. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرِ سرلشکر شهید قسمت شصت و سوم کارکنان سفارت که رفتند ، ما هم پشت سرشان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردم آن ، همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که می‌دیدند ایرانی هستیم ، تحویلمان می‌گرفتند و ابراز محبت می‌کردند. عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده ، با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست وپاشکسته‌ای که بچه‌ها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند ، خریدهایمان را انجام دادیم. همه چیز گران بود و یک بستنی ساده ، به پول ما بیست وپنج هزار تومان می‌شد! به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوایی دم کرده گذراندیم. از فردا ، هم برای فراموش کردن سختی و غصه دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانی‌های داخل ساختمان ، یا همسایه‌ها میهمان ما می‌شدند یا ما میهمان آن‌ها. به همین منوال تا ده روز ، بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم ، گذشت. دقیقاً روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را به ما داد. آن خبر خوش چیزی جز خبر بازگشتنمان به دمشق نبود. دمشق با همۀ غربتش برای ما از بیروت ، آرامش بخش‌تر بود چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها می‌بایست روایتش می‌کردیم ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت