•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ امین:هر ۱۴ نفرمون باید با تمام توان روی شناسایی کار کنیم... مرتضی: پایان جلسه... سوالی ندارید؟! بشری: فقط ما برای چهره نگاری به نوری احتیاج داریم... اما خودمون که نمیتونیم انجام بدیم.... مصطفی: نگران نباشید هر وقت نیاز بود بهم بگید تا کمکتون کنم... کمال:خسته نباشید... از همین الان کارتون رو شروع کنید. همه از اتاق بیرون رفتند.... اما کمال و مرتضی و امین موندن.... امین: واقعا عجیب بود! کمال:چی عجیب بود؟ مرتضی: هیچچی عجییب نبود... اصلا عجیب نبود امین: انتظار نداشتم به این راحتی ازشون بگذری با روحیاتت خیلی منافات داشت مرتضی: فکرش رو بکن... آقای کمال حسینی... وقتی ۳ نفر از بچه‌ها دیر میان جلسه کارشون نداشته باشه... امین: عوض شدی آقا کمال مرتضی: چرا تا حالا از این اخلاقت رو نمایی نکرده بودی.... امین: نشناختیمش تو این همه سال... همه داشتن می خندیدن. کمال: راستش نتونستم چیزی بهشون بگم... امین: میگم عوض شدی... کمال: من همون کمال قبلی‌ام... اما راستش رو بخواین نتونستم چیزی بهشون بگم... وقتی این بچه‌ها رو می بینم که با عشق... برای اینکه روی لب اماممشون خنده بیارن... تو این نا امیدی ها امید امام‌زمان عج باشن... واقعا بهشون افتخار می‌کنم... این بچه‌ها همونایی هستند که با سن کمشون خواب رو بر دشمن حرام کردند... و علاوه بر اینکه جوون هستند... چشم از شهرت بستن... به تنها چیزی که فکر نمی کنند دنیاست... اینا بچه‌های آسمونن❤️ مرتضی: من حواسم بهشون بود.دیشب تا صبح بیدار بودند و داشتند روی نوری کار می‌کردند... امین: قبل جلسه از کنار اتاق خانمها که رد می شدم صدای دعای عهد رو شنیدم... این بچه‌ها واقعا قلبشون به عشق اماممشون می تپه... مرتضی: خب آقا کمال اینجا رو ببین... تمام صحبت هات رو ضبط کردم... کمال: نه نه نبری بدی گوش کنند ها فقط کافیه بشوند اینو... امین: دیگه ازت حساب نمی‌برن😂 مرتضی: نگهش میدارم... یه روزی باید اینا رو بشنون... پ.ن: حرفای آقا کمال دلنشینه.... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌