🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمه‌صداقت #قسمت_1 تیغ آفتاب و تشنگی و نور تند خورشید، بی‌جانم کرده بود. با گلویی خشک و
فاطمه صداقت حبیب و جواد پسرعمه‌هایم بودند. گاهی با محمد و من و چند نفر دیگر جمع می‌شدیم و می‌رفتیم این‌طرف و آن طرف بازی می‌کردیم. محمد هشت ساله بود و من شش ساله. اصلا همه می‌دانستند جایی که محمد باشد حتما یک اتفاقی رخ می‌دهد. یک شَری به پا می‌شود. آرام در خانه را بازکردیم. پاورچین پاورچین داخل خانه شدیم. ماشین آقاجانم سر کوچه بود و می‌دانستیم او به خانه آمده تا خواب سر ظهرش را بکند و دوباره به مغازه برگردد. محمد جلو جلو رفت. پایش گیر کرد به قابلمه‌ای که مادرم شسته و کنار حوض گذاشته بود‌. صدای بدی داد. آقاجانم از خواب پرید. با دیدن محمد برزخی شد و ترکه‌اش را برداشت. از پله‌ها پایین دوید. دنبالش افتاد. محمد فرار کرد. از در کوچه بیرون زد. من هم داشتم نگاهشان می‌کردم. آقاجانم با عجله تا وسط کوچه رفت‌. بعد دوباره سمت خانه برگشت. سرش را تکان داد. نگاهی به من انداخت. جلو آمد:« باز رفته بودید طیاره‌خونه*؟ دوباره چه کار کردین؟» سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که الان با ترکه‌اش روی تنم می‌زند. او اما از مقابلم رد شد. از سه پله‌ای که به ایوان جمع و جورمان می‌خورد بالا رفت و دوباره روی رو اندازش دراز کشید؛ زیر پله جایی که باد خنک می‌زد. داخل خانه شدم. مادرم و خواهرم نرگس را دیدم. آن‌ها هم از خواب پریده بودند. جلو رفتم و ماجرا را تعریف کردم. مادرم روی دستش زد:« ای بلا نگیری ممد با این کارات. خودش کم بود تو رو هم می‌بره با خودش؟ ای خدا کی تابستون تموم می‌شه؟» *** با محمد هم‌مدرسه‌ای بودم. وقتی می‌فهمیدند برادر محمد هستم می‌گفتند:« تو داداش اون رئیسی هستی؟ مثل اون که نیستی و الا کتک داری!» دوران کودکی و نوجوانی، با همه‌ی شیرینی‌هایش می‌گذشت. دورانی که چند خواهر و برادر دیگر را هم به جمعمان اضافه کرد. روزها مدرسه می‌رفتیم و شب‌ها با پسرها فوتبال می‌زدیم. تابستان‌ها مادرم هرکداممان را سر کاری می‌فرستاد تا بیکار نباشیم و حرفه‌ای یاد بگیریم. او خیلی زحمت می‌کشید. پدرم مغازه‌ای داشت در خیابان انبار نفت و هر روز صبح به آن‌جا می‌رفت. مادرم هم داخل خانه یا خیاطی می‌کرد یا پشت دارقالی می‌نشست. ما بچه‌ها هر روز قد می‌کشیدیم و آن‌ها هرروز فرتوت‌تر می‌شدند. آن دوران شیرین گذشت تا من به هنرستان رفتم و سرنوشتم جور دیگری رقم خورد. _______ *طیاره‌خونه: چون اون موقع‌ها به پادگان قلعه‌مرغی که پادگان نیرو‌هوایی و برای آموزش سربازها بود می‌گفتن طیاره‌خونه. نظردونی حسین آقا https://harfeto.timefriend.net/16858201599509 کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c