🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_5 *
_ آخرین برگ نامه پایان می یابد، دخترک حیرت زده و مات برای خواندن ادامه نوشته، پشت آخرین برگ را می نگرد، دست خط سعید _پسر مرد کتابفروش_ را می شناسد. شروع به خواندن می کند.
صدای سعید: حمیده عزیزم، هیچ می دانی که تازگی از عشق تو سیگاری شده ام؟، هرشب ضبطم را به پشت بام می برم و به یاد تو سیگار می کشم و ترانه"چشای تو" را گوش می دهم.
از آن روزی که دیدم تو شلوار لی می پوشی من هم رفتم هفت شلوار لی خریدم و هر روز یکی از آنها را به پا می کنم، می بینی به سر من چه بلایی آوردی، می بینی تا چه اندازه تسلیم تو شده ام؟!
تازه این حال و روز من در زمانی است که تو هنوز یک کلمه هم با من حرف نزده ای، وای به حال آن روزی که تو فقط یک کلام جواب سلام مرا بدهی...
یعنی آن روز فرا می رسد؟...
به امید آن روز، سعید.
حمیده با کنجکاوی و حیرت، برگ های قبلی را دوباره بررسی می کند و به پشت آن ها می نگرد.تازه متوجه می شود که نامه رمانتیک پسرک، پشت این کاغذها نوشته شده است، دخترک مات و منگ دوباره به نوشته های رضاییان می نگرد.
شماره صفحه را چک می کند.در بالای صفحه اول عدد ۲ و در بالای صفحه ی دوم عدد ۳ و دربالای صفحه سوم عدد ۱۰۳۶ دیده می شود.
حمیده غرق فکر از جا بر می خیزد و در اتاق شروع به قدم زدن می کند.
_ حیاط دبیرستان در لحظات زنگ تفریح، پر از های و هوی بچه هاست. حمیده در کنار دوستش فریبا ایستاده و به محض این که دوستش مطالعه نوشته های خبرنگار را تمام می کند، خطاب به او می گوید:
خیلی عجیبه نه؟
فریبا به تایید، سر تکان می دهد و به حمیده پیشنهاد می کند که برای به دست آوردن ادامه نوشته خبرنگار به بهانه خرید کتاب، به کتابفروشی بروند.
_ در راه برگشت از دبیرستان، حمیده راهش را از فریبا جدا می کند و فریبا به سمت مغازه کتابفروشی می رود.
در حین ورود به داخل مغازه، سعید با فریبا روبه رو می شود.
پسرک به شدت دست و پایش را گم می کند و زبانش بند می آید.
دختر کتابی را برای خرید نام می برد. سعید دستپاچه برای یافتن به میان کتاب ها می رود، صاحب مغازه، از پسرش می پرسد که چه کتابی را می خواهد؟، سعید گیج و دستپاچه جواب بی ربطی به او می دهد. پدر حیران از رفتار پسر به فریبا می نگرد. فریبا نیز با دقت به اطراف نگاه می کند.
ناگاه چشمش به کاغذهای دسته شده روی میز می افتد.
به محض دیدن کاغذها با زیرکی یک برگ از کاغذها را بر می دارد و پشت آن را بررسی می کند، خط خبرنگار دیده می شود. هم زمان مرد کتابفروش به فریبا می گوید:
شما کتاب میخواین یا کاغذ؟!
فریبا با دستپاچگی پنهان پاسخ می دهد:
خواستم اسم یه سری کتاب رو بنویسم، معذرت میخوام.
مرد کتابفروش: اشکالی نداره، یه برگش میشه پنج تومن.
فریبا با عصبانیت سه برگ بر می دارد و سه سکه پنج تومانی بر روی میز می گذارد و و از مغازه خارج می شود.
دست های سعید با دستپاچگی، از قفسه های بالا، کتابی را بیرون می کشد اما به علت هول بودن تعداد زیادی از کتاب ها را همراه آن کتاب بیرون می کشد و از بالای قفسه بر زمین می ریزد.
پدر با خشم به سمت او می دود. سعید گیج و دستپاچه کتاب مزبور را برداشته و بی توجه به پدر به سمت در مغازه می دود. ناگاه می بیند که فریبا رفته و جای او خالیست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️
@javid_neshan