eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_چهارم ✍🏻نویسنده: فا
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... ثانیه ها به کندی سپری می‌شود.. انگار که عقربه های ساعت هم قصد ندارند تکانی به خودشان بدهند و این مصیبت پایان یابد.. با اصرار کمال، زینب و مرتضی راضی به رفتن شدند.. - بابا.. من امشب نمیتونم بخوابم.. اشکالی نداره تا صبح حرم باشیم؟ - باشه بریم.. درمیان این تشویش و آشوب، دعا و توسل، تنها مرحمی است که می‌تواند روی جگر سوخته شان باشد.. سرنوشت حدیث معلوم نیست.. تا صبح بارها از پنجره‌ی شیشه ای اتاق، حدیث را نگاه کردند به امید آنکه ذره ای سطح هوشیاری اش بالا برود‌‌.. اما دریغ از ذره ای تغییر در احوالاتش.. چه کسی باور می کرد.. حدیثی که همیشه وجودش گرمابخش بود، اکنون با جسمی سرد روی تخت بیمارستان است.. شاید اگر تخت ذره‌ای احساس داشت، می توانست اندکی با او همکلام شود.. شاید می‌توانست حرفی بزند که او را هوشیار کند.. سکوتی خشک و مرگبار؛ بیمارستان را فرا گرفته است.. صوت نوحه ای سکوت را می‌شکند.. نوحه ای که همراه می‌شود با جاری شدن بغض های فروخورده همراه می‌شود.. تا اذان صبح، هرکس چند بار به حرم رفته است.. شب شهادت امام است و گویی سخت‌ترین غم ها با یکدیگر ادغام شده اند.. کمی قبل از اذان، همه برای نماز به حرم رفتند.. اما راحله نتوانست دخترش را ترک کند.. محمدحسین هم ماند.. این وضعیت تا فردا ادامه داشت.. و همچنان حال حدیث تغییری نکرده بود‌.. برای نماز مغرب، دوباره همه به حرم رفتند جز راحله و محمدحسین.. اول محمدحسین رفت نمازش رو خوند.. بعد هم راحله به سمت نمازخانه رفت.. ------------------------------------------ از نمازخانه بیرون آمد و به سمت اتاق حدیث رفت.. خبری از محمدحسین نبود.. از پشت شیشه اتاق رو نگاه کرد.. اما چیزی را که میدید باور نمی‌کرد.. حدیث آنجا نبود.. اطراف را نگاه کرد.. نه حدیث بود نه محمدحسین.. استرس به جانش افتاد.. چه اتفاقی افتاده بود..؟! دستش را به سمت کیفش برد تا گوشی را در بیاورد که ناگهان با صدایی که از پشت سر شنید در جا میخکوب شد.. با احتیاط سرش را برگرداند.. قامت مردانه ای را دید.. - سلام.. اما او زبانش نمی چرخید تا جوابش را بدهد.. گویی سخن گفتن را فراموش کرده است.. اشک از چشمانش جاری شد.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_پنجم ✍🏻نویسنده: فاط
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... اشک از چشمانش جاری شد.. چیزی را که میدید باور نمی‌کرد.. - عمار‌‌..! - سلام... - عمار..! تو کی اومدی اینجا..؟ - خیلی وقته اینجام‌‌.. - بچم کجاست ؟ حدیثم کو؟... راحله گویی داغ دلش تازه شده است.. - وقتی رفتی، حدیث فقط سه ماهش بود.. خبر شهادتت رو که بهم دادن، مریض شدم.. سه هفته بیمارستان بودم.. اولین روزهای مادریم، با رفتنت مصادف شد.. نمیدونستم به خاطر حدیث خوشحال باشم، یا بخاطر تو ذره ذره وجودم غم باشه.. ۲۰ روز بیمارستان رو، اونقدری حالم بد بود که متوجه اطراف نمی‌شدم.. هر زمان که هوشیار میشدم، یادم می افتاد چه مصیبتی به سرم اومده... تو برزخی گیر کرده بودم.. بی‌هوشی و هوشیاری م تفاوتی با هم نداشت.. حدیثم تمام این مدت پیش فاطمه بود.. عمار..! وقتی با هم ازدواج کردیم هنوز جنگ تموم نشده بود.. یک سال تمام رو با استرس و نگرانی گذروندم.. دائم فکر میکردم الان یه نفر در خونه رو میزنه و خبر شهادتت رو میده.. وقتی بر میگشتی، دنیا رو بهم میدادن.. هر چند کوتاه، ولی بهترین حس و حال رو داشتم.. اما همینکه میرفتی، می‌نشستم وسط خونه و میزدم زیر گریه.. تو گریه هام رو ندیدی.. هیچ وقت نمیذاشتم فکر کنی من از اینکه میری ناراضی‌ام.. عمار..! هیچ کس بی قراری هامو ندید.. یک سال نذاشتم کسی بفهمه چی تو دلم میگذره.. گریه هام رو برای خودم نگه میداشتم.. جنگ که تموم شد و سالم برگشتی، فکر میکردم هیچ کس تو دنیا خوشحال تر از من نیست.. انگار خدا جواب دعا هام رو داده بود.. هر چند حال خرابت رو میدیدم! ولی میدونستم این حالت دائمی نیست.. گفتم بچه که بیاد غم رو فراموش می کنی.. همینطور هم شد.. مثل پروانه دور منو حدیث می چرخیدی.. عمار من خیالم راحت شده بود که دیگه جنگی نیست که تو رو ازم بگیره.. ولی گرفت! بعد از تو تنها چیزی که تو دنیا برام موند حدیث بود.. باید از تنها یادگارت خوب مراقبت می‌کردم.. با چنگ و دندون بچم رو بزرگ کردم.. نگران پول و خونه نبودم.. فقط نمیدونستم وقتی حدیث ازم بپرسه بابا یعنی چی چه جوابی بهش بدم.. تو مدرسه اگه پدرهای دوستاش رو ببینه چه حالی میشه.. اشک، چشمه جوشانی بود که نه تنها راحله، بلکه عمار را هم با خود همراه کرده بود.. - عمار همیشه به آقا کمال سفارش میکردم حواسش به حدیث باشه.. بارها بهش گفته بودم نزاره حدیث تو ماموریت های حساس حضور داشته باشه.. اما این‌بار نمیدونم چرا اینطور شد! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_ششم ✍🏻نویسنده: فاطم
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... اما این بار نمیدونم چرا اینطور شد! - راحله ای که من میشناسم، از راهی که رفته مطمئنه..! اشتباه میکنم؟ - من هیچ وقت ناراضی نبودم.. اگه صدبار هم برگردم همین راه رو انتخاب می کنم.. ولی اینبار پای من وسط نیست.. دخترم افتاده گوشه بیمارستان.. اصلا.. اصلا نمیدونم چطور آقاکمال راضی شد حدیث رو ببره..! - کمال اصلا نمیخواست اینکار رو بکنه.. به هیچ‌وجه هم راضی نمیشد.. ولی، حدیث باید تو این عملیات می‌بود.. این اتفاق.. این اتفاق براش می‌افتاد.. جلو آمد و به راحله نزدیک تر شد.. - ما نمیتونیم جلوی تقدیر خدا بایستیم.. هیچ وقت از حکمت کارهاش خبر نداشتیم و نداریم.. - تقدیر خدا اینه که حدیث تو ۲۴ سالگی بزاره بره؟؟؟ عمار من نمیتونم.. بدون حدیث نمیتونم.. من هنوز با رفتن تو کنار نیومدم.. چجوری از حدیث بگذرم...؟؟ دست عمار رو گرفت.. چه خوب است که در خواب فاصله ها رنگ می بازند..! - من حدیث رو پس میگیرم..! بدون حدیث از اینجا بیرون نمیرم.. عمار انگار که نمی‌توانست بماند.. - من وقت ندارم.. باید برم..! - عمار صبر کن!! کجا داری میری..!؟ راحله دنبالش رفت.. در عرض چند لحظه خود را در حرم امام رضا علیه السّلام دید.. اما هر چه گشت، عمار را پیدا نکرد.. لحظاتی گذشت.. شاید هم ساعاتی.. هر چقدر که بود طولانی بود.. سرش را بلند کرد و با چشمانی بارانی به درخشش گنبد خیره شد.. این نور، تنها پناهگاه در شب تار است.. و سخن هایی که بر زبان جاری نمی‌شود.. هرچه هست را در چشمان نمناک باید جستجو کرد.. و چه خوب که یار ما، سخنان را از چشم ها میخواند و نیازی به گفتن نیست.. نغمه ی چشمان مادری هراسان، برای دختری که سرنوشتش مبهم است.. قطرات لرزان اشک، چونان باران جاری هستند.. چشمانش اما لحظه ای از گنبد برداشته نمی‌شود.. هر چه هست را باید از این آستان تمنا کرد که جای دگر خبری نیست.. تو چه میدانی که معنای آشوب دل مادر چیست.! در میان گیسوان پریشان آسمان، تنها ماذن نور همین حرم است و بس..! نوری در ظلمات و تاری عالم..! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
..•°بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم°•.. (آداب سلوکی زیارت سیدالشهدأ؏) 🕊•♥️﴿آثار معنوی زیارت..﴾♥️•🕊 ۲. ای عزیز؛ امامِ به حق ناطق جعفربن‌محمدصادق؏ فرمود: هر کس به قصد زیارت مزار حسین‌بن‌علی‌؏ از منزلش خارج شود... هنگامی که در حائر و محدوده‌ی مزار قرار گیرد، خداوند نام او را از اصلاح کنندگان برگزیده،(یا رستگاران‌پیروز) می نویسد؛ هنگامی که اعمال زیارت را تمام کند، خداوند نام او را از زمره کسانی که به فوز عظیم نائل گشته‌اند قرار می دهد.¹ ..................................... ¹. کامل الزیارت، صفحه ۱۳۲، باب ۴۹، روایت ۱. ..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_هفتم ✍🏻نویسنده: فاط
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... در میان گیسوان پریشان آسمان، تنها ماذن نور همین حرم است و بس..! نوری در ظلمات و تاری عالم..! ناگهان با صدای آمیخته به بغض محمدحسین چشمانش باز می‌شود. به چهره اش نگاه می‌کند. قطرات لرزان اشک بی وقفه از گونه هایش سر میخورد. - خاله! حدیث... و ادامه حرفش را از شدت گریه نمی‌تواند بگوید. راحله بدون لحظه ای درنگ از جا بلند می‌شود و درحالی که چادرش را درست می‌کند به سمت در نمازخانه راه می‌افتد. نمی داند چطور خودش را به آنجا رساند. جایی که ‌{او} حدود دو روز بیهوش مانده بود. رفت و آمد بیش از حد پزشک و پرستاران دلشوره ای به جانش انداخت. نمیدانست امیدوار باشد یا ناامید. آیا توانستنه بود دخترش را نجات دهد؟! تنها چند قدم مانده است تا ببیند چه شده است. اما پاهایش همراهی نمی‌کنند. در همین لحظات بقیه هم از راه می‌رسند و سراسیمه به سمت اتاق می‌روند. جلوی پنجره شیشه ای اتاق ایستاده است. چند بار چشمانش را باز و بسته می‌کند تا مطمئن شود که خواب نیست. نه! اینبار خواب نیست. حدیث بهوش آمده و با چشمان بی رمق به او نگاه میکند‌. لحظه ای که در انتظارش بود بالاخره رسید. اما نه! حدیث نه! باید برود... بدون توجه به صدا زدن های اطرافیان پا به سمت خروجی بیمارستان کج کرد و راه حرم را در پیش گرفت.. ماشین دربستی را سوار شد. نباید وقت را هدر دهد‌. چشمانش را بست و خوابش را مرور کرد. * * * لحظات به سختی می‌گذشتند که عمار دوباره آمد. ولی تنها نبود. با دیدن شخصی که کنارش ایستاده بود چشمانش برقی زد و اشک هایش جاری شد. اما نه اشک غم... بلکه اشک شوق! - ما نمیتونیم تغییری تو سرنوشت ایجاد کنیم. ولی یه وقتایی، میشه دست به دامان کسایی شد که اجازه این کار رو دارند. و این قصه؛ اولین و آخرین اونا نیست.! راحله! خوب جایی اومدی... در خونه خوب کسی رو زدی.! نگاهی به صحن حرم کرد و ادامه داد: - اینجا جای نا امیدی نیست...! * * * بعد از چند دقیقه به حرم رسید.اذن دخول را خواند و وارد شد. گریه؛ اجازه نمی دهد خوب گنبد را ببیند. از اینجا عبور می‌کند. هنگامی که از همه جا و همه کس بریده‌ای به این حرم پناه می آوری. راحله آمد! آری! آمد برای تشکر... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_هشتم ✍🏻نویسنده: فاط
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... _ ¹ماه بعد _ هفته ای می‌شود که حدیث از بیمارستان مرخص شده بود. به گفته خودش حالش خوب است اما دردی که با کمترین فشار بر پهلویش وارد میشود به قدری شدید است، که نمی‌تواند آن را مخفی کند و تمام آن در چهره‌اش هویدا می شود. از طرفی با اینکه آتل دستش را در آورده، اما اجازه نداره باند آن را باز کند! چون ممکن است با کوچکترین ضربه دوباره آسیب ببیند. به همین دلیل زیاد توجهی به صحبت هایش که می‌گوید خوب شدم نمی‌شود. بدیهی ست که وقتی چیزی را می بینند و خلافش را می‌شوند به دیده خود اعتماد داشته باشند تا گفته‌ی کسی که به خوبی می‌شناسند.! * * * زینب، گزارشی از روند بازجویی ها آماده کرده است و کمال، در حال مطالعه آن است. - فقط یه مشکلی هست. - سلما! درسته؟ - بله. به هیچ‌وجه راضی به صحبت کردن نمیشه. تمام راه ها رو امتحان کردیم اما هیچ نتیجه ای نگرفتیم. - و طبق معمول خواسته اش هم تغییری نکرده...! - دقیقا. به نظر من شاید بهتر باشه که... برای گفتن ادامه حرفش تردید دارد. چند ثانیه مکث می‌کند. - مشکلی پیش اومده؟ - نه... ولی فکر میکنم اگه آقای صالحی ازش بازجویی کنه جواب بگیریم. - یعنی نظر شما اینه که خواسته اش رو انجام بدیم و مهدی، باهاش صحبت کنه. - بله... هر چقدر فکر میکنم این تنها راهیه که میشه ازش اطلاعات بگیریم. طبیعتا حرفای مهمی برای گفتن داره. - کار ساده‌ای نیست! قطع به یقین ملاقات با سلما، حال مهدی رو خیلی بدتر میکنه. اما باز باید فکر کنیم. شاید مجبور باشیم از همین راه وارد بشیم. - کاملا درسته. ببخشید اگه اجازه بدید من برم یسری کارام رو انجام بدم. - خواهش میکنم. بفرمایید. چند دقیقه بعد تقه‌ای به در خورد و علیرضا وارد اتاق شد. جلو آمد و در فاصله یک متری کمال ایستاد. - بابا حدیث زنگ زده میخواد بیاد اینجا. به حرف منم گوش نمیده. کلا مرغش یه‌پا داره. - خب بگو بیاد. - بابا؟!! - حدیث الان یک ماهه استراحت مطلقه! تو خودت میتونی دوروز تو خونه بشینی؟ بزار بیاد بیشتر از دوساعت اما نمیتونه بمونه. - باشه. من برم بهش خبر بدم. - صبرکن! کارت تموم شده؟ - آره تقریبا کارخاصی ندارم. - خب پس خودتم بی‌زحمت برو دنبالش. رانندگی که نمیتونه کنه. با تاکسی هم نیاد بهتره! - چشم. کاری ندارید من برم؟ - فقط حداکثر تا ۵۰ دقیقه دیگه بیاید. کارِتون دارم. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
دیشب یکم شیطونی کردیم...😅 الان دیگه قسمت جدید رو میزارم...✨❤️
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... کمال از فرصت پیش آمده استفاده می کند و از اتاق خارج می‌شود تا با مهدی صحبت کند. او را به مکانی خلوت می‌کشاند تا راحت تر بتوانند صحبت کنند. - مهدی، یه موضوعی هست که باید بدونی... - چه موضوعی؟ - مربوط میشه به بازجویی از متهمان پرونده بمب‌گذاری های اخیر داعش. - مشکلی هست؟ - ما از همه شون بازجویی کردیم. فقط.. - فقط چی؟ - سلما به هیچ‌وجه راضی به صحبت کردن نمیشه. با شنیدن اسم سلما مهدی یاد آن روزها افتاد. حفظ ظاهر کرد. اما آشوبی در دلش افتاده بود. منتظر شنیدن ادامه حرفهای کمال شد. - یعنی با ما همکاری نمیکنه. یک ماهه که بچه‌ها دارن تلاش میکنند اما نتیجه ای نداره. میگه که فقط با تو صحبت می کنه و اگه قرار باشه اطلاعاتی هم بده فقط به خودت میده. - من واقعا نمیدونم چیکار کنم... دستش رو شونه های مهدی گذاشت. - هیچ جبری در کار نیست. اینجا تصمیم گیرنده فقط خودتی! درسته میتونه اطلاعاتش مهم باشه. اما من صدتای اون اطلاعات رو به شماها ترجیح نمیدم. حرف آخر رو خودت میزنی... - به زمان نیاز دارم. - مشکلی نیست. پس منتظر خبرتم.. در جواب سرش رو تکون داد و کمال رفت. مهدی امروز میخواست چیز دیگری را به کمال بگوید‌. اما با این اتفاق به کل فراموش کرد که آن را مطرح کند. در همین لحظه حدیث وارد شد. کسی به جز زینب و مهدی از اتفاقی که برایش افتاده خبر ندارد. یعنی اینبار هم به اصرار خودش که نمیخواست کسی از آن ماجرا باخبر شود این را هم از دیگران پنهان کردند. خودش هم تبعاتش را که باید به همه جواب می‌داد را گردن گرفت. کسی دلیل کارهای او را نمی داند...! کلی بهانه آورده بود تا باور کنند که غیبت یک ماهه‌اش دلیل دیگری داشته و خودش سالم است. دفتر آن روز هم بسته شد. شب، ذهن مهدی آنقدر درگیر بود که خواب به چشمانش نیامد. هنوز جواب کمال را نداده بود. یا بهتر بگویم؛ نتوانسته بود در نزاع بین عقل و عشق، برنده را پیدا کند. آیا می‌تواند با قاتل جانش دوباره مواجه شود؟ نه! قاتل جان نه! او قاتل جان بود و جانان... شب را با مناجات و نماز سحر کرد. اما گویی هنوز نمی‌تواند جواب قطعی را به خودش بدهد... اگر اکنون بشری بود چه میگفت؟ * * * چای تازه دم را با عطر هل و گل‌محمدی در فنجان های گل سرخی می‌ریزد. با دیدن فنجان ها یاد اشتیاقش هنگام خریدشان می‌افتد و لبخند، بر لبانش نقش می‌بندد. قندان مسی را از قند پر می‌کند و غنچه‌های گل را لابلای آنها می‌گذارد. اینبار به سرش زده مهمان سالها قبل شود. سالهایی که در آن حضور نداشته اما ندیده دلش پر میکشد برای احوالات شیرین و ساده‌اش.! سینی چای بدست از آشپزخانه خارج می‌شود.「او」، به محض شنیدن صدای آرام گام هایش از جا بلند می‌شود و سینی را از دستش می‌گیرد و روی مبل می نشینند. با نگاه به چهره‌اش به خوبی متوجه می‌شود که چگونه در نزاع میان عقل و عشق سرگردان مانده است. لب به سخن باز میکند. بی خبر از آنکه همین نسخه های اوست که می‌تواند آرامش را مهمان قلب و روح همسرش کند. - مهدی! عقل و عشق رو مقابل هم قرار نده. چون بازی به نفع هرکدوم بشه خودت ضرر میکنی... زمانی میتونی برنده باشی، که این دوتا رو کنار هم گذاشته باشی... نه رو در رو! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_دهم ✍🏻نویسنده: فاطم
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... وقتی برنده میشی که این دوتا کنار هم باشند. نه رو در رو! * * * - آقا من ازش بازجویی میکنم.! - مهدی مطمئنی؟! - اگه مطمئن نبودم که بهتون نمیگفتم. - باشه... پس هماهنگ میکنم همین امروز انجام بشه. - ببخشید جسارتا اگه میشه بازجویی رو خودم ضبط کنم. یعنی ترجیحا کسی گوش نکنه تا خودم فایل ویرایش شده رو بهتون بدم. - بهت اعتماد دارم. مشکلی نداره. تا آمد حرف دیگری بزند کمال مانع شد و خودش ادامه داد: - کسی هم تو اتاق نباشه درسته؟ مهدی لبخندی زد و گفت: - بله کاملا... - هماهنگ میکنم بهت خبر میدم زمانش رو. * * * زمان بازجویی ساعت ده صبح تنظیم شد. سلما و حدیث داخل اتاق بودند. مهدی وسایل مورد نیاز رو برداشت و با بسم‌اللهی وارد اتاق شد. سلما همانطور که پشت به در ورودی نشسته بود بدون آنکه سرش را برگرداند کلافه گفت: - چند هفته ست دارم بهتون میگم من رو فقط یک نفر میتونه بازجویی کنه و فقط به اون جواب میدم. کی میخواید متوجه بشید و هر روز بازجوی جدید برای من بفرستید... همزمان با جمله آخر سرش رو برگردوند که با دیدن مهدی عرق سردی بر بدنش نشست.! مهدی با لحنی که خشم و حرص توام با آرامش بودند گفت: - تموم شد؟! فکر میکنم کسی که متوجه نمیشه شما باشید. انگار یادتون رفته اینجا کجاست و ما کی هستیم! اما سلما آنقدر شوکه شده بود که کلمه ای سخن نمیگفت. مهدی به سمت صندلی آمد. قبل از نشستن رو به حدیث کرد و گفت: - خانم شریف، ببخشید.. لطفا بیرون منتظر باشید‌. - ولی... - نگران نباشید هماهنگ شده. - بله چشم.! - بازم ببخشید.. - خواهش میکنم. با چشم، رفتن حدیث را دنبال کرد و پس از بسته شدن در، کارش را شروع کرد. - خودتون رو به طور کامل معرفی کنید. - باورم نمیشد راضی بشی بیای پیشم! مهدی همانطور که چشمش پایین بود و ذره‌ای تغییر در لحنش ایجاد نشده بود گفت: - تکرار میکنم. خودتون رو به طور کامل معرفی کنید. - چرا... - جواب سوال من رو بدید.! - یعنی شما نمیدونید کی رو گرفتید؟ سلما سعد. فرزند قیس. متولد بصره. - چطور با داعش آشنا شدید و بهش پیوستید؟ سلما بدون توجه به سوالاتی که ازش پرسیده میشد حرف های خودش را می‌زد. - چرا هیچ وقت به من نگاه نکردی؟! باهام حرف که نمیزدی! الانم که داری صحبت می کنی چشمت پایینه! فقط میخوام بدونم چرا از من متنفری! حقمه بدونم! - اینجا من سوال میپرسم! چطور با داعش آشنا شدید؟! - من نمیدونم چه کاری کردم که حتی لایق نگاه هم نیستم.! برای من مهمه وقتی کسی داره باهام صحبت می کنه بهم نگاه کنه! - علایق شما اینجا به ما مربوط نمیشه. ما کار خودمون رو میکنیم! اگه میخواید تا آخر طفره برید از جواب دادن زودتر بگید تا بیشتر از این وقتم رو هدر ندم! - فقط یه بار. فقط یه بار بگو دلیل این رفتارت رو! مهدی ایستاد، عصبی و کلافه نفسی کشید. - اگه خیلی دلت میخواد بدونی با من چیکار کردی اشکال نداره! میگم. تو تنها کاری که کردی اینه که منو کُشتی! - اگه منظورت بلایی که سر راحیل اومده هست که من نکردم! اون کار ام‌فیصل بود! الانم که حالش خوبه! مهدی پوزخندی زد. - تنها نسبتی که منو ایشون با هم داریم اینه که همکاریم! همین! اینی که میگم مربوط به کربلاست! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - اینی که میگم مربوط به کربلاست! اربعین امسال، عمود ۱۴۰۵...! سلما با شنیدن نام کربلا و عمود۱۴۰۵ به قدری شوکه شد که گویی آب یخ رویش ریخته باشند. دوباره برای لحظاتی زبانش بند آمد. اما لب به انکار گشود و می‌خواست به سختی خودش را آرام نشان دهد. - از چی صحبت می کنی؟ سر در نمیارم. مهدی لبخند طعن آمیزی زد و بدون صحبت تبلت را برداشت و فیلمی را برایش نشان داد. تصاویری که دوربین موکب ضبط کرده بود خیلی به کار آمد. سلما دیگر راهی برای انکار نداشت. اما انگار آنقدری گستاخ بود که اظهار پشیمانی کند. - اون اتفاق چه ربطی به رفتارت با من داره؟ تنها متضرر اون اتفاق یه نفر بود. آره.. خوب که فکر میکنم داره یادم میاد. یه دختر بود. خیلی زیبا بود. روسری مشکی رو لبنانی بسته بود. به چهره‌اش هم می‌خورد لبنانی باشه. وقتی وارد موکب شدم خواب بود. نمیدونم، شاید هم نه! چون اگه خواب بود متوجه ساک نمیشد. رنگش اما پریده بود و گونه هاش سرخ شده بود. شاید گرما زده شده بود. هر چی بود خیلی دقیق و زرنگ بود که تونست بفهمه اون کیف برا چی اونجاست! هر چند؛ اگه از من بپرسن احمق ترین آدمای دنیا رو نام ببر اسم اونو هم میگم. چون واقعا هیچی نمیفهمید. میتونست سریع خودش فرار و کنه از مرگ خلاص بشه... نه اینکه خودشو با حماقت محض به کشتن بده.! شاید برات تعجب باشه که چرا انقدر خوب چهره و حالاتش رو یادمه! من، هیچ وقت چهره بی‌فکر ترین آدمی که تا حالا دیدم رو فراموش نمیکنم. و علاوه بر اون، کسی که باعث تمام بدبختی های من شد! ضربان قلب مهدی شدت گرفت. ضربانی توام با خشم و غم! نام دیگرش را غیرت میتوانم بگذارم! یاد صحنه‌ای افتاد که بشری جلوی چشمانش بمب را پرت کرد و همین که خواست بازگردد منفجر شد و به زمین افتاد. همان لحظه های جان دادنش را دوباره یادآوری کرد. هیچ کس حق نداشت در مورد بشری اینطور صحبت کند.. نه تنها بشری، بلکه تمامی فداکاران ایران! - مواظب حرف زدنت باش! اگه یه بار دیگه.. فقط یک دفعه دیگه بشنوم داری اهانت میکنی مثل الان تموم نمیشه! اون چیزی که شما اسمش رو حماقت میزارین رو ما بهش میگیم فداکاری! البته نه اون فداکاری که بهتون یاد دادن. ما تو اسلام واقعی فداکاری رو طور دیگه ای معنی میکنیم! اون کسی که داری راجع بهش صحبت می کنی همسر من بود! - چی داری میگی! - مگه نمیخواستی بشنوی؟! پس گوش کن! اونی که اونروز فدا شد؛ تنها نبود. یه نفر دیگه رو هم ناخواسته به قتلگاه برد. هیچ وقت نمیتونی بفهمی.. اگه نفس هایی که نفَست رو گرفته باشن یه جا حضور پیدا کنند؛ تو اونجا خفه میشی! هیچ وقت نمیفهمی! اگه اون موقع جون من گرفته نمیشد، اگه اون فداکاری نبود؛الان معلوم چند نفر عزادار بودن. الان معلوم نبود چه وجهه‌ای از کربلا و اربعین تو‌ذهن ها می موند. اینا رو گفتم تا شاید بفهمی کاری که داعش، یعنی شما با آدما میکنید معنیش چیه! و شاید هم بفهمی، معنی کارِ ما چیه! هرچند، درکش برای کسایی که مسیر رسیدن به خدا رو قتل‌عام مردم بی‌گناه میدونند، تقریبا ناممكنه! نفس عمیقی کشید.. - الان خانم شریف میاد داخل؛ هر چیز که پرسیدن جوابشونو دقیق و کامل میدی! این را گفت و از اتاق خارج شد. حدیث در راهرو ایستاده بود. - خانم‌شریف، ادامه کار دست شما. فقط، میکروفن تو خودکار من بود که دست خودمه. حواستون باشه بازجویی رو ضبط کنید. حدیث با اینکه چیز زیادی از رفتار مهدی متوجه نشده بود، قبول کرد و چند دقیقه بعد وارد اتاق شد. تعجبش وقتی بیشتر شد که سلما، هر اطلاعاتی را داشت کامل داد و مقاومتی نکرد.! کنجکاو بود بداند چه اتفاقی افتاده که سلما بعد از یک ماه آنطور اطلاعات داده بود‌. اما هیچ صوتی و تصویری از بازجویی مهدی نداشتند‌‌ جز صوتی که دست خودش بود. مهدی، در آنجا نماند. سوار ماشین شد و به راه افتاد. همان موقع هم با کمال تماس گرفت و عذرخواهی کرد از اینکه امروز نمی‌تواند برگردد و گفت که فردا گزارش و صوت بازجویی را برایش می آورد‌. نمیدانست مقصدش کجاست! دقایقی بعد، خود را در مسیر قم یافت... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_دوازدهم ✍🏻نویسنده:
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... دوروز از بازجویی گذشته است و اکنون؛ صوت آن به همراه گزارش روبروی کمال قرار گرفته است. مهدی روی صندلی نشسته بود. درست زمان آن بود که بگوید. بگوید چیزی را که مدتی است سنگینی می کند بر سینه اش. و در طول این ماه ها خوب آن را بررسی کرده بود. نفس عمیقی کشید. - ببخشید آقا کمال! یه موضوعی هست که میخوام بهتون بگم. - می‌شنوم. بارها جملات را در ذهنش سبک و سنگین کرده بود تا به بهترین شکل آن را بگوید. سعی کرده بود ساده ترینشان را پیدا کند. می‌دانست که کمال از مقدمه چینی و پیچاندن قضیه ای که می‌شود ساده گفت خوشش نمی‌آید. - همونطور که میدونید از وعده سه ماهه حاج قاسم مدت زیادی نمونده. تا الان هم خبر های خوبی به دستمون رسیده. کمال سرش را به نشانه تایید تکان داد. اما نمی توانست حدس بزند که مهدی چه می‌خواهد بگوید. - منم میخوام برم سوریه! دوست دارم حداقل اسمم جزء مدافعین حرم حضرت زینب نوشته بشه. مدت ها بود میخواستم اقدام کنم، اما شرایط جور نمیشد. بهترین زمان همین الانه! این پرونده به پایانش نزدیک شده. حضور من خیلی تفاوتی نداره. در صورتی که میدونم اونجا بهتر میتونم کار کنم. کمال با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد. صحبتی نمی‌کرد. واقعا شکه شده بود. مهدی ادامه داد: - اگه بخوام از راه معمول وارد بشم خیلی زمان میبره. ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم. ازتون میخوام که لطفی در حقم بکنید. اگه میشه یه هماهنگی انجام بدید که زودتر اعزام بشم. کمال به سختی نفسی کشید و لب زد: - باید فکر کنم.! تنها چیزی که توانست بگوید همین بود. - زمان زیادی ندارم.                                        ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_سیزدهم ✍🏻نویسنده: ف
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...                                        مهدی میخواست قولی که به بشری داده بود را عملی کند. تا به حال قول خود را نشکسته بود. اینبار هم محال است چنین اتفاقی بیافتد. مخصوصا که جنس این پیمان؛ با همیشه متفاوت است. با صدای بسته شدن در، رشته افکارش پاره شد. کمال به طرفش آمد. ناگهان اضطراب سراسر وجود مهدی را فرا گرفت. حتی فکر پذیرفته نشدن درخواستش دردناک است. کمال او را در آغوش کشید و در همان حال با صدایی که آمیخته با اندک حزنی داشت گفت: - خوش به سعادتت. مدافع‌حرم! مهدی از تعجب صاف ایستاد و پرسید: - با این سرعت؟ گویی خودش هم باورش نمیشد، هرچند همین را انتظار داشت. - به ندرت سابقه داشته کار کسی اینطور جور بشه. تاریخ اعزام هفته بعده. آماده باش! مهدی همان‌جا روی صندلی نشست. به کمی سکوت نیاز داشت برای پهلو گرفتن کشتی وجودش که تازه از امواج خیال و اتفاق گذشته بود.                                           * * * - مهدی چی داری میگی؟! خندید و پاسخ داد: - مامان حرف عجیبی نمیزنم. دارم میرم سوریه. دعوت شدم. مدت ها منتظر این لحظه بودم. سرش را از پسرش برگرداند تا چشمان اشک بارش را نبیند. بدون صحبتی راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و پشت به مهدی مشغول کار شد. دمی نگذشت که دستی روی شانه اش نشست. - مامان. مگه شما نبودید که همیشه قصه کربلا رو برام تعریف می کردید؟ لالایی شبهاتون روضه علی اکبر بود. دستمو می‌گرفتید و می‌بردید هیئت؛ تا یاد بگیرم رسم کربلایی شدن رو. ذکر یا لیتنی کنا معک؛ زمزمه شب و روزتون بود. مهدی میگفت و اشک از چشمان مادرش روان بود. - مامان اگه میخوای ثابت کنی که مثل زنای کوفی نیستی! اگه میخوای ثابت کنی که یا لیتنی کنا معک هایی که میگفتی و میگی واقعیه؛ الان وقتشه! الان اون امتحانیه که باید ازش سربلند بیرون بیای! از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبل نشست. چشمانش را بست. دقایقی بین‌شان به سکوت نشست. تنها صدای قل قل کتری بود که در سکوت؛ به گوش می رسید. سینی چای را برداشت‌. دو تا لیوان در آن گذاشت و چای تازه دم را در آنها ریخت. پیاله ای خرما و توت‌خشک را کنار سینی قرار داد و به سمت مادرش آمد. در حین راه رفتن چشمش به دنبال مهدیه نگاهی هم به اتاق ها انداخت. از وقتی آمده بود او را ندیده بود و آنقدر سوریه ذهنش را درگیر کرده بود که تازه متوجه نبودنش شد. سینی را مقابل مادر روی میز گذاشت و کنارش نشست. با آنکه نمی‌توانست جواب او را پیش‌بینی کند اما دلش روشن بود. - تاریخ اعزامت کِی هست؟! - هفته بعد. خم شد و لیوان چای را برداشت. - باید بهت مغزیجات و چیزای مقوی بدم. تو که حواست به خودت نیست. حداقل حرف منو زمین نمی زنی. فکر نکنم سرباز ضعیف اونجا خیلی به کار بیاد نه؟! و دلنشین خندید. مهدی نفس آسوده ای کشید. با خنده جواب داد. - شما هنوز منو اون مهدیِ ۱۸ ساله ای لاغری می‌بینید که زیر چشماش گود افتاده! همین لحظه بود که مهدیه در را با کلید باز کرد و وارد شد. - کی لاغر و ضعیفه؟ مادرش جواب داد: - الان هیچ کس. ولی احتمالا یه نفر که الان اینجا سالم نشسته تو سوریه به اون حالی که میگی برسه! با شنیدن نام سوریه لبخند روی لب مهدیه ماسید! سریع جلو آمد و روبروی مهدی ایستاد. اشک در چشمانش جمع شده بود. - میخوای بری سوریه؟ با سر تایید کرد. مهدیه سرش را برگرداند تا جاری شدن پیاپی اشک هایش از چشمانشان پنهان بماند و به سمت اتاق رفت‌.                                       ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_چهاردهم ✍🏻نویسنده:
از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبل نشست. چشمانش را بست. دقایقی بین‌شان به سکوت نشست. تنها صدای قل قل کتری بود که در سکوت؛ به گوش می رسید. سینی چای را برداشت‌. دو تا لیوان در آن گذاشت و چای تازه دم را در آنها ریخت. پیاله ای خرما و توت‌خشک را کنار سینی قرار داد و به سمت مادرش آمد. در حین راه رفتن چشمش به دنبال مهدیه نگاهی هم به اتاق ها انداخت. از وقتی آمده بود او را ندیده بود و آنقدر سوریه ذهنش را درگیر کرده بود که تازه متوجه نبودنش شد. سینی را مقابل مادر روی میز گذاشت و کنارش نشست. با آنکه نمی‌توانست جواب او را پیش‌بینی کند اما دلش روشن بود. - تاریخ اعزامت کِی هست؟! - هفته بعد. خم شد و لیوان چای را برداشت. - باید بهت مغزیجات و چیزای مقوی بدم. تو که حواست به خودت نیست. حداقل حرف منو زمین نمی زنی. فکر نکنم سرباز ضعیف اونجا خیلی به کار بیاد نه؟! و دلنشین خندید. مهدی نفس آسوده ای کشید. با خنده جواب داد. - شما هنوز منو اون مهدیِ ۱۸ ساله ای لاغری می‌بینید که زیر چشماش گود افتاده! همین لحظه بود که مهدیه در را با کلید باز کرد و وارد شد. - کی لاغر و ضعیفه؟ مادرش جواب داد: - الان هیچ کس. ولی احتمالا یه نفر که الان اینجا سالم نشسته تو سوریه به اون حالی که میگی برسه! با شنیدن نام سوریه لبخند روی لب مهدیه ماسید! سریع جلو آمد و روبروی مهدی ایستاد. اشک در چشمانش جمع شده بود. - میخوای بری سوریه؟ با سر تایید کرد. مهدیه سرش را برگرداند تا جاری شدن پیاپی اشک هایش از چشمانشان پنهان بماند و به سمت اتاق رفت‌.                                          ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌