🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
به نام خدای مهربون نام داستان: حسین آقا به قلم: فاطمه صداقت خاطرات رزمنده مجاهد «حسین رئیسی» از ا
دوستان این داستان شبانه هست
شبی یک قسمت ارسال میشه
بعد از اتمام حس خفته «تیرا» رو داریم به امید خدا
این موضوع رو درنظر داشته باشین
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
به نام خدای مهربون نام داستان: حسین آقا به قلم: فاطمه صداقت خاطرات رزمنده مجاهد «حسین رئیسی» از ا
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_1
تیغ آفتاب و تشنگی و نور تند خورشید، بیجانم کرده بود. با گلویی خشک و نفسهایی آرام لحظهها سپری میشدند. بعد از آنهمه حفاری و کندن زمین، رمقی در دستانم نمانده بود. به پیشنهاد بچهها نشسته بودم پشت یک تپهی کوچکِ خاکی و کارهایشان را نظاره میکردم. دو طرف را میپاییدم که کسی نیاید. چه دلی داشتند. من که از ترس مرتب چشمانم را باز و بسته میکردم. در ذهنم دنبال جواب میگشتم. جواب اینکه چرا باید به آنجا میرفتم؟
همینکه با خودم حرف میزدم نگاهم افتاد به حبیب. دو دستش را کنار دهانش گذاشته بود و فریاد میزد:« مَمد، اونجوری نچین لو میریم. خنگِ خدا!» بعد آهسته و خمیده جوری که دیده نشود سمت جلو دوید. روی زمین خوابید و سینهخیز از زیر فنسی که دورتادور پادگان کشیده شده بود داخل رفت. آرام آرام خودش را به محمد رساند؛ به محمد لاغر و آفتابسوخته با موهایی مجعد که حسابی تخسش کرده بود. کنارش رسید. اول یک پسگردنی به او زد. بعد بوتهها را گرفت و خودش مشغول شد. همزمان گفت:« اینو زدم که بدونی باید کارتو درست انجام بدی.» محمد از فرصت استفاده کرد. دوان دوان سمت فنس آمد. از زیر همان راهی که حبیب درست کرده بود خودش را به این طرف، به سمت ما کشاند. پا تند کرد و روی زمین نشست. دستهایش را به هم مالید. رو به جواد کرد:« وای چی بشه. همه چی ردیفه!» جواد هم مثل او خندید.
سرم را سمت پادگان چرخاندم. حبیب هم داشت به طرف ما میآمد. کنارمان نشست و پرسید:« همگی آماده؟ طعمه داره میرسه!» پشت آن تپهی کوچک سنگر گرفتیم. چشممان به سربازی بود که داشت از آنجا رد میشد. من میترسیدم و گاهی سرم را قایم میکردم. حبیب اما با لذت نگاه میکرد:« ایول. دو قدم دیگه.» سرم را بلند کردم. سرباز نزدیک و نزدیکتر شد. انگار قلب من هم داشت کنده میشد. حبیب زیر لب میشُمارد؛ معکوس. به عددیک که رسید سرباز داخل چاله افتاد. آخش به هوا رفت. این طرف محمد و حبیب و جواد میخندیدند. آنطرف سرباز سعی میکرد خودش را از داخل گودالی که درونش افتاده نجات دهد. رو به محمد کردم و گفتم:« مَمد، آقاجون بفهمه چوبت تو آبه!» او هم دست لاغرش را دور گردنم انداخت و گفت:« من که در میرم چی فکر کردی. مگه یادت نیست اوندفعه؟» سرم را تکان دادم و یاد روزی افتادم که آقاجانم با آن هیکل فربهاش دنبال محمد افتاده بود تا تَرکهاش بزند. محمد هم داخل کوچه دویده و از تیر چراغ برق بالا رفته بود.
پسرها از جایشان بلند شدند. من هم دنبالشان رفتم. دوباره به عقب برگشتم. دلم برای سرباز بینوا سوخت. خودش را بیرون کشیده و داشت آهسته به طرفی میرفت. کمی ازشان عقب افتاده بودم. من کوچکتر بودم و ضیعفتر. همان لحظه برادرم محمد صدایم زد:« برس بهمون دیگه حسینآقا!»
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
قشنگ ترین تعریف دلتنگی که خوندم
این بود که میگفت :
«روحت یه جایی هست
که جسمت اونجا نیست ؛
این میشه دلتنگی ...»
#به_وقت_دلتنگی🚶♀️⚘
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کم نبودن مبارزانی که جلوی دشمنان این خاک ایستادن تا ما بتونیم روی پای خودمون بایستیم.
یادشون گرامی.
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_1 تیغ آفتاب و تشنگی و نور تند خورشید، بیجانم کرده بود. با گلویی خشک و
#حسین_آقا
فاطمه صداقت
#قسمت_2
حبیب و جواد پسرعمههایم بودند. گاهی با محمد و من و چند نفر دیگر جمع میشدیم و میرفتیم اینطرف و آن طرف بازی میکردیم. محمد هشت ساله بود و من شش ساله. اصلا همه میدانستند جایی که محمد باشد حتما یک اتفاقی رخ میدهد. یک شَری به پا میشود.
آرام در خانه را بازکردیم. پاورچین پاورچین داخل خانه شدیم. ماشین آقاجانم سر کوچه بود و میدانستیم او به خانه آمده تا خواب سر ظهرش را بکند و دوباره به مغازه برگردد. محمد جلو جلو رفت. پایش گیر کرد به قابلمهای که مادرم شسته و کنار حوض گذاشته بود. صدای بدی داد. آقاجانم از خواب پرید. با دیدن محمد برزخی شد و ترکهاش را برداشت. از پلهها پایین دوید. دنبالش افتاد. محمد فرار کرد. از در کوچه بیرون زد. من هم داشتم نگاهشان میکردم. آقاجانم با عجله تا وسط کوچه رفت. بعد دوباره سمت خانه برگشت. سرش را تکان داد. نگاهی به من انداخت. جلو آمد:« باز رفته بودید طیارهخونه*؟ دوباره چه کار کردین؟» سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که الان با ترکهاش روی تنم میزند. او اما از مقابلم رد شد. از سه پلهای که به ایوان جمع و جورمان میخورد بالا رفت و دوباره روی رو اندازش دراز کشید؛ زیر پله جایی که باد خنک میزد.
داخل خانه شدم. مادرم و خواهرم نرگس را دیدم. آنها هم از خواب پریده بودند. جلو رفتم و ماجرا را تعریف کردم. مادرم روی دستش زد:« ای بلا نگیری ممد با این کارات. خودش کم بود تو رو هم میبره با خودش؟ ای خدا کی تابستون تموم میشه؟»
***
با محمد هممدرسهای بودم. وقتی میفهمیدند برادر محمد هستم میگفتند:« تو داداش اون رئیسی هستی؟ مثل اون که نیستی و الا کتک داری!» دوران کودکی و نوجوانی، با همهی شیرینیهایش میگذشت. دورانی که چند خواهر و برادر دیگر را هم به جمعمان اضافه کرد.
روزها مدرسه میرفتیم و شبها با پسرها فوتبال میزدیم. تابستانها مادرم هرکداممان را سر کاری میفرستاد تا بیکار نباشیم و حرفهای یاد بگیریم. او خیلی زحمت میکشید. پدرم مغازهای داشت در خیابان انبار نفت و هر روز صبح به آنجا میرفت. مادرم هم داخل خانه یا خیاطی میکرد یا پشت دارقالی مینشست. ما بچهها هر روز قد میکشیدیم و آنها هرروز فرتوتتر میشدند. آن دوران شیرین گذشت تا من به هنرستان رفتم و سرنوشتم جور دیگری رقم خورد.
_______
*طیارهخونه: چون اون موقعها به پادگان قلعهمرغی که پادگان نیروهوایی و برای آموزش سربازها بود میگفتن طیارهخونه.
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c