🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀
☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️
🎀☕️
☕️
🍰
#دورهمی🍰
به قلم🖌: فاطمه صداقت
#قسمت_9
سفره جمع شد و مثل روال همیشگی دورهمی ها، دور هم نشستیم. بنفشه دفترچهاش را بیرون کشید و شروع کرد:
-امروز روز نوشینه. میدونم غیر منتظرهاس ولی باید کمکش کنیم. دوباره اتفاق قبلی تکرار نشه.
سارا درحالیکه داشت ناخنش را سوهان میکشید گفت:
-اول از همه بهش بگو تو رو بخاطر خودت بخواد نه چیز دیگه.
به سمتش برگشتیم. بغضی توی صدایش بود دردناک. به او گفتم:
-خوبی سارا؟
نگاهم کرد. مردمکهای قشنگ چشمانش داشتند میلرزیدند. انگار تنشان از زمهریری تازه یخ کرده بود.
-بله نسیم جون. خوبم.
باشهای گفتم و به بفنشه نگاه کردم. ادامه داد:
-نوشین خانوم اول باید بگی چرا میخوای شوهر کنی؟
شوهر را طوری کشدار گفت که همه زیر خنده زدیم. نوشین با مسخرهبازی گفت:
-میخوام از شماها جا نمونم.
گفتم:
-نترس، آش دهن سوزی هم نیس!
نوشین جواب داد:
-اتفاقا میخوام برم پای دیگ آش، بلکه منم حاجت بگیرم!
چشمکی زد. کفرم را درآورد. با غیظ گفتم:
-اینقدر گذشته منو شخم نزن نوشین.
نوشین خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-باشه باباجان. راستش رو میگم. من شوهر میخوام که کمک حالم باشه. همدم غم و غصههام باشه. تو سختی.ها یارم باشه. با هم پیشرفت کنیم. شرکت بزرگ بزنیم. تجارت خارجی بکنیم.
با تعجب گفتم:
-اوه، چه خبرته؟
ادامه داد:
-من قصه همتون رو میدونم. دنبال یه کسیام که بی حاشیه باشه.
سارا نالید:
-یعنی اگر تو بتونی یه کسی رو پیدا کنی با این شرایط، خودم همهی پولهایی که از فرهاد کِش رفتم میدم به تو!
گفتم:
-سارا چقدری جمع کردی تا حالا از اون بیچاره؟
خندهای شیطانی کرد و گفت:
-اولا بیچاره نیست و یه کارخونه میراث باباش دستشه. دوما از آدم خسیسی مثه اون باید کَند. هرچی بیشتر بهتر. سوما فکر کنم پنجاه تومنی شده باشه!
نوشین سوتی کشید و گفت:
-اینهمه ازش کندی همش پنجاه تومن؟
سارا خندید و دستهایش را بالا آورد:
-یه جمله معروف هست که میگه یه آدم همه تخم مرغهاشو تو یه سبد نمیذاره.
بنفشه اعتراض کرد:
-بچهها حاشیه نرید. الان نوبت نوشینه. خب نسیم، تو بگو!
سرم را بلند کردم و به جمع حاضر چشم دوختم. با غصه گفتم:
-نوشین جون، دلایلت خیلی خوبه. حداقل مثل من نیستی که با دیدن یه ذره محبت خر بشی و بیفتی دنبال یه آدم. ولی خواهشا اشتباه من رو نکن.
نوشین گفت:
-چی داری میگی نسیم؟ از چی حرف میزنی؟
نفسم را محکم بیرون فرستادم. برای بار اول بود که میخواستم این راز را با بچهها درمیان بگذارم. انگار روی دلم سنگینی میکرد. با ترس و لرز شروع به حرف زدن کردم.
قسمت اول اینجاست⬇️⬇️
https://eitaa.com/JazreTanhaee/995
⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانهای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋
⬇️ گروه نقد و نظر⬇️
📨📨📨📨📨📨📨📨
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
📨📨📨📨📨📨📨📨
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼