『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😄🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #ادامه_پارت_صد_و_بیست #رسول چند لحظه ای گذشت که گوشیم زنگ خورد..
به نام خدا🐰 ¡¡ عرضه هیچ کاری رو ندارید.... عرضه هیچ کاری.. ◇ با من درست صحبت کن.... من مثل اون سینا نیستم هرچی دلت خواست بارم کنی... ¡¡ خیلی خوب.... قرار قبلیمون که سر .. جاشه؟؟ ◇ .... تقریبا غیر م ممکنه.... ¡¡ یعنی چی... ما با هم حرف زدیم‌.. ◇ من این چند وقت کاملا روی رسول و رفتارش سوار بودم... امکان نداره از این مامور بتونیم چیزی در بیاریم... در ثانی... اون فقط یه کارمند ساده است... سطح اطلاعاتشاونقدری که ما میخوایم بالا نیست.. ¡¡ چی داری می گی... اصلا میفهمی.... حتی کارگرای خدماتی اونجا هم میتونن اطلاعات ارزشمندی داشته باشن.... چه برسه به یه مامور... ◇ امکان نداره از اون کسی که من دیدم اطلاعاتی در بیاد.... خیلی محکمه.... اصلا غیر ممکنه.. ¡¡ خوب گوش کن ببین چی دارم میگم.... تمام حواست رو جمع میکنی روی این قضیه... بقیه کارا رو بسپر به علیرضا بقیه بچه ها... فقط روی همین موضوع تمرکز کن... هر جوری شده باید به یه اطلاعاتی برسیم... ♤ آخه چجوووورریییی ¡¡ من چه میدونم... تشویش... تشویق... تحدید... هرکاری که لازم بکن.... اینم بدون... تنها زمانی میتونی ازش اطلاعات بگیری که.. ♤ لازم‌نکرده این چیزای تکراری رو به من بگی... بای... لعنت بهت.. لعنتتتت... آرزو داشتم هرچی زودتر این ماموریت تموم بشه... برگردم... دیگه خسته شده بودم... تو حال خودم بودم که ویشکا زنگ زد.. ~ مهمونی امشب اوکی دیگه؟؟؟ ◇ تو دیگه چی میگی.... من حوصله این جنگولک بازی ها رو ندارم... ~ چته باز... دوهفتس دارم بهت میگما.. ◇ خیلی خوب... علیرضا کجاست.. ~ چه میدونم باز کجاست... حتما رفته سراغ همون پسر... تو چه خبر.. ◇ هیچی ... باز این جنیفر زنگ زد .... از همون حرفای احمقانه همیشگی