون جلو اومد...
منو چسبوند به دیوار....
خوابوندم تو گوشش...
زدم زیر پاش... با صورت افتاد رو زمین...
دستای شهرزاد رو باز کردن...
& یاعلیییی ......
به طرف شهرام دویدم....
باید کارش رو تموم میکردم...
نمیتونستم از خیال اهانت هاش در برم...
مقل وحشیا دویدن به طرفم ...
هولش دادم رو زمین....
شروع کردم...
هرکاری که بلد بودم...
کسی از پسم بر نمیومد....
صدای شلیک گلوله...
با صدای جیغ رها مخلوط شد🙂...
به خون های کنارم نگاه کردم...
رها به طرفم دوید
٪ داوووددددددد.......
چشمام کم کم تار شد....