🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_87 *
□اتاق مرد ميانسال
رئيس جمع آوری، با ترس و دلهره، به سمت پنجره می رود و خطاب به مرد ميانسال می گويد: من يقين دارم! من يقين دارم كه تا اينجا تعقيبم كرد.
مرد ميانسال در حالی كه دوربين كوچكی را از كشوی ميزش بيرون می آورد، با دستپاچگی می پرسد: تو اطمينان داری؟ شايد اشتباه می كنی.
رئيس جمع آوری در حالی كه با انگشت از پشت كركره خيابان را نشان می دهد. به مرد ميانسال می گويد: نه، تو ساختمون هم دنبالم اومد، ازم عكس گرفت، يقين دارم، قيافه اش داد می زد كه مأموره.
مرد ميانسال با دوربين از لای كركره خيابان را می نگرد، از ديد دوربين مرد ميانسال، خيابان را می بينيم و ماشين پيكان احمد را.
صدای رئيس جمع آوری بر روی اين تصوير شنيده می شود.
صدای رئيس جمع آوری: اون پيكان قهوه ايه، سنش تقريباً بیس و نه، سی می شد، روی صورتش هم جای يه زخم قديمی بود.
مرد ميانسال چشم از دوربين می گيرد و با وحشت به رئيس جمع آوری نگاه می كند.
مرد ميانسال: برای اين كه يقين كنيم، تو بايد برگردی و بری سوار ماشينت بشی. من از اينجا همه چی رو می بينم، اگه با حركت كردن تو اين پيكانه هم حركت كرد، بايد هر چه سريع تر آژير قرمز رو بكشيم. تو برو من با موبايل باهات تماس می گيرم. فقط يادت باشه، اون قدر تو خيابون ها چرخش بده، تا گمِت كنه.
رئيس جمع آوری به سرعت كيف خود را برمی دارد و از اتاق خارج می شود. مرد ميانسال، با دوربين از لای كركره، به خيابان نگاه می كند.
□خيابان، داخل ماشين
احمد در پشت فرمان پيكان نشسته و به در ساختمان نگاه می كند و همزمان دوربين عكاسی خود را آماده می كند.
احمد: وقتی با اين عكس ها، حكم جلب شون رو گرفتم و ريختم شون تو زندون. اونوقت آقا مرتضی می فهمه كه چرا بهترين دفاع، حمله اس.
از ديد احمد، رئيس جمع آوری را می بينيم كه از ساختمان بيرون می آيد. احمد به سرعت چند عكس از او می گيرد. رئيس جمع آوری در ماشين خود را باز می كند سوار می شود، به سرعت استارت زده و حركت می كند. احمد سريع دوربين را كنار می گذارد و در حالی كه فرمان را می چرخاند و در پی آن ماشين حركت می كند، با خود می گويد: اگه قرار بود كه منتظر مرتضی و بچه ها بشم، مگه می شد اين همه آدرس ازشون گير بيارم؟
□اتاق مرد ميانسال
از ديد دوربين مرد ميانسال، حركت ماشين احمد را می بينيم، دوربين حركت می كند و ماشين رئيس جمع آوری ديده می شود، مرد ميانسال موبايلش را در كنار گوش می آورد. پس از چند لحظه با اضطراب شروع به صحبت می كند.
مرد میانسال: درست حدس زدی، داره پشت سرت می آد. فقط همون كاری رو بكن كه بهت گفتم؛ اونقدر بچرخونش تا گمت كنه، بعد با اتوبوس برو نقطه ايكس دو، تو با جايی تماس نگير، خودم آژيررو می كشم.
مرد ميانسال به سرعت دوربين را از مقابل چشمش پايين می آورد و به سمت ميزش می دود، انگشتان مرد ميانسال بر روی موبايل شماره می گيرد.
□داخل ماشين رئيس جمع آوری
رئيس جمع آوری از آينه، پشت سر خود را نگاه می كند، در آينه ماشين او، تصوير ماشين احمد ديده می شود.
□داخل ماشين احمد
حمد با چهره ای جدی، دنده عوض می كند و از آينه، به پشت سر خود می نگرد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️
@javid_neshan