🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_9
بعد از نماز به پذیرایی رفتم. پدر روی مبل نشسته بود و داشت چایی تازه دم مادرم را میخورد. مقابلش رفتم و خودم را لوس کردم:
-سلام بابا استاد. خسته نباشی.
پدرم لیوانی را که به لبش نزدیک کرده بود عقب برد و نگاهم کرد:
-به به، خانومِ حساب کتابی.
از این اصطلاحش دلم غنج میرفت. با واژههای لطیفش بیش از پیش عاشقش میشدم.
بعد از شام پشت میزم نشستم. چراغ مطالعه را روشن کردم و به عادت بچگیهایم اول کمی سایه بازی کردم. عادت کرده بودم. شیرینی تفریح بچگیهایم هنوز هم میتوانست کامم را عسلی کند.
برای چندمین بار شعرم را خواندم. خیلی از آن راضی بودم. با افتخار به خودم نگاه کردم. تصوراتم گل کرد. روی صحنه ایستاده بودم و همه برایم دست میزدند. جایزههای ادبی را یکی یکس درو میکردم و همه شعرهایم را دوست داشتند. شعر را داخل پاکت گذاشتم و در آن را بستم و داخل کیفم گذاشتم. کمی از کتابهای دانشگاهم را خواندم و روی تختم بیهوش شدم.
صبح روز بعد به سمت باشگاه ورزشی حرکت کردم. سه شنبهها و پنجشنبهها والیبال میرفتم و باعث میشد ذهن و فکرم برای گفتن شعر حسابی باز شود. والیبال از ورزشهایی بود که هیچ وقت نمیتوانستم ترکش کنم.
به اولین پستخانه که رسیدم، شعرم را پست و بی صبرانه برای چاپ شدنش دعا کردم. این روزها که هوا پاییزی بود حس و حال خوبی داشتم. هوای قشنگش ذهنم را باز میکرد و قریحهام را قلقلک میداد. انگار قوه شعر گفتنم چند برابر میشد. آن روز در باشگاه سرحال و شاداب با ضربه هایی که میزدم، همه شگفت زده میشدند. من هر توپ را شعری میدیدم که قرار است در زمین مجله ایرانی فرود بیاید. هر ضربه را محکمتر از قبلی میزدم تا وسط ستون شعر جوانی بنشیند و چند امتیاز راهی جیبم کند! خانم طاهری مربیام که خیلی زحمتم را کشیده بود از این همه انرژی شگفت زده شده بود. آن روز با تشویقهایی که میشدم حسابی حالم جا آمد.
عصر دراز کشیده بودم و داشتم تمرین های حسابداریام را حل میکردم. یک خط مینوشتم، یک خط در فکر میرفتم. درگیر بودم با خودم. فقط دو روز تا چاپ شدن شعرم مانده بود. خیلی خوشحال بودم.
صبح شنبه زودتر از چیزی که فکرش را بکنم از راه رسید. دوان دوان به سمت دکه روزنامه فروشی رفتم. دنبال مجله رویاییام بودم. به عادت همیشه مشغول نجوا با خودم شدم:
-کو؟ کجاست؟ کجایی جوان ایرانی؟ آهان اوناهاش. وای چه ذوقی بکنه مامانم. چه خیت بشه اون الهه دیوونه.
سریع برش داشتم و تند تند ورق زدم تا به ستون شعر جوانی رسیدم. همه را بالا و پایین کردم.چندین بار نگاه کردم. نبود که نبود. شعرم چاپ نشده بود. با لبهای آویزان به سمت مترو حرکت کردم. در دلم گفتم:
-نه من تسلیم نمیشم! اونقدر مینویسم تا چاپ بشه.
با این فکر انرژی تحلیل رفته ام برگشت و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردم. بالاخره به هدفم میرسیدم!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
#قسمت_9
همینطوری داشتم نگاهش میکردم. داخل اتاق شد و روی عکسی که باید میکشیدم دست گذا شت و گفت:
-این رو تا پسفردا حاضر کنین.
با تعجب نگاهش کردم. سرش را بلند کرد و نگاهی به چشمان متعجبم انداخت. با خونسردی ادامه داد:
-لطفا!
پشتش را کرد و از اتاق خارج شد. رو به شهره گفتم:
-کارم دراومد. باید یه بند بشینم پاش.
شهره لبخندی زد و روی صندلیاش نشست.
-کمکت میدم، نترس.
مشغول کار شدیم. طرحم را با دقت میکشیدم که صدای جیغ و داد بچهها از حیاطِ مدرسه آمد. سرم را به سمت پنجره کج کردم. پر از نشاط و سرزندگی بودند. دخترها گوشهای جمع شده بودند و پسرها هم روی سر و کله هم میزدند. با رفتن آقا معلم به حیاط، همگیشان راست ایستادند و صفشان را مرتب کردند. کمی برایشان حرف زد و خودش را معرفی کرد. بچهها هم یک صدا سرود ملی را خواندند و وارد کلاس شدند.
حس هیجان انگیزی زیر پوستم دویده بود. انگار حضور بچهها و شور و حالشان به من هم منتقل شده بود. میخندیدم و با ذوق مدادرنگیها را روی کاغذ به رقص درمیآوردم.
با شهره طرحها را کشیدیم و کمی استراحت کردیم. ظهر بود و کلاس هم تمام. از جایمان بلند شدیم. به سمت خروجی رفتیم و به آقای آقاجانی خسته نباشیدی گفتیم و مدرسه را ترک کردیم.
بعد از یک روز خسته کننده، وارد خانه شدم. ننه داشت مرغها را داخل خانهشان میکرد. سلامی کردم و به اتاق رفتم. مثل همیشه نهارش حاضر بود و خانهاش رفت و روب شده. تمیزیاش برایم حیرت آور بود.
مشغول غذا شدیم. از حال و روز مدرسه پرسید. برایش گفتم که کارم آنجا چیست. خوشش آمد و تشویقم کرد. برایش از بچهها و سر و صدایشان گفتم. از اینکه چقدر در روحیهام تاثیر داشت. خدا را شکر کرد و دعاهای مادرانهاش را نثار وجود پرثمر شهره نمود.
سومین روز بود و من هم نقاشیام را حاضر کرده بودم. شهره هم کمک داده بود ولی بیشترش را خودم انجام داده بودم. با بی خیالی پشت میز نشسته بودم و به عکس بعدی که باید میکشیدم نگاه میکردم. آقای آقاجانی در زد و وارد شد. از جایمان بلند شدیم. به سمت میزمان آمد و سراغ نقاشی را گرفت.
-اینجاست.
نقاشی را به سمتش گرفتم. آن را دید و کمی فکر کرد. روی رنگها آهسته دست کشید.
-بد نیست. ممنونم.
کمی جا خوردم. نقاشیام خیلی خوب شده بود.
-فقط بد نیست؟ من خیلی روش کار کردم.
-زحمت کشیدین منتهی رنگها جونندارن. بی روحن.
-خب گل بی روحه تقصیر منه؟
با تعجب نگاهی به من انداخت.
-بعدی رو شروع کنین.
کیفش را برداشت و به سمت خروجی رفت. زورم گرفت و روی صندلی نشستم. شهره با خنده گفت:
-جوش نیار، چیزی نگفت که.
-چطور جوش نیارم؟ ندیدی چی گفت؟
-گلی جون اون آدم دقیقیه.
انگار شهره هم در زمین او توپ میزد. دیگر چیزی نگفتم و مشغول زدن طرح عکس دوم شدم. چند نفس عمیق کشیدم تا چهره و جدیت معلم جدی را فراموش کنم. بعد از چندین ماه که از فراموشیام میگذشت، این اولین بار بود که مردی به من امر و نهی میکرد و نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم!
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰#دورهمی🍰 به قلم🖌: فاطمه
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀
☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️
🎀☕️
☕️
🍰#دورهمی🍰
به قلم🖌: فاطمه صداقت
#قسمت_9
سفره جمع شد و مثل روال همیشگی دورهمی ها، دور هم نشستیم. بنفشه دفترچهاش را بیرون کشید و شروع کرد:
-امروز روز نوشینه. میدونم غیر منتظرهاس ولی باید کمکش کنیم. دوباره اتفاق قبلی تکرار نشه.
سارا درحالیکه داشت ناخنش را سوهان میکشید گفت:
-اول از همه بهش بگو تو رو بخاطر خودت بخواد نه چیز دیگه.
به سمتش برگشتیم. بغضی توی صدایش بود دردناک. به او گفتم:
-خوبی سارا؟
نگاهم کرد. مردمکهای قشنگ چشمانش داشتند میلرزیدند. انگار تنشان از زمهریری تازه یخ کرده بود.
-بله نسیم جون. خوبم.
باشهای گفتم و به بفنشه نگاه کردم. ادامه داد:
-نوشین خانوم اول باید بگی چرا میخوای شوهر کنی؟
شوهر را طوری کشدار گفت که همه زیر خنده زدیم. نوشین با مسخرهبازی گفت:
-میخوام از شماها جا نمونم.
گفتم:
-نترس، آش دهن سوزی هم نیس!
نوشین جواب داد:
-اتفاقا میخوام برم پای دیگ آش، بلکه منم حاجت بگیرم!
چشمکی زد. کفرم را درآورد. با غیظ گفتم:
-اینقدر گذشته منو شخم نزن نوشین.
نوشین خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-باشه باباجان. راستش رو میگم. من شوهر میخوام که کمک حالم باشه. همدم غم و غصههام باشه. تو سختی.ها یارم باشه. با هم پیشرفت کنیم. شرکت بزرگ بزنیم. تجارت خارجی بکنیم.
با تعجب گفتم:
-اوه، چه خبرته؟
ادامه داد:
-من قصه همتون رو میدونم. دنبال یه کسیام که بی حاشیه باشه.
سارا نالید:
-یعنی اگر تو بتونی یه کسی رو پیدا کنی با این شرایط، خودم همهی پولهایی که از فرهاد کِش رفتم میدم به تو!
گفتم:
-سارا چقدری جمع کردی تا حالا از اون بیچاره؟
خندهای شیطانی کرد و گفت:
-اولا بیچاره نیست و یه کارخونه میراث باباش دستشه. دوما از آدم خسیسی مثه اون باید کَند. هرچی بیشتر بهتر. سوما فکر کنم پنجاه تومنی شده باشه!
نوشین سوتی کشید و گفت:
-اینهمه ازش کندی همش پنجاه تومن؟
سارا خندید و دستهایش را بالا آورد:
-یه جمله معروف هست که میگه یه آدم همه تخم مرغهاشو تو یه سبد نمیذاره.
بنفشه اعتراض کرد:
-بچهها حاشیه نرید. الان نوبت نوشینه. خب نسیم، تو بگو!
سرم را بلند کردم و به جمع حاضر چشم دوختم. با غصه گفتم:
-نوشین جون، دلایلت خیلی خوبه. حداقل مثل من نیستی که با دیدن یه ذره محبت خر بشی و بیفتی دنبال یه آدم. ولی خواهشا اشتباه من رو نکن.
نوشین گفت:
-چی داری میگی نسیم؟ از چی حرف میزنی؟
نفسم را محکم بیرون فرستادم. برای بار اول بود که میخواستم این راز را با بچهها درمیان بگذارم. انگار روی دلم سنگینی میکرد. با ترس و لرز شروع به حرف زدن کردم.
قسمت اول اینجاست⬇️⬇️https://eitaa.com/JazreTanhaee/995
⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانهای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋
⬇️ گروه نقد و نظر⬇️
📨📨📨📨📨📨📨📨
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
📨📨📨📨📨📨📨📨
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_8 سردی و سوز بهمنماه و کرسی قدیمیمان که زیرش نشسته بودیم آخرین صحنهای
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_9
درمورد برنامههایی که پیش رو داشتیم برایمان گفتند. اینکه چون نیروهای ویژه هستیم پس باید تمرینهای سخت و آموزشهای خاص ببینیم. وقتی به خوابگاه رفتیم تا استراحت کنیم یکی از بچهها که از همه تپلتر بود و هیکل درشتتری داشت توجه من و محمد را جلب کرد. اینکه با آن شرایط آیا از پس تمرینها برخواهد آمد یا نه؟ پسر مودب و بانمکی بود. کمی که با او گپ زدیم فهمیدیم تنها فرزند خانوادهاش است. حتما مادر و پدرش برای رضایت خیلی سختشان بوده است. با هم رفیق شدیم.
ساعت ۹ شب خاموشی بود. همگی سرجاهایمان مستقر شدیم و خوابیدیم. من ذوق زیادی داشتم. دلم میخواست هرچه زودتر صبح شود و آموزشها آغاز. دلم پرمیکشید که به جبهه بروم. با این فکرها چشمانم کمکم گرم شد و خوابیدم.
خوابم عمیق بود و پلکهایم سنگین. ناگهان با صدای تیراندازی وحشتناکی همگی از خواب پریدیم. مثل گیجها به هم نگاه میکردیم. تاریک بود. چشم چشم را نمیدید. محمد پیش من بود. با نگرانی پرسید:« چی شده؟ حمله کردن؟» وسط آن سر و صدا خندهام گرفته بود:« ما هنوز تهرانیمها محمد. حمله کجا بود.» از تختم پایین آمدم. ناگهان صدای برادر سروری در بلندگوی پادگان پیچید:« همگی بیاید بیرون به خط بشید سریع!» آنقدر هول برمان داشته بود و قلبمان تند میزد که به سرعت از خوابگاه بیرون زدیم. بدوبدو میکردیم. آن دوست تپلم هم به سختی میدوید. همگی که به صف شدیم سر و صداها خوابید. زیر نور کم سوی حیاط، نگاهم به بقیهی بچهها افتاد. آن دوست تپلم کمی دورتر ایستاده بود. شکم بامزهاش زیر زیرپوش تکان میخورد. کمی آنطرفتر یکی از بچهها با شورت و زیرپوش ایستاده بود. وسط آنهمه استرس و نگرانی، خندهام گرفته بود. طفلک خجالت میکشید.
وقتی برادر سروری به حیاط آمد با دیدن ما با آن سرو وضعمان، یکی پیژامه پوشیده، یکی با دمپایی، یکی بدون کفش، و آن پسر با شورت و زیرپوش، سرش را تکان داد:« این خشم شب بود. شماها نیروی ویژهاید. باید همیشه حاضر باشید. وقتی دشمن حمله کنه وقت حاضر شدن نیست. وقت پیدا کردن شلوار و پوشیدن جوراب و تن کردن پیراهن نیست. باید همیشه حاضر و آماده باشید. شماها باید تنها چیزی که شب بدون اون میخوابید پوتینتون باشه.»
آن اتفاق غیرمنتظره، آن خشم شب غافلگیرانه، آن رزمایش شبانه، حسابی به ما فهماند که اینجا خانهی خاله نیست و موضوع جدیست. دیگر از تفریح و راحتی خبری نیست. واقعا جنگ است!
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_9
◉๏༺♥️༻๏◉
نگاهم روی جلد کتاب متوقف شد. جلدی سخت که رویش عکس یک صندوقچه بود. مریم با احتیاط کتاب را دستم داد. آن را گرفتم. عاشق کتاب خواندن بودم. قفسهی کتابهایم گاهی دیگر جا نداشت. اما عاشقانه و رمان نبودند. بیشتر علمی بودند و هنری. مجله بودند و دانسنتی. کتاب را داخل دستم بالا و پایین کردم. دستی روی جلدش کشیدم و یک صفحهاش را باز کردم. بوی برگهای کاهیاش دماغم را قلقلک داد. عمیق نفس کشیدم. کف دستم را روی ورقها کشیدم. نرمیاش حالم را دگرگون کرد. مریم دستش را زیر چانهاش زد و به چشمهای قلنبهام خیره شد:
-این رو یکی از بچهها بهم داده. امانته. بهش گفتم یه هفتهای میخونم و میدمش.
کتاب را ورق میزدم. چند خط اولش را از نظر گذراندم. یک عمهی پیر بود که داشت برای برادرزادهاش، سودابه، که قرال بود برایش خواستگار بیاید از گذشتهای مرموز و قدیمی حرف میزد. گذشتهای که همهاش در یک صندوقچه جمع شده بود. در آن صندوقچه، تکهای لباس سفید مردانه که خونی بود، چند تکه کاغذ، و تعدادی نامه وجود داشت.
-مهلا میای با هم بخونیم شبها؟
کتاب را بستم و با چشمانی ریز شده نگاهش کردم:
-دنبال شریک جرم میگردی؟ به خیالت من رو داری خر میکنی؟ که اگه لو رفتی خلافت نصف حساب بشه؟
کتاب را از زیر دستم کشید. آن را دوباره زیر تختش هل داد. دست به سینه درحالیکه پشتش را به من کرده بود نشست. اخمهایش درهم فرو رفت. محکم پشتش زدم. طوریکه با سر روی تشک فرود آمد. غرید:
-چته مهلا؟
بلند خندیدم.
-برای من قیافه نگیر ها. هرکس ندونه تو خوب میدونی که پایهی این مسخرهبازیاتم!
یک لحظه به سمتم چرخید و محکم بغلم کرد. آنقدر فشارم داد که نزدیک بود استخوانهایم بشکنند. من که لاغر بودم و شکستنی! باید با احتیاط با من برخورد میشد. میدانستم دنبال یک همپا میگردد که از عذاب وجدانش کم شود. عاشق این دیوانهبازیهایش بودم. وقتی یک کار را میخواست بکند تا تهش میرفت.
-پس از امشب شروع میکنیم. وای خیلی هیجان دارم. بچهها خیلی تعریف میکردن ازش.
همانطور که مانتویم را درمیآوردم با تعجب گفتم:
-چرا خاله مخالفه؟ مگه خودش همیشه نمیگه مطالعه کنین. مطالعه خیلی خوبه؟
مریم انگار داغ دلش تازه شده بود. لبهایش از دو طرف آویزان شدند. میدانستم بلند پرواز است و آرزوهای زیادی دارد. دوست دارد کارهای بزرگی بکند. میدانستم خورهی رمان و قصههای عاشقانه است. مادرش اما این را برایش مثل مخدری میدید که کمکم روحش را خراش میدهد.
-میگه این قصههای عاشقانه، این رمانها، فکرت رو درگیر میکنه. نمیذاره خوب درست رو بخونی. میگه تو حالا فعلا به فکر درس و مشقت باش. میگه رمانهای دیگه بخون. برامم خریدهها.
از جایش بلند شد و سمت قفسهی کتابهایش رفت. آن را باز کرد. یک ردیف از رمانهای نوجوان را نشانم داد. دستم را تکان دادم:
-بیا بشین بابا. من میدونم خاله برات خریده.
روی تخت کنارم نشست. دوباره دولا شد و کتاب را از زیر تخت برداشت. نگاهش کرد. رویش دست کشید.
-ولی من رمان عاشقانه دوست دارم.
بعد هم به چشمهایم زل زد. آن قیافهی دمغ فقط یک ذکر مصیبت کم داشت که داد و فغانش بلند شود. کتاب را گرفتم و زیر تخت هل دادم. دستم را روی شانهاش گذاشتم.
-بهت تسلیت میگم!
از لحن خشدارم خندهاش به آسمان رفت. خودم هم خندهام گرفت:
-بمیری مهلا! همیشه گند میزنی به عواطف و احساسات من. اصلا من با کی دارم حرف میزنم! تو که تو این باغها نیستی!
باغی که مریم داشت از آن حرف میزد پر از علف هرز بود. باغی که مریم دوست داشت در آن پرسه بزند از نظر من پر از چاله بود. من همیشه به دخترهای مدرسه میخندیدم. خندههایی که معروف بود. من معروف بودم به قلب سنگی! به کسی که احساسات ندارد. هیچ چیزی را درک نمیکند. من سرم به کار خودم بود. زندگی آرامم را دوست داشتم. هیجان اضافی هم نیاز نداشتم. مگر چندسالم بود که بخواهم هیجانات عشق و عاشقی را هم به زندگیام اضافه کنم؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_9
◉๏༺💍༻๏◉
رو به صفدر کرد:
-آقا صفدر میگم که سارا بهت گفت قبول شده؟
پدر کمی آب خورد:
-نه. جدی قبول شده؟ باریکلا .
مادر قری به سر و گردنش داد:
-آره بچهام. باید کم کم وسایلشو حاضر کنه با اجازه شما راهی بشه.
مادر دقیقا میدانست نظر پدر سارا چیست. فقط داشت تیرش را در تاریکی میفرستاد بلکه به هدف بخورد. صفدر سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید:
-راهی بشه؟ راهی کجا؟
مادر مقداری از ترشی را داخل دهانش گذاشت.
-شیراز.
چند ثانیه سکوت برقرار شد. پدر به چشمان خیره کننده و بی نهایت زیبای سارا نگاه کرد. در چشمان سارا فقط تمنا بود که موج میزد. دوباره سرش را پایین انداخت. انگار که نمیخواست دل دخترش را بشکند ولی حرف خودش نباید زمین بماند جواب داد:
-نه. نمیشه. شیراز خیلی دوره. دلم قرار نمیگیره.
سارا وا رفت. انگار که فقط یک قدم تا دستگیره در بهشت مانده باشد و اورا با سرعت از عقب بکشند و نگذارند دستگیره را لمس کند. بغض کرد و تا آخر غذا دیگر چیزی نگفت. مادر عمق غصه فرزندش را درک میکرد ولی نمیتوانست حرفی بزند. حرف حرف صفدر بود. نه!
خبر درس نخواندن سارا همه جا پیچیده بود و افرادی که خواهان ازدواج با او بودند. اما سارا توجهی به هیچ کس نداشت. فقط درس میخواند و تلاش میکرد تا بتواند تهران قبول بشود. انگار همه دست به دست هم داده بودند تا او را از بهشت زمینیاش دور کنند.
سارا سال سوم هم تهران قبول نشد. کلافه بود و دلیل بی رحمی پدرش را نمیدانست. چرا نمیگذاشت سارا به آرزویش برسد؟ چرا نمیگذاشت درسش رل در شهر دیگری بخواند؟ اصفهان نزدیکترین جایی بود که قبول شده بود ولی پدرش دوباره بی رحمانه پاسخ منفی داده بود.
حالا سارا ۲۱ساله بود و فقط درس خوانده بود. دلش برای آن همه تلاشش میسوخت. سارا عاشق پزشکی بود!
اوایل پاییز، اشکهای همیشگی سارا مثل برگهای پاییزی در حال چکیدن بودند. نگاهش روی مجلههای پزشکی که دورو برش ریخته بودند ماسیده بود. چقدر دوست داشت روزی مقالههای او هم به عنوان پزشک برتر در این مجلات چاپ میشد. ولی نمیتوانست به آرزویش برسد.
ظهر پدر به خانه آمد. مادر مشغول حرف زدن با خاله اکرم بود. چندماهی میشد که خاله اکرم مغز مادر سارا را بکار گرفته بود و مدام از بی آبرویی و حرفهایی که پشت سارا میزنند میگفت.
-حتما دختره عیب داره! چرا تا الان ازدواج نکرده؟ نکنه یه چیزیش میشه؟
پدر از راه رسیده بود و با افسوس سرش را تکان میداد. انگار خودش را مقصر میدانست. اگر میگذاشت سارایش به شیراز برود الان سال سوم پزشکی بود. ولی نه. دخترانش برایش بی نهایت ارزش داشتند. از حرفهای بی ربط اطرافیان و فامیل سر در نمی آورد. ترشیدگی برچسبی بود که به سارای۲۱ساله چسبانده بودند.
-سارا جان. بیا بابا. دستم پره.
سارای پژمرده اشکهایش را پاک کرد و به پذیرایی رفت. پدر با دست پر ایستاده بود و داشت سارای غمگینش که دیگر شیطنتهای گذشته را نداشت نگاه میکرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝