eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
..•°بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم°•.. (آداب سلوکی زیارت سیدالشهدأ؏) 🕊•♥️﴿آثار معنوی زیارت..﴾♥️•🕊 ۱. تصدقتان شوم؛ خداوند دیده ی دل زائر اباعبدلله را می گشاید تا آنچه را قبلا نمی دیده، ببیند و نیز گوش دلش را شنوا می نماید، تا آنچه را که نمی شنیده بشنود، زائر حسینی، مانند بندگان مخلَص ،: در حقّ سبحانه فانی گشته و در دید و شنید و دیگر امور، بی انتها می شود؛ زیرا که زیارت اباعبدلله(علیهالسّلام) از افضل نوافل، بلکه بالاترین ایشان بوده و در نتیجه تمام آثاری که در حدیث قرب نوافل بیان شده، برای زائر محقق خواهد بود... ..
سمت ماشین اول راهی کرد ... سلما بی توجه به حرف ام فصیل به سمت ماشین اول رفت .. ام فصیل پوزخندی زد .. اما چیزی نگفت .. پا تند کرد و به سمت بقیه گروه رفت .. _ همینجا بمونید .. با ماشین بعدی به سمت مقصد بیاید .. به طرف علیرضا رفت .. _ از راننده سوال نمیپرسی ! نه تو نه هیچ کدوم از شما ! مقصد ما جای مهمیه ! تا زمانی که برسیم ! با راننده ها هیچ حرفی نمیزنید.. بعد هم به سمت گروه اول رفت .. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... ماشین دوم هم رسید.. سلما داخل ماشین رفت.. با دیدن جای خالی کنار عماد سریع رفت و اونجا نشست.. عماد که انتظار هرچی به جز این رو داشت عرق سردی روی پیشونیش نشست.. تا جایی که میتونست فاصله اش رو زیاد کرد اما سلما نزدیک تر اومد.. کلافه به سمت مهدی برگشت.. - عماد.. تو چرا اینجوری میکنی؟ چرا همش.. وسط حرفش حدیث وارد ماشین شد.. مهدی با دیدن حدیث سریع براش جا باز کرد و حدیث ما بین مهدی و سلما نشست.. برای اینکه راحت تر باشه کوله اش رو کنارش گذاشت و سرش رو به صندلی تکیه داد و چشمانش رو بست.. سلما از عصبانیت دستانش رو مشت کرده و دندان هاش رو به هم فشار میداد.. احد آروم چیزی به مهدی و حدیث گفت.. بعد از حدود نیم ساعت ماشین ها توقف کردند.. مهدی از ماشین پیاده شد و بعد از چک کردن اطراف به حدیث اشاره کرد که میتونه بیاد پایین.. طولی نکشید که ماشین دوم هم رسید و دو نفر از مرد های داعش پیاده شدند و جاهاشون رو عوض کردند... مهدی خیلی خسته بود.. جسمش نه! به جسمش سخت تر از اینها را هم چشانیده بود تا در شرایط سخت از نفس نیافتد.. این خستگی روح بود.. همیشه برای این خستگی درمانی داشت.. اما این‌بار.. به جای درمان، باری سنگین تر را حمل میکرد.. قبل تر ها نمی توانست خسته شود.. چون به محض تماشای نگاه مملو از عشق بشری تمام خستگی اش چونان پرنده‌ای پر می‌کشید و به دوردست ترینِ مکان ها میرفت.. این‌بار نه تنها نگاه بشری را ندارد، نفس هایی کنارش هست که نفس را از او گرفت... تپش هایی که تپش قلبش را پایان داد.. و او نمی تواند جهان را از این نفس ها و تپش ها آسوده کند.. کسی که قاتل جانش بود، حالا می‌خواهد خودی در برابرش نشان دهد.. شاید اگر طبیبش بود، نسخه ای می داد و این درد را هم درمان میکرد.. یا اگر نمی‌توانست نسخه ای بدهد، وجودش آرامِ‌جان بود.. اما اکنون.. نه تنها آرام‌ِجان نیست.. بلکه نفس پلیدی است که آرامِ‌جان را از مهدی گرفت.. آه...آرامِ‌جان! ------------------------------------------ تو ماشین دوم به جز راننده کسی غریبه نبود.. حدیث سریع کنار زینب نشست.. - وای..باورم نمیشه.. - چیو؟ حدیث خندید و ادامه داد.. - اینکه تو این ۴۰ دقیقه دلم برات تنگ شده بود.. زینب هم خنده‌اش گرفت.. - پس حس متقابل بوده.. منم اینجا تنها بودم.. حدیث سرش رو به زینب نزدیک کرد و آروم تر گفت.. - دیدن سلما خیلی داره اذیتم میکنه.. البته بیشتر آقا‌مهدی رو.. از طرفی.. دائم میخواد هرجور که شده خودش رو بهشون نزدیک کنه.. تو هر شرایطی هم ول کن نیست.. وارد ماشین که شدم دیدم صاف رفته نشسته کنارش.. همین که منو دید جا باز کرد تا بشینم وسطشون.. زینب.. من نگرانم.. - منم چندین بار این رفتار هاش رو دیدم.. منتها کاری که نمیتونیم کنیم.. البته میشه به آقای حسینی بگیم که حدالامکان تنهاشون نزارن تا این چند روز بگذره.. - نمیدونم.. به نظرم هرچی زودتر یه کاری بکنیم.. این کارهای سلما میتونه خیلی بیشتر از اینا مشکل ساز بشه.. - توکل به خدا.. انشالله که اتفاقی نیافته.. ------------------‐------------------------------- کمال داشت نقشه رو بررسی میکرد و همزمان حواسش به جاده و اطراف هم بود.. با دیدن تابلو های راه تعجب کرد.. از حدود اوایل مسیر این تردید به ذهنش هجوم آورده بود.. اما الان بیشتر از هر لحظه داشت مطمئن میشد.. بقیه هم با دیدن جاده و تابلو ها متوجه این موضوع شدند.. موضوعی که اصلا به نفعشون نبود و میتونست بسیار خطرناک و سخت‌تر باشه.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... _ ایران .. اطلاعات سپاه .. ساعت .. ۳ بامداد_ مصطفی با دیدن حسین از سرجاش بلند شد.. آروم به سمت حسین رفت .. _ خسته نباشی حسین آقا .. _ سلامت باشید آقا مصطفی .. _ پسر تو نمیخوای از روی این صندلی بلند شی .. _ از روی صندلی؟! _ آره .. از روی صندلی .. یعنی .. تو نمیخوای یه چرخی بزنی .. یه خورده راه بری .. ببینم اصلا تو خونه نباید بری؟! کسی منتظرت نیست؟! نباید به خونوادت سر بزنی؟! _ یعنی انقدر مزاحمم آقا مصطفی؟! _ نه .. اصلا آره .. _ ای بابا ... چرا آخه ؟! _ م برای خودت میگم .. آخرین بار که از پشت این سیستم مبارک پاشدی میدونی کی بوده؟! وقتی با علیرضا و مهدی خداحافظی کردی .. الان ۴ روز که بچه ها رفتن .. پاشو .. پاشو یه خستگی در کن من هستم .. بلندشو برو خونه .. ببین کسی چیزی نیاز نداره .. _ راستش فکر بچه ها .. مشغولم کرده .. از وقتی رفتن خیلی نگرانم .. شوخی نیست آخه .. وسط داعشیان .. هر لحظه با فکر اینکه .. اگه داعش بفهمه ایرانین .. اگه بفهمه شغلشون ... _ بسه حسین .. ادامه نده .. پاشو یه قدمی بزن .. بلند شو .. _ نه آقا راحتم .. _ خیلی خوب .. از وضعیت چه خبر ؟! به کجا رسیدن ؟! _ بچه ها الان ترکیه ان! احتمالا تا یکی.. دو ساعت دیگه برسن ایران .. فقط اینکه چجوری الله اعلم .. گوشی مصطفی زنگ خورد .. _ اگه خوابت گرفت خواستی استراحت کنی یکی از بچه ها رو بزار حواسش به رد یاب روی رادار باشه! -------------------------------------------------------- ساعت ۵ صبح بود ... الهه تازه از خونه برگشته بود .. به سمت سیستمش رفت .. سیگنال روی سیستم نبود .. _ آقای شاهد.. حسین از شدت خستگی روی میز خوابش برده بود .. _ حسین آقا .. ای وای.. _ چیشده ؟! _ سلام .. خسته نباشید .. راستش من سیگنال ندارم .. خواستم رستمی ازشون بگیرم ... _ خب ؟! _ مثل اینکه .. این چند روز کمبود خواب داشتن .. نگاه مصطفی به طرف حسین رفت .. _ بله... شما تشریف داشته باشید ! _ حسین .. حسین آقا؟! _ بله آقا؟! _ دسترسی بده به خانم .. _ چشم .. ببخشید .. هنوز مصطفی چند قدم برنداشته بود که حسین دوباره صداش کرد .. _ آقا مصطفی.. _ چیشده؟! _ از بین ۶ تا کاربری فقط ۱ شون فعاله! _ چی ؟! _ نمیدونم چرا بقیه رو رادار حتی غیر فعال هم نداره .. نکنه ردیاب آسیب دیده .؟! _ تنها نقطه ای که داری مال کیه،!؟ _ آقا کمال .. _ الان کجان؟! _ آقا ایران ان .. ارومیه .. دارن به سمت شرق حرکت میکنن .. _ نظر خودت چیه؟ الهه با نگرانی جلو اومد .. _ شاید از هم جدا شون کردن .. _ یه احتمال دیگه ای هم هست .. _ چه احتمالی؟! _ آقا مصطفی .. ردیاب ضد آبه؟! _ آره .. ولی آب میتونه سیگنالش رو با اپراتور قطع کنه .. _ یعنی .. _ میخوای بگی ممکنه به خاطر آب غیر فعال شده باشن؟! _ باید سایت هواشناسی رو ببینیم .. مشخص میشه که هوا چجوریه .. احتمالا در اثر بارونه .. --------------------------------------------------------- _ خانم احمدی.. یه زحمتی براتون دارم.. _ در خدمتم .. _ میخوام یه استعلام بگیرید تا مشخص بشه جاده ای که تنها ردیابمون در حال حرکته ... به کدوم شهر ها منتهی میشه.. _ چشم .. حتما .. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_نود_ششم ✍🏻نویسنده: فاط
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... بر خلاف حدس هایشان، مقصد داعش، مشهد بود.. بمب ها قرار است روز شهادت امام رضا علیه السّلام در حرم مطهر منفجر شوند.. اینبار داعش چون توانسته وارد مجلس شورای اسلامی شود، فکر می کند می‌تواند مانند سال ۷۳ عملیات انتحاری را در حرم انجام دهد.. و به خیالش اینبار گسترده تر از همیشه.. مدت هاست روی این طرح کار و سرمایه گذاری شده است.. گویی کار ایران و ایرانی تمام است.. اما غافل از آنکه سربازان گمنام امام زمان، با آنها فاصله ای ندارند.. * * * فاصله تا عملیات، کمتر از یک روز است.. در این روزها، بارها و بارها برایشان صحبت کردند.. از جنتی که در انتظارشان است.. جنتی که راه وصول آن، قتل عام مردم بی گناه است و انگار جز این طریق به جنت نمی رسند.. قرار است ۶ نفری که فردا عملیات می کنند برای آخرین بررسی منطقه عملیات به حرم بروند... اما آنها می‌روند تا از امامشان مدد بخواهند.. حدیث و زینب از بازرسی عبور کردند و وارد حرم شدند.. با دیدن گنبد اشک در چشمانشان حلقه زد.. اما نمی توانستند مانند گذشته زیارت کنند‌.. زیرا ممکن بود کسی در تعقیبشان باشد و باید در هر صورت جوانب احتیاط رو رعایت می کردند.. ناگهان اتفاق غیر منتظره ای افتاد.. حدیث، مادر و خاله اش رو دید که داشتند در صحن راه می رفتند.. جمعیت هم نسبتا زیاد بود و به راحتی نمیتونست از صحن خارج بشه.. از طرفی اگر هر کدامشان حدیث را می دیدند بی شک به سمتش می اومدند و همه چیز تمام می‌شد.. - زینب.. - جانم..! - بیا جلوی من وایستا.. زینب خندید و با تعجب نگاهش کرد.. - حالت خوبه حدیث؟ چیشده..؟!! - هیس.. بیا اینور.. مامان و خاله اونجا وایستادن.. اگه منو ببینند همه چی تموم میشه.. نه باید یه کاری کنم اونا منو ببینند.. نه اونی که دنبالمونه شک کنه.. - امم.. وایسا.. - سریع.. - آهان.. ببین من الان سرفه میکنم و میرم اونور میشینم.. تو به بهونه آب آوردن میری اون سمت.. بعدش هم من میام و کلا میریم یه جای دیگه... حدیث با سر تایید کرد.. ----------------------------------------- - وای.. خدا رو شکر.. زینب آروم خندید.. - فکر‌کنم اولین بار بود از مامانت اینجوری فرار کردی..! - نمک نشو.. بدو بریم.. الان دیر میشه.. ------------------------------------- - یعنی چی..!! امکان نداره..!! یعنی اونا.. - درسته.. تمام اونا نفوذی های ایرانی هستند.. - ولی چطور.. عصبی فریاد زد.. - اونو نمیدونم!! فقط الان فهمیدم که اون ۶ نفر جاسوس هستند..! علاوه بر اون.. احد هم تمام این مدت نفوذی بوده..!! - خودم سرشون رو میبرم..! ولی.. ولی اونها چطور تونستند وارد دستگاه ما بشن؟ - اه.. من از کجا بدونم... الان فقط باید تمرکزمون رو عملیات باشه..!! ام‌فیصل طاقت نیاورد و عصبی به سمت درب رفت که با فریاد عمر متوقف شد.. - صبر کن..!! داد زد.. - چیو صبر کنم؟؟!! از اولش من به اینها شک داشتم..!! اما شما هی میگفتید اینها دستونشته جاسم رو دارن.. صداش رو بلند تر کرد.. گفتید اینها رو احد آورده..!! اونم از احد.. اینقدر از احد تعریف می کردید.. نعره زد.. احد چیشد؟؟!!!! هااا!! من دیگه صبر نمیکنم.. کارشون رو می‌سازم.. - حرف دهنت رو بفهم!! ما اشتباه کردیم درست! اما تو در حدی نیستی که صدات ر‌و روی ما بالا ببری..! مفهوم؟؟!!! ام فیصل بدون جواب داشت در رو باز میکرد که یکی از مردها با سرعت جلو رفت در رو بست.. انگشتش رو به علامت تهدید بالا آورد.. - خوب دقت کن.!! الان کاری نمیکنی!! قطعا پشتیبانی دارند.. هیچ میفهمی اگه بفهمن که لو رفتن چه بلایی سرمون میاد!!؟؟ - میگی چیکار کنم؟!! - صبر.. - دوباره صبر..؟؟! تا کی؟؟!!! الان با صبر من خالد بر میگرده؟!! خالد رو هم شما متهم کردید.. آه خالد.. من خودم از قاتلان برادرم انتقام میگیرم.. - مرگ.. نه مرگ جزای خوبی نیست... - اونها با مردن راحت میشن.. به هیچ وجه نباید بمیرند.. ام‌فیصل وسط حرفشون گفت.. - دوباره صبر؟؟ اینها قراره زنده بمونند؟؟ - چرا نمیزاری حرفم تموم کنم؟!! هر وقت بهتون گفتم.. همه شون رو یه جا حبس کنید.. اونها باید زجرکش شوند... اما مرگ نه..!! مدت ها زیر شکنجه های ما می مانند.. اگر حالشون خیلی بد شد، مداوا می‌شوند و دوباره شکنجه می‌شوند.. با شنیدن این حرف ها انگار ام‌فیصل و بقیه جان می‌گرفتند.. - هر کس.. هرکار دلش بخواد.. با هر کدوم میکنه..! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_نود_هفتم ✍🏻نویسنده: فا
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - هرکس.. هرکار بخواد.. با هرکدوم میکنه..! - اما دوتا زن همراه اونهاست..! - با زنها کار دارم.. اونها شکنجه نمی‌شوند.. با شنیدن این حرف ام‌فیصل عصبی برگشت.. - صبر کن!! اول اگر خواستی میتونی شکنجه شون بکنی..! اما.. اما اونها خیلی زیبا هستند.. میشه از اونها در جهادنکاح استفاده کرد.. قطعا در این راه موثر تر هستند.. - به قول ایرانی ها.. با یک تیر.. دو نشون میزنیم.. هم به مجاهدین خدمت میشه.. هم اون دو زن عذاب میشند.. و هم مردهای همراهشون.. - فقط!! الان نه..! ذره ای نباید شک کنند!! خوب گوش کن ام‌فیصل.. تا امشب صبر کن.. نيمه های شب کارمون رو شروع می کنیم..! اما قبل از اون هیچ کاری نکنید.. نباید این عملیات رو از دست بدیم.. ----------------------------------------- ام فصیل با عصبانیت از اتاق بیرون آمد... اسلحه اش رو ازش گرفتند تا سر خود کاری نکند.. به سمت وسایلش رفت.. خنجری ظریف و تیز را در آورد.. چشمانش از شادی برق زد.. حس میکرد پیروز میدان است.. در خیالش.. بار ها و بار ها.... سر بریده بود... به دلخواه.. هرکس که مورد پسند اش نباشد .. با خودش زیر لب حرف می‌زد.. -خالد .. شاد باش..! امروز... جهنم مهمان دارد..! ساعت حدود ۱۰:۳۰ دقیقه شب بود.. محکم قدم برمی‌داشت.. با دیدن سلما ایستاد.. - کجا..؟! - باید از ساره اطلاعاتی بگیرم... خواست از کنار ام فصیل رد بشه.. که بازوش رو محکم گرفت.. -تو جایی نمیری .. تا دستور ندادم .. حرفی نمیزنی .. تا من نخوام .. دیگه حق نداری سمت اون مرتد بری .. تو لیاقت این عملیات رو نداری .. پس تا من نخوام .. کاری نمیکنی ... برگرد سر جات.. _ تو .. تو برای چی به من دستور میدی؟! _ گفتم برگرد.. یکبار به تو فرصت عملیات داده شد.. دیدی که چقدر به تو امید وار بودم.. فکر میکردم می تونستی از پس این کار بر بیای.. اما.. اما تو آنقدر بی عرضه بودی که نتونستی کار به‌اون سادگی رو انجام بدی.. - چرا همش من رو مقصر میدونید؟؟! مقصر اون زنی بود که کیف رو برداشت.. البته که با چشم خودم دیدم که مرد.. اگر اون زن احمق کیف رو بر نمیداشت اینطور نمیشد.. ام فصیل غرید.. - سلما.. بی عرضگی خودت رو توجیه نکن..! اونجا عراق بود.. نه ایران.. تو میتونستی اون زن رو به درک واصل کنی تا عملیات خراب نشه.. اما الان بگو راحیل .. راحیل کجاست؟! - جایی که باید باشه ... ام فصیل از کنار سلما گذشت .. گرچه تاکید کرده بودند که قبل از زمان مذکور کاری نکند اما.. صبرش تمام شده بود .. نمیتونست تحمل کنه .. باید عقده خالی میکرد .. چشمش به حدیث افتاد... حدیث توی راهرو تنها.. داشت به سمت مخالف میرفت.. _ تو با من میای .. کارت دارم .. بعد هم دست حدیث رو کشید .. در اتاقی رو باز کرد .. لگد محکمی که روی دست حدیث نشست .. زمینش انداخت..! _ از وقتی که نامه جاسم رو آوردید... همیشه میدونستم .. ایرانی ها .. مجوس .. ایرانی مرتد .. ایرانی .. بدون هیچ شک .. کافر و نجس .. - از چی حرف میزنی؟ معنی این کار هات رو‌نمی‌فهمم.. - برای من نقش بازی نکن!! بهتر از هر کسی میدونم که تو کی هستی و شغلت چیه.. تو پاسدار هستی.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_نود_هشتم ✍🏻نویسنده: فا
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - تو پاسدار هستی..! زینب با دیدن حدیث که به سختی در برابر ام‌فصیل مقاومت کرده بود .. عرق سردی روی صورتش نشست .. خواست وارد اتاق بشه .. اما منطق بهش اجازه این کار رو نمی‌داد! ام فصیل زن باتجربه و درشت اندامی بود .. فقط یک شکارچی قوی می‌توانست نفسش را بگیرد ... باید مردی را خبر میکرد .. دلش را نداشت حدیث را در این وضعیت ببیند .. با ترس و هراس به سمت اتاق ته راهرو رفت .. حال خوبی نداشت .. اما وقتی چهره حدیث جلوی چشمانش می آمد .. بی هوا میبارید .. قدم هایش محکم تر میشد ‌‌.. با دیدن علیرضا پا تند کرد .. حتی نمیخواست لحظه ای زمان برای کلمه ای اضافه هدر رود.. هراسان جلوی علیرضا ایستاد.. حالش به قدری دگرگون بود که علیرضا تعجب کرد.. _ آقا علیرضا... توروخدا یه کاری کن.. ام فصیل فهمیده .. تورو خدا بیا ‌... میخواد حدیث رو نابود کنه.. _ یا ابولفضل... حدیث .. با شنیدن اسم حدیث انگار دنیا دور سر علیرضا میچرخید.. دست به دیوار گرفت .. _ تورو خدا .. بیا بریم .. عجله کن .. علیرضا خودش رو جمع و جور کرد... و دنبال زینب که تند تر از همیشه میرفت دوید... صدای بلند داد زدن ام فصیل علیرضا رو عصبانی کرد... نفس نفس میزد.. سایلنسر رو به لوله اسلحه متصل کرد .. صدای بلند ام فصیل.. نفس ها رو به سینه حبس کرد .. با هم درگیر شده بودند.. اما، حدیث سلاحی نداشت.. بعد از دقایقی ناله حدیث بلند شد .. زینب روی زمین افتاد و به در خیره شد .. علیرضا لگد محکمی به در زد .. وارد شد .. دست ام فصیل .. با خنجری که از تیزی برق میزد بالا رفت .. زینب چشم هاش رو بست .. نمیخواست داستان غمگین جان دادن بشری دوباره تکرار شود .. یا زینب زیر لبش جان گرفت .. علیرضا در کسری از ثانیه .. ام‌فیصل رو هدف گرفت.. اما به قدری ذهنش درگیر حدیث بود متوجه نشد که او را نکشته..! ام‌فیصل هنوز زنده بود.. بعد از ام‌فیصل، نگاهش به سمت حدیث که غرق خون بود کشیده شد.. یک لحظه چشمانش سیاهی رفت.. بی‌شک اگر دستش را به دیوار نمی‌گرفت به زمین می افتاد.. با قدم های لرزان جلو رفت.. _ حدیث .. زینب به سختی بلند شد .. کنار حدیث رفت .. بدن غرق به خون حدیث را در بر گرفت .. هنوز جان داشت..! علیرضا انگار نفس نمی توانست بکشد.. همه جا را تیره و تار میدید.. دست لرزانش را روی صورت حدیث گذاشت.. _ علیرضا.. _ به اندازه یه آمبولانس جور کردن به من وقت بده ... تورو خدا نزار یه عمر حسرت به دلم باشه .. حدیث ... سعی کن نخوابی ؟! باشه ... _ حدیث .. تورو خدا ... حدیث .. بشری منو تنها گذاشت .. تو هم شدی رفیق نیمه راه ؟! حدیث ..‌ حدیث ... ام فصیل خنجر را در دستش محکم تر گرفت.. آخرین ذره های توانش را جمع کرد تا کارش را به اتمام برساند.. اما انگار آن گلوله کارش را کرده بود.. هنوز درست بلند نشده بود که بر زمین افتاد.. اکنون.. فقط می تواند صدا ها را بشنود.. --------------------------------- حدیث کم جان تر از آن بود که بتواند سرپا بماند.. از هوش رفت .. علیرضا روی زمین نشست .. زیپ کفش رو باز کرد .. هدفن کوچکی رو در آورد.. _ حسین صدامو داری ؟! من به آمبولانس نیاز دارم .. _ علیرضا .. چی میگی ؟! چی کار داری میکنی ؟! _ دشمن تو کمین منتظر شکار بود .. من احمق نفهمیده بودم .. حسین ... حدیث داره جلو چشم پر پر میشه .. من همین الان یه آمبولانس میخوام .. چاقو خورده .. _ چطور ممکنه .. خیلی خب .. گوش کن علیرضا .. جی پی اس رو فعال کن ! _ جی پی اس ؟! _ دکمه لباست علیرضا .. _ فعاله .. _ گوش کن ببین چی میگم .. زیر اتاقی که هستی .. یه زیر زمینه ! سمت چپ اتاق .. دریچه رو باز کن .. _ چیشد ؟! حدیث داره از بین میره ؟! چی کار دارید میکنید؟! _ باید دریچه ای رو روی زمین پیدا کنیم .. اینجا یه زیر زمین داره ... پیداش کردم .. حسین .. پیداش کردم.. _ گوش کن .. بیا پایین ! تنها .. برانکارد رو تحویل بگیر .. راننده نمیتونه بالا بیاد .. خطرناکه.. میتونی خودت .. _ آره .. میتونم علیرضا پایین پرید .. کمد بزرگی رو کنار زد .. چند پله رو بالا رفت .. به در رسید .. در رو باز کرد .. چشمش به آمبولانس خورد .. برانکارد رو برداشت .. و راهی رو که اومده بود گذشت .. _ حدیث .. حدیث چشمات رو باز کن .. چرا دستات داره سرد میشه ؟!؟؟ حدیث .. با تو ام .. منو تنها نزار .. نفسش بالا نمیاد ... _ بیا کمک .. کمک کن... کمک کن ببریمش پایین .. _ حدیث ... پاشو .. _ زینب خانم پاشو .. کمک کن .. زود باش .. کمک کن.. -------------------------------------------------------- به خاطر اتفاقی که برای حدیث افتاد عملیات، دقایقی قبل از موعد آغاز شد.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... عملیات، دقایقی قبل از موعد آغاز شد.. نیروها کل منطقه رو محاصره کرده بودند.. چندین نفر داخل خانه شدند.. بعد از دقایقی درگیری.. مهدی برای بازرسی اتاق ها به سمت راهرو رفت.. هنوز صدای تیر اندازی می اومد.. ناگهان سلما رو به رویش ایستاد.. به محمد که پشت سرش بود اشاره کرد که اتاق ها رو چک کنه.. سلما رو به کنجی کشاند و محاصره اش کرد.. با فاصله دومتری ایستاد و اسلحه‌اش رو به سمتش گرفت.. - برگرد رو به دیوار.. دستاتو بزار رو سرت.. سریع.. بهت میگم دستات رو بزار رو سرت.. سریع به اطراف نگاه کرد تا یکنفر از خانمها رو ببینه.. - خانم احمدی.. سریع بیا اینجا..! الهه سریع جلو اومد.. خواست دستبند رو در بیاره که دست مهدی مانعش شد.. - اول بازرسی بدنی.. تا الهه بازرسی بدنی بکنه مهدی دستبند رو در آورد و به سمتش گرفت.. - لطفا سریع.. - یه لحظه صبر کنید.. بعد هم چشم بند رو روی چشمانش گذاشت.. مهدی به اطراف نگاه کرد.. - دنبال من بیا.. سلما که فارسی بلد نبود چیزی از صحبت هاشون نمیفهمید.. اما همینکه عماد با یک زن صحبت می کرد برایش دردناک بود.. اینبار هم سعی کرده بود کاری کند که حتی لحظه ای عماد نگاهش کند.. به خاطر همین هم خودش رو جلوی عماد انداخت.. اما باز هم دریغ از حتی لحظه ای بالا گرفتن سر.. اکنون، تنها دلگرمی اش صدای قدم های عماد است.. اگرچه برای مسائل امنیتی کنار او راه می‌رود، وگرنه حتم داشت دوباره ترجیح می داد کنار راحیل.. یا این زنی که دستانش را گرفته گام بردارد.. نمی دانست چه کاری کرده که حتی عماد او را اندازه ی نگاه کردن یا حتی کلمه ای صحبت حساب نمی‌کند.. سوزش اشک را احساس کرد.. هوا تاریک بود و روی چشمانش هم چشم بند... پس بدون‌ اینکه جلوی اشک هایش را بگیرد، به آنها اجازه باریدن داد... -------------------------------------- - آقا مهدی.. - بله.. - از حدیث خبری دارید؟ - مگه اینجا نبودند..؟ - نه حدیث.. نه زینب.. نه آقای حسینی.. هیچکدوم نبودن.. - امکان نداره..!! تا قبل از شروع عملیات همینجا بودن.. من خودم داشتم با علیرضا صحبت می کردم.. خانم کاظمی و شریف هم پیشمون بودند.. الهه کلافه و با استرس جواب داد.. - اما الان نیستند.. به سمت خانه راه افتاد که با صدای مهدی برگشت.. - کجا؟!! - میرم داخل دنبالشون.. - امکان نداره.. هیچ کس حق نداره بره داخل... - ولی.. - ولی نداره خانم..! صداش رو بلند کرد تا کسایی که نزدیکشون بودند هم بشنوند.. - هیچ کس داخل نمیره.. به هیچ وجه..! مگر اینکه از فرماندهی دستور بدند.. رو به الهه گفت.. - نگران نباشید..بعد از عملیات سراغشون رو میگیریم.. احتمالا جایی رفتن که نتونستیم ببینیمشون.. این خونه کلی مکان مخفی داره.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - این خونه کلی مکان مخفی داره.. حدود نیم ساعت بعد عملیات تموم شد و مجرمان رو به تهران انتقال دادند.. کمال از خستگی نفس نفس میزد.. کمی آب خورد و داخل ماشین نشست.. مهدی دوباره با دقت بیشتری اطراف رو نگاه کرد.. خبری از علیرضا نبود.. نه تنها علیرضا، بلکه زینب و حدیث هم نبودند.. کمال خیلی سریع متوجه نبودن مشکوک سه نفر شد.. از ماشین پیاده شد و به سمت نزدیک ترین فرد، یعنی مهدی رفت.. - مهدی جان خسته نباشی..! - ممنون..همچنین.. اتفاقی افتاده؟! - مهدی.. خانم شریف و کاظمی و علیرضا نیستند.. تو ازشون خبر داری؟ آخرین بار پیش هم بودید.. - راستش.. راستش منم داشتم دنبالشون میگشتم.. از وقتی عملیات شروع شد ندیدمشون.. - امکان نداره سرخود کاری کنند.. حتما یه اتفاقی افتاده.. - حسین پشتیبانی بود؟ - بله چطور؟! - احتمالا اون بدونه.. ---------------------------------- - از بچه‌ها خبری نداری؟ حسین به سختی نفس عمیق کشید.. - چیشده حسین..؟! - آقا رفتن بیمارستان.. - بیمارستان چرا؟؟!!!! حسین چیشده؟؟؟!!! - نمیدونم چیشده.. فقط میدونم الان بیمارستانند.. - باشه کدوم بیمارستان.؟ -------------------------------------- _ همراه خانم شریف .. زینب خواست بلند شه که با اشاره علیرضا روی صندلی نشست .. _ درخدمتم... چیزی شده ؟! _ اینجا رو امضا کنید ... _ بفرمایید... حال مریضمون چطوره ؟! _ من اطلاعی ندارم ! فقط .. یه موردی هست که باید خدمتتون عرض کنم.. علیرضا نگران بود .. فکر به اتفاقی که نباید میوفتاد داشت آزارش میداد .. _ هرچی لازم باشه آماده میکنم .. هزینه لازمه ؟! چی کار باید بکنیم ؟!.. _ آقا .. یه لحظه آروم باشید .. نسبت شما با این خانم چیه ؟! علیرضا چند لحظه فکر کرد .. جلو رفت‌ و آروم تر از حرف های قبلی ادامه داد .. _ برادرشم ! _ دلیل جراحت ؟! _ درگیری پیش اومد .. _ اینجور موارد رو ما باید به پلیس گزارش بدیم ! _ نیازی نیست .. ایشون حین انجام ماموریت .. _ آقا .. حالتون خوبه ؟! _ بله ... _ راستی .. راجع به اون نیاز که گفتید .. _ بله .. _ متاسفانه اونطور که متوجه شدم .. خون زیادی از بیمار رفته ... بعد از مشخص شدن وضعیتشون.. احتمالا به خون نیاز داشته باشن ! _ حتما .. علیرضا به سمت آبسردکن رفت.. لیوان آبی رو برداشت ... به سمت زینب گرفت .. _ بفرمایید ... حدیث از اتاق عمل بیرون اومد .. _ حدیث ... حدیث ... _ آقای دکتر ... کجا میبریدش؟! _ عمل انجام شده .. فقط .. _ فقط چی ؟! _ دعا کنید .. _ دکتر ... دکتر چیشد ؟! _ باید بریم مراقبت های ویژه .. احتمالا میبرنشون اونجا .. از این طرف ... چند دقیقه بعد کمال و مرتضی وارد بیمارستان شدند.. _ علیرضا .. کجایی ؟! چرا جواب گوشی رو نمیدی .. تو که منو جون به لبم کردی .. چیشده ؟! _ بابا .. دیر رسیدم .. _ چی ؟! _ دیر رسیدم .. اون بی رحم .. _ علیرضا .. چیشده ؟! بگو ببینم ... چی داری میگی ..؟!؟ _ بابا .. حدیث .. حدیث چاقو خورده ... اگه یه دقیقه دیرتر رسیده بودم، ام فصیل سر حدیث... _ یا فاطمه زهرا.. حدیث... ------------------------------------- _ بابا.. خاله چندین بار به گوشی حدیث زنگ زده ! نمیتونم جواب اش رو بدم .. طاقت نداره..! داره به موبایل خودم زنگ میزنه .. ممکنه مامان شماره شما رو بگیره .. چیکار کنم ؟! _ جواب بده .. یه جوری که نگران نشه .. _ نمیتونم ... چجوری به خاله بگم .. _ علیرضا .. _ چشم.. _ محمد حسین... محمد حسین رو خبر کن .. بگو سریع خودشو برسونه.. دکتر از اتاق بیرون اومد _ همراه مریض شما هستید ؟! _ بله .. حالش چطوره ؟! _ اگر امکان داره با من تشریف بیارید .. باید یسری موضوعات رو محضرتون عرض کنم... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_یکم ✍🏻نویسنده: فاطم
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - باید یسری موضوعات رو محضرتون عرض کنم... خون زیادی از بدن بیمار رفته .. از طرفی .. محل اصابت چاقو .. جای حساسی از بدن .. شاید اگه زودتر مراجعه کرده بودید .. الان ایشون هوشیار بودن .. - یعنی امکان داره هوشیاری اش پایین تر از حد ممکن بره ؟! - ببینید .. با شرايطي که بیمار شما داره .. زنده موندنش نه از روی شانسه .. نه اتفاق ! زنده موندن بیمار شما با میزان خونریزی که داشته جور در نمیاد ... بهتره بگم بیشتر شبیه یه معجزه است .. - از دست ما کاری بر میاد ؟! - توی این عکس .. روی استخوان دست راست ... یه شکستگی دیده میشه که چندان هم کوچیک نیست ! این شکستی .. در اثر .. یه ضرب دیدگی ساده نیست .. ضرب دیدگی بوده اما .. ظاهرا با بی توجهی .. یا حمل شئ سنگین ‌.. نمیدونم .. شاید هم یه ضربه خیلی محکم به است روز افتاده .. البته .. اینکه بدن در برابر این همه خونریزی و ضرب دیدگی و عدم رسیدگی لحظه ای به مریض.. تا الان زنده مونده و عمل موفقیت آمیزی داشته .. یعنی مقاومت بالایی داره .. این چیزیه که میتونه امیدوارمون کنه .. حال عمومی مریض چندان تعریفی نیست .. اما .. الان مسئله مهم ضرب دیدگی و خون ریزی نیست .. - مسئله دیگه ای هست که باید بدونیم ؟! - فعلا مسئله مهم .. هوشیاری .. باید به هوش بیان .. - از دست ما کاری برمیاد ؟! - توکل به خدا .. ما هرکاری نیاز باشه برای ایشون انجام میدیم .. شما هم دعا کنید .. فقط... خون به اندازه کافی برای اهدا به ایشون داریم .. اما چون گفتید .. هم خون و از یک خونواده هستید .. اگر تمایل داشته باشید .. میتونید خون اهدا کنید.. -------------------------------------- - محمدحسین .. - سلام .. مهندس امنیت .. چطوری دلاور ؟! - سلام .. - معلومه کجایین شما ؟! الان دارین تو سواحل مدیترانه قدم میزنین نه ؟! شایدم سواحل مدیتروریستانه .. - محمد حسین ... الان وقت شوخی نیست .. - اوه اوه .. چه جدی .. خب .. چه خبر ؟! بابا خوبه ؟! - ما خوبیم .. اونی که خوب نیست .. حدیثه .. - چی ؟! علیرضا .. باز سرکاریه نه ؟! باز شما دوتا نشستین نقشه کشیدین منو از کار بیکار کنین ؟! شیفتم ها .. کی میخواین دست بردارین از این کارا آخه .. - کاش شوخی بود .. مطمئن باش من بیشتر از همه دوست دارم فقط یه شوخی باشه .. یه خواب .. یه کابوس .. - چیشده علیرضا .. درست حرف بزن ببینم چیشده ؟! کجایی تو ؟! - بیمارستان .. - کدوم.. - محمدحسین .. الان وقت ندارم توضیح بدم .. گوش کن ببین چی بهت میگم .. ما اومدیم مشهد .. - مشهد چیکار میکنین ؟! - الان نمیتونم از اینجا برات بگم .. فقط گوش کن .. اگه میتونی برو خونه یه خورده لباس برای من و بابا بردار .. هرچه زودتر خودتو برسون مشهد .. - الان راه میوفتم سمت خونه .. بعدشم میرم فرودگاه .. ببینم .. نمیتونین برام یه پرواز جور کنین ؟! - میگم با بچه های حفاظت جور کنن .. اگه کنسلی بود بهت خبر بدن .. تو فقط آماده باش... - خاله و مامان خبر دارن .. - نه .. اگه بهت زنگ زدن جواب نده .. - باشه .. باشه .. خیلی خب .. - محمد حسین .. فقط بیا .. -------------------------------------- گوشی علیرضا برای چندمین بار شروع به زنگ خوردن کرد .. - الو .. سلام خاله .. خوبین ؟! مامان خوبه ؟! - علیک سلام آقا علیرضا .. علیرضا .. از حدیث خبر داری ؟! حدیث کجاست ؟!.. چند روزه هرچی زنگ میزنم جواب نمیده .. مردم از نگرانی .. پس این گوشی برای چیه ؟! نه حدیث جواب میده .. نه تو .. محمد حسین هم که خاموشه ‌.. یا شیفته .. یا جواب نمیده .. - نگران برای چی خاله ؟! ما همه خوبیم .. حتما .. حتما ندیده که زنگ زدین .. ما .. یه خورده سرمون شلوغه .. شرمنده .. شما چه خبر ؟! حرم .. حرم خلوته ؟! - وا .. علیرضا.. حواست کجاست .. فردا شهادت آقاست .. مگه میشه حرم خلوت باشه ؟! اتفاقا انقدر شلوغه .. از حق نگذریم همیشه به یادتونم .. حدیث کجاست ؟! کنارته .. - خاله .. حدیث نیست .. - کجاست پس .. - خوابه .. - چیشده که خابالوی گروه بیداره .. حدیث که همیشه تا نصف شب مشغول خواب ؟! - خسته بود .. دیگه خوابید .. - خیلی خب .. بیدارش کن .. براش یه خبر خوب دارم .. خواب باباش رو دیدم .. - خاله .. بعدا بهت زنگ میزنم .. الان پشت خطی دارم .. - علیرضا .. خوبی ؟!.. - آره خاله .. سلام برسونین .. یاعلی ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_دوم ✍🏻نویسنده: فاطم
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - ساعت ۲ بامداد - به وقت مشهد- _ کجایی علیرضا .. _ من تو سالن انتظار منتظرم .. _ کدوم سمت ؟! _ ورودی ۲ .. از پله برقی که بیای پایین من سمت راست ایستادم .. - دیدمت .. دیدم .. اومدم .. ---------------------------------------------------------- _ حالش چطوره ؟! _ نمیدونم .. فقط میدونم باید به هوش بیاد .. محمد حسین به هوش میاد نه ؟! الکی که نیست .. حدیث نمیتونه همینطوری ول کنه بره .. محمد حسین .. برمیگرده نه ؟! حدیث باید به هوش بیاد .. - معلومه .. شک نکن اگه خدا بخواد همه چی میشه ! - امیدوارم .. با همین امیده که الان سرپام .. _____________________________ - خوبی محمد حسین ؟! - من خوبم .. شما حالتون خوبه ؟! حدیث چطوره ؟! .. کجاست ؟! میشه ببینمش ؟! - آره .. علیرضا جلو رفت .. موبایلش رو در آورد و اشاره کرد .. - این چندمین باره که خاله داره زنگ میزنه .. هرچی براش توضیح میدم که همه خوبیم .. میگه حتما باید با حدیث حرف بزنه .. - مگه به خاله نگفتین ؟! - به خاله بگم ؟! محمدحسین خاله یه سرماخوردگی ساده که حدیث رو درگیر میکنه رنگش میپره .. تا حدیث سر پا نشه آروم نمیگیره .. الان زنگ بزنم بهش بگم حدیث چاقو خورده رو تخت بیمارستان تو آی سیو افتاده معلومم نیست به هوش بیاد یا نیاد چه حالی میشه ؟! - آخرش که میفهمه ‌.. من میگم همین الان .. یه جوری آروم آروم قضیه رو بهش بگیم .. حدیث هم ایشالا تا اومدن خاله به هوش میاد .. - نمیشه محمد حسین .. یعنی من نمیتونم .. اصلا نمی‌فهمم چجوری به خاله بگم که چیشده و چرا شده و اصلا ما تو مشهد چی کار می‌کنیم.. - علیرضا خاله رو بهتر از من میشناسی .. همین الان بهش بگیم خیلی بهتره تا اینکه .. - فاطمه.. این کار دست مامانتونو میبوسه .. اون بهتر از هرکسی اخلاق خالتونو میدونه .. باهم راحتن.. راحت تر میتونه بهش بگه قضیه چیه .. بهش زنگ بزنیم .. آروم آروم بگه .. - خوبه .. بعدم .. قرار نیست که جزء به جزء اتفاقات رو بگیم .. فقط میگیم حدیث حالش بده .. چمیدونم ‌.. تو درگیری ترکش خورده .. یه جور که نگران نشه .. - راه دیگه ای داری علیرضا ؟! - مثل اینکه چاره دیگه ای نیست .. - خودم زنگ میزنم .. نگرانش نباشین ‌.. ___________________________ - تو فکری .. - الان .. سلامتی حدیث تنها چیزیه که بهش فکر میکنم .. این چند وقت .. یه اتفاقایی افتاد .. یه .. یه چیزاییه که دیدنش ذهنمو درگیر میکنه .. نمیدونم .. تو ذهنم کلی علامت سواله .. سوالای بی جواب .. رفتارایی که .. معنیشونو نمی‌فهمم؟! - بگو .. - چی رو ؟! - همون سوالای تو ذهنت رو .. شاید بتونم جوابش رو بهت بگم .. - بابا .. چرا آقا کمال باید برای یکی از نیرو هاش این همه نگران باشه ؟! درسته .. حدیث.. یکی از بهترین نیرو هاست .. ولی آخه .. چجوری میشه .. این رفتارا رفتارای یه فرمانده نسبت به نیروش نیست .. چرا .. آقا علیرضا چرا این همه پیگیره؟! این استرس برای چیه ؟! - خب .. - وقتی حدیث چاقو خورد .. آقا علیرضا حال عجیبی داشت .. حدیث .. حدیث آخرین کلمه ای که گفت علیرضا بود .. در جوابش گفت به اندازه یه آمبولانس جور کردن به من وقت بده .. هرجوری حساب میکنم نمیتونم باور کنم که رابطشون .. حرف ها و حتی رفتارشون .. هیچ کدوم شباهت به دوتا همکار نمیده ... نمی‌فهمم.. چرا باید .. - یادته .. همیشه وقتی از خاطراتم برات میگفتم .. یه اسمی بود که همیشه میگفتی این اسم تو همه خاطراتت میدرخشه اون اسم .. اسم بهترین رفیق و هم رزمم تو منطقه و زمان جنگ بود ! عمار.. اونقدر که من مثل برادر بهش وابسته بودم .. ولی عمار زمینی نبود .. - یادمه .. ولی آخه این چه ربطی به .. - تو راست میگی .. رابطه حدیث و علیرضا رابطه همکاری نیست .. چون اونا فقط همکار نیستن .. علیرضا هم نگران همکارش نیست ‌.. کمال برای نیروش استرس داره .. ولی حدیث فقط یه نیروی ساده نیست .. - نمیفهمم چی میگین - زینب .. حدیث دختر عمار .. برادرزاده کمال .. و خواهر رضاعی علیرضا ... شریف هم پسوند .. فامیل اصلیش حسینی شریف.. همه این سال ها به اصرار خودش قرار بود کسی از این قضیه خبر نداشته باشه .. کی فکرشو میکرد کار به اینجا برسه .. - باورم نمیشه .. - هیچ کس باورش نمیشه .. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_سوم ✍🏻نویسنده: فاطم
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - فاطمه .. آروم باش .. نه .. چیزی نیست .. دکتری گفتن حالش خوبه .. فقط باید دعا کنیم به هوش بیاد .. نه .. سعی کن آروم باشی .. تو باید خواهرت رو دلداری بدی .. نه .. آروم بهش بگو .. نیاز نیست همه جزئیات رو بفهمه .. نگران نباش .. علیرضا خوبه .. فاطمه جان یه دقیقه به من گوش کن .. الان کجایین ؟! سعی کن راضی اش کنی که اینجا نیاد .. اینجا اومدن فایده ای نداره .. میدونم .. باشه .. بهت خبر میدم .. خداحافظ .. کمال به سمت علیرضا و محمد حسین رفت .. که پشت شیشه خیره به تخت توی اتاق ایستاده بودن ... - بچه ها .. - چیشد ؟! - تموم شد .. - خب .. چی گفت مامان ؟! - گفتن و راضی کردن فاطمه اگه از خالتون سخت تر نباشه .. آسون‌تر نیست .. اصلا اجازه حرف زدن نمی‌داد.. - حق دارن .. کی باورش میشد حدیث .. اینجا ... رو این تخت .. تو آی سیو ؟! - فقط حواستونو جمع کنین .. ممکنه خالتون بیاد بیمارستان .. جلوش باید خودتونو کنترل کنین .. خدا کمک کنه .. - دلم میخواد حدیث همین الان به هوش بیاد .. بلند شه .. هرچی زودتر این کابوس تموم شه .. --------------------------------------------------------- فاطمه و راحله از در بیمارستان وارد شدن .. - کجاست ؟! حدیث .. حدیث کجاست ؟! - حدیث کیه خانم ؟! - حدیث دختر منه .. شریف .. - چی میگی راحله .. دختر منه چیه ؟! آروم باش .. خانم حدیث شریف .. فکر کنم .. تو آی سیو باشن .. از کدوم سمت باید بریم ؟! - سمت چپ .. راهرو رو که برید .. با آسانسور.. طبقه ۲ .. - ممنون .. - دیدی فاطمه !؟ دیدی چی به سرم اومد .. بیچاره شدیم .. دیگه بدبخت شدیم .. بچم از دست رفت .. - آروم .. آروم .. بیمارستانه .. بیا بریم .. از این طرفه .. ---------------------------------------------------------- - بابا ... خاله .. راحله خواهرش رو کنار زد و با سرعت بیشتری به سمت علیرضا رفت.. - علیرضا... علیرضا .. خاله .. حدیث کجاست ؟! مگه نگفتی ما تهرانیم.. مگه نگفتی حدیث خوابیده ؟! کجا خوابیده ؟! بیمارستان ؟! رو تخت بیمارستان ؟! تو آی سیو ؟! اینجا خوابیده ؟! - خاله آروم باش .. - چجوری آروم باشم علیرضا .. حدیث .. حدیثم از دست رفت .. حدیث فقط ۲۴ سالشه .. مگه یه دختر ۲۴ ساله چقدر طاقت داره ؟! مگه این بدن چقدر دووم میاره .. - نگران نباشین راحله خانم .. حالش خوبه .. دکتری گفتن فقط باید دعا کنیم به هوش بیاد .. - اگه به هوش نیومد چی ؟! من چیکار کنم .. حدیث دست من امانت بود .. کاش من اصلا زنده نبودم ولی حديث سالم بود .. - عه .. راحله .. خدا نکنه .. توکل به خدا کن .. این چه حرفیه ؟! نعوذبالله مگه من و تو جای خدا نشستیم ؟! همه این بچه ها دست ما امانتن .. امانت خدا.. خودش مواظبشونه.. مگه غیر از اینه ؟! - نمیتونم .. دست خودم نیست .. حدیث بعد عمار همه زندگی منه .. من یه بار عزیز از دست دادم .. دیگه طاقت ندارم یه خار تو پای حدیث بره .. که باورش میشد من که با تب حدیث میسوختم.. الان تحمل کنم بچم رو تخت بیمارستان افتاده ؟! اصلا سالم به هوش میاد ؟! حالش خوب میشه .. خدایا .. چی کار کنم.. - بیا .. بیا بشین اینجا .. محمد حسین .. یه لیوان آب وردار بیار .. - آب نمیخوام .. میخوام حدیث رو ببینم .. - خاله الان موقعش نیست .. اجازه نمیدن .. - از پشت شیشه که میشه .. من تا حدیث رو نبینم دلم آروم نمیگیره.. علیرضا .. حدیث کجاست ؟! منو ببر کنار اتاقش .. ببر کنار تختش .. میخوام ببینمش .. میخوام حدیث رو ببینم ... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌