@intMob چند دقیقه مانده به اذان مغرب، عبدالرحمن همراه یک مرد و زن جوان سیاه پوست به مسجد آمد. او پسر همراهش را معرفی کرد و گفت که در مدرسه دینی مرکز اسلامی عربستان با او آشنا شده. سپس به خانمی که مانتو و روسری سیاه به تن داشت و به سمت ورودی خانم ها می رفت، اشاره کرد و گفت که می خواهد با او ازدواج کند. از آن جوان پرسیدم که آیا پدر و مادرشان در جریان هستند. او پاسخ داد که پدر و مادر هر دوی آنها مرده اند. از حرف های پسر متوجه شدم که او و آن دختر با هم زندگی میکنند. به او گفتم: " شما مسلمان هستید و خوب نیست که در یک اتاق زندگی کنید. اگر قصد ازدواج دارید، همین الآن میتوانم خطبه عقد شما را جاری کنم." او گفت که مشکلی با این مساله ندارد. به سمت دیگر مسجد رفتم و دختر که حالا فهمیده بودم نامش عالیه است را صدا زدم. به سمت من آمد و با احترام دستش را به سمت من دراز کرد. دستم را رو سینه گذاشتم و گفتم که ما مسلمان ها نباید با نامحرم دست دهیم. او تازه مسلمان بود و چیز زیادی از عقاید و احکام اسلامی نمیدانست. موضوع را با او در میان گذاشتم. لبخند زد و پس از لحظه ای سکوت گفت: "او تازه دیروز از من خواستگاری کرده و من نیاز دارم که فکر کنم و موضوع را با خواهر و برادرم درمیان بگذارم." گفتم: "من فکر کردم که تصمیم خود را گرفته اید. اگر این طور است که البته بهتر است خوب فکر کنی و درست تصمیم بگیری. بهرحال هر چه زودتر تصمیم بگیری بهترست و من میتوانم در همین مسجد خطبه ی شما را جاری کنم." کمی فکر کرد و گفت: "آیا ما فقیر هستیم و چیزی برای خوردن نداریم میشود ازدواج کنیم."یک لحظه دلم برای او سوخت. گفتم: "ازدواج ربطی به فقیر یا پولدار بودن ندارد. شما به هم محرم میشوید و در کنار هم برای گذراندن زندگی تلاش خواهید کرد. متاسفانه ما در مسجد امکانات کافی نداریم که به شما کمک کنیم، اما برای اجرای خطبه عقد من میتوانم به شما کمک کنم. فقط قبل از اجرای خطبه لازم است که مهریه را هم مشخص کنید."سپس به او توضیح دادم که مهریه چیست. از او جدا شده و به سمت پسر جوان رفتم. پس از اینکه پاسخ عالیه را به او رساندم، برای اینکه او را به آمدن به مسجد در شب های آینده تشویق کنم گفتم: "آمدن تو به این مسجد در این روز، تصادفی نیست. خدا راهی را برای تو گشوده که اگر قدر آن را بدانی چیزهای جدیدی خواهی آموخت که شاید مسیر زندگی ات را تغییر دهد." شنبه ساعت ۶، عبدالرحمان و آن دو جوان به مسجد آمدند. عالیه هنوز برای ازدواج تصمیم نگرفته بود و به قسمت خانم ها رفت. با آن دو جوان در حیاط مسجد نشستیم تا کلاس اسلام شناسی را شروع کنیم. قبل از شروع بحث، نام جوان را پرسیدم. او گفت که هنوز نام اسلامی انتخاب نکرده است. کمی مشکوک شدم که اگر تمایلی به استفاده از اسم اصلی خود ندارد، چرا در این سه سال اسمی برای خود انتخاب نکرده است. نام شناسنامه ای او چیزی شبیه شِمَث بود. به او نام حسین را پیشنهاد دادم. در ابتدا تلفظ آن برایش دشوار بود. پس از چند بار تکرار، آن را پسندید. کلاس را شروع کردم. چون میدانستم که در آینده ممکن است آنها را از آمدن به مسجد منع کنند، همان ابتدا با اشاره به آیه ۱۸ سوره زمر گفتم: از نظر قرآن، باید نظرات مختلف را شنید و با تفکر و بررسی بهترین را انتخاب کرد. اگر کسی شما را از تحقیق وشنیدن وخواندن نظرات دیگر منع کرد، خلاف قرآن سخن گفته است. حقیقت این است که در طول تاریخ و همچنین در زمان ما بسیاری از حقایق اسلام را پنهان کرده اند. من در این جلسات سعی می کنم دیدگاه های مختلف را با دلایل تاریخی و قرآنی آن بیان کنم و در نهایت شما دیدگاهی را که درست تر یا کامل تر می دانید انتخاب خواهید کرد." دو دیدگاه در مورد مرجعیت دینی پس از پیامبر اکرم ص را مطرح کردم و به عنوان شاهد برای دیدگاه اهل بیت، به روایت پیامبر اکرم ص که " من شهر علم هستم و علی دروازه آن است"، اشاره کردم. در این هنگام برای اینکه اثبات کنم که پس از پیامبر ص، اسلام دچار انحراف شده، پرسیدم که آیا می دانند حضرت علی ع چگونه از دنیا رفته است. با کمال تعجب متوجه شدم که حضرت علی را نمیشناسند. امام حسین را هم که نمیشناختند. نام دختر پیامبر را پرسیدم. آن را هم نمیدانستند. از آنها خواستم تا اسم هایی که در اسلام می شناسند را نام ببرند. گفتند: "محمد، عایشه همسر پیامبر، ابوبکر و عمر." در حالی که سعی می کردم خشم خود را زیر لبخند پنهان سازم، به آرامی روی میز زدم و گفتم: "خیلی چیزهای مهم را به شما نگفته اند. به خواست خدا در اینجا به تدریج یاد می گیرید."آن روز حدود چهل دقیقه صحبت کردیم و در پایان جلسه به آنها دو تکلیف دادم. اول اینکه آیه ای که در آن پاداش پیامبر مشخص شده را پیدا کنند و دوم اینکه تحقیق کنند که "اولوالامر" در آیه ۵۹ سوره نساء، که اطاعتشان واجب است، چه کسانی هستند. حجت الاسلام صبوری 💯مبلغان بدون مرز @intMob