🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
به نام خدا
نام رمان:#راه_نا_تمام
نویسنده: فاطمه صداقت✅
موضوع: زنی که میخواهد زندگیاش را نجات دهد و خوشبختیاش را برگرداند ولی از راهی که خودش فکر میکند درست است✅
هدف: نا امید نشدن و صبوری در برابر مشکلات✅
مخاطب: جوانان امروز و دیروز✅
⛔️⛔️و بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازهی نویسنده کار اخلاقی و شرافتمندانهای نیست. هر نویسنده شب و روزش را میگذارد تا داستانی خلق کند، حتی گاهی برای یک پاراگراف. انسانهای شریف و درستکار، به هر مسلک و آیینی که باشند سعی میکنند تلاشهای یک نویسنده را زیر پایشان لگدمال نکنند. میدانم شرافت گوهر وجودی آدمهاست.⛔️ ⛔️
#قسمت_1
با کشیده شدن سوت قطار، فهمیدم که به مقصدم رسیدهام . تمام طول راه را به تصمیم ناگهانیام فکر کرده بودم. به اینکه اگر میماندم و راه و رسم زندگیام را عوض میکردم، اگر میماندم و میجنگیدم، شاید زندگی بهتری داشتم. شاید میتوانستم اطرافیانم را مجاب کنم که من دیگر آن حنانه ضعیف و شکننده نیستم.ولی...
از پلههای قطار پایین آمدم. مسافران از هر طرف به سرعت حرکت میکردند و من انگار غباری از غربت سر و رویم را پوشانده باشد، با بغض به اطرافم خیره شدم.
با هن و هن چمدانی را که متشکل از چند دست لباس و چند عکس و تعدادی دفتر خاطرات بود با خودم کشیدم و وارد سالن انتظار شدم. من رسیده بودم. به مشهد. قفسه سینهام طاقت این حجم از هیجان را نداشت.
از کودکی ارادت خاصی به امام رضا داشتم. طوریکه دوست داشتم آنجا زندگی کنم. همسایگی با امام غریب خیلی برایم دلچسب بود. همیشه در خیالم این بود که اگر روزی هیچ راهی برایم نمانده باشد، به امام رضا پناه بیاورم. حالا انگار آن روز فرا رسیده بود. پناهندگی به غریب الغربا. سینهام سوزی را حس کرد. سوزی که ریشهاش سفت و سخت وسط قلبم جوانه زده بود.
وقتی با خودم قرار گذاشتم این راه را شروع کنم یک تصمیم کلی در ذهنم بود. اینکه به ارزانترین مسافرخانه بروم و هر روز در هتلها دنبال کار باشم. تلاش کنم شغلی بیابم و برای آن گذر موقتم در مشهد، امرار معاشی جور کنم. برای منی که تا سرکوچه هم برای خرید کردن نمیرفتم، این کار به معنای پا گذاشتن روی همهی تیتیش مامانی بودنها و لوس بودنها بود. آن روزها داشتند به من نشان میدادند زندگی واقعی بی رحمتر از چیزی است که در رویاهای کودکیام فکر میکردم.
در همین افکار بودم که تاکسی جلوی پایم نگه داشت. توقف تاکسی یک لحظه ذهنم را به روزی برد که برای اولین بار با یاسر به مشهد آمده بودیم. آن روز چه خوب پشتوانهای داشتم و امروز چه بد بی پشتوانه شده بودم. سوار تاکسی شدم و ایستگاه قطار را به مقصد پناهگاهم، حرم، ترک کردم.
از راننده جویای ارزانترین مسافرخانه شدم. وقتی تصمیم گرفتم به یک باره از خانه بیرون بزنم فقط به این فکر میکردم که سرپناهی داشته باشم. رو به راننده گفتم:
-ببخشید آقا، شما میدونین مسافرخونه ارزون و خوب نزدیک حرم کجاست؟
راننده که حواسش به رانندگیاش بود و از گرما داشت عرق میریخت ولی کولر را روشن نمیکرد گفت:
-یه جا رو سراغ دارم، ارزونه ولی یکم دوره به حرم.حالا چند روزی میخوای؟
چند روز؟ در دلم خندیدم. بنده خدا خبر نداشت شاید مجبور میشدم ،چند ماه آنجا بمانم. اندک سرمایه ای که داشتم به همراه چند تکه طلا را فروخته بودم و راهی شده بودم. راهی راه نا تمام.
- یه دو سه هفته ای هستم.
راننده که ابروهای پهنش از تعجب بالارفته بود گفت:
-آهان. آره اونجا خوبه. صاحبش یه پیرمرد با مرامه.آدم درستیه.برو همونجا.
با خودم میگفتم هرجا میخواهد باشد. فقط سقفی داشته باشد که بتواند یک زن خسته را پناه دهد. آب و نانی داشته باشد تا بتواند یک زن درمانده را سیر کند. فقط بتواند زندهام نگه دارد.
بعد از چند دقیقه رسیده بودیم.
مسافرخانه راهیان بهشت.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
به نام خدا
نام رمان : #عروسک_پشت_پرده
-نویسنده: فاطمه صداقت✅
موضوع: دختری که بر اثر تصادف حافظهاش را از دست میدهد. اما زندگیاش کاملا دگرگون میشود.✅
هدف: اگر فهمیدی راهی درست است و خدا و پیغمبر راضی و باید آن را ادامه دهی، نترس! نه از تمسخر دیگران نه از سرکوفتهایشان.✅
گروه سنی: جوان ✅
غافلگیری دارد؟ بله، یک اتفاق خیلی غافلگیر کننده که ممکن است از آسمان به زمین پرت شوید(پیشاپیش پوزش☺️)
#قسمت_1
فصل اول
گوشهایم چند ثانیهای بود که به کار افتاده بودند. چشمانم بسته بودند و فقط یک صدا در گوشم تکرار میشد؛ ضربههای ممتد منقار دارکوبی که سعی داشت تنه درختی را بشکافد.
هرچه تلاش کردم نتوانستم خودم را تکان دهم. طاق باز افتاده بودم و نفسی که می آمد و میرفت، همهی رمقم را میربود.
بوی سبزه و علف، زیر بینیام میپیچید. بوی خون هم با آن قاطی میشد و حالم را بدتر میکرد. کمرم تیر میکشید. تن خستهام روی زمین افتاده بود و نمیتوانستم تکانش دهم.
از ترس نمیتوانستم چشمانم را باز کنم. چند نفس عمیق کشیدم. بوی خون دوباره در بینیام پیچید. لخته خونی داخل حلقم پرید و مجبورم کرد سرفه کنم و از جایم بلند شوم.
سرم را پایین گرفتم. کمی خون روی سبزهها ریخت. ترکیب سبز و قرمز باعث شد چشمانم تا آخرین حد باز شود. سرم را بلند کردم و با دیدن نورهای ضعیفی که از لابهلای برگها راه باز کرده بودند، فهمیدم که اول روز است. به سختی از جایم بلند شدم.
پایین مانتوام کاملا پاره شده بود. مثل رشتهی سفید رنگی به دنبالم کشیده میشد. دستی در موهایم کشیدم. انگشتانم در چیزِ لزجی فرو رفت. دستم را مقابل دیدگانم گرفتم و با دیدن خون، دلم به هم خورد.
آهسته از کنار رودخانه به راه افتادم. دورتادورم درختان سرسبز و بلند خودنمایی میکردند. بی هدف حرکت میکردم و بهت و حیرت همهی وجودم را فراگرفته بود. خون بینیام را با گوشه روسری پاک کردم و نفسنفس زنان به راهم ادامه دادم.
مات زده بودم. نمیدانستم کجا هستم و به کجا میروم. صدای آب، سکوت سخت جنگل را میشکست. در امتداد رودخانه حرکت میکردم. کمکم خستگی و گرسنگی امانم را برید. بی حال شدم و دوباره روی زمین افتادم. آخرین چیزی که دیدم یک زن بود. زنی که کنار رودخانه داشت چیزی میشست.
🍁🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁🍁
لینک گروه نقد و نظر :
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
چون قراره چاپ بشه کامل نیست❌❌ دقت کنید❌❌❌
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀
☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️
🎀☕️
☕️
🍰#دورهمی🍰
به قلم🖌: فاطمه صداقت
#قسمت_1
به نام خدا
نام رمان: دورهمی
موضوع: زنی که سعی میکند زندگیاش را بعد از چالشهای فراوان سر و سامان دهد.✅(براساس واقعیتهایی از زندگی چند زن)
هدف: درمان و آرام کردن خشم و عصبانیت در فرد عصبی مزاج و اصلاح زندگی زناشویی.✅
به چالش کشیدن ازدواجهایی که به صورت غربی هستند. ازدواجهایی که براساس آشنایی با جنس مخالف و دوستی میباشند.✅
مخاطب: جوان و متاهل✅۱۸+
✅📢لطفا لطفا، مادرها با دقت بخونن. خصوصا دختردارها👨👩👧✅☺️
دستهایم را روی گوشهایم گذاشته بودم و به آدم روبرویم نگاه میکردم.
داشت تند تند حرف میزد و راه میرفت.
وسط حرف زدنش راهش را کج کرد و سمت آشپزخانه رفت تا برای خودش چای بریزد.
میتوانستم حدس بزنم چه میگوید.
دوباره داشت سرکوفت میزد.
داشت عیبهایم را به رویم میآورد.
دیگر از این حرفهایش خسته شده بودم.
خیلی وقت بود که ترجیح میدادم صدایش را نشنوم.
وسط آن جهنمی که راه افتاده بود چشمم افتاد به بهشت کوچولویی که روی پایم دراز کشیده بود.
محیا آنقدر ناز و مهربان خوابیده بود که یک لحظه با دیدنش لبخندی مهمان لبهای کج و کولهام شد.
داشتم نگاهش میکردم که ناگهان دستم از روی گوشم افتاد:
-دارم با دیوار حرف میزنم؟
نگاهم گره خورد به چشمهای قشنگ و قهوهایش.
یادم است روزهای اولی که با او آشنا شده بودم، عاشق چشمهای خوش حالت و قشنگش شده بودم.
یک بار جلوی مادرش گفته بودم و او هم چپ چپ نگاهم کرده بود.
غرق فکر بودم که دوباره گفت:
-بردار اون بچه رو ببر بذار رو تختش. باهات کار دارم. میخوام با هم حرف بزنیم.
هر وقت میخواستیم با هم حرف بزنیم یک اتفاقی میافتاد.
یا من حال نداشتم یا او وقت نداشت.
محیا را روی تختش گذاشتم و آرام از اتاق بیرون آمدم.
ساعت از نه گذشته بود و خمیازهای که کشیدم نشان میداد که خیلی خستهام.
از چشمش دورنماند و غرید:
-باز خواستیم حرف بزنیم خوابت گرفت! میشه بگی مشکلت با من چیه نسیم؟
به چشمهای قشنگش نگاه کردم.
در آن صورت سبزه و آفتاب سوخته، آن چشمها خیلی خوش و خرم نشسته بودند. نالیدم:
-خوابم میاد.
سرش را تکان داد و از پشت میزش بلند شد.
یک لیوان آب دستم داد و گفت:
-لطفا اینو بخور. باید با هم حرف بزنیم.
آب را گرفتم و کمی از آن خوردم.
ولی آنقدر خسته بودم که حتی نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
گوشهی اتاقش روی صندلی نشستم.
نگاهم به قفسه کتابهای مرتب و بی نقصش افتاد که کنار میز کارش بود.
حرصم گرفت و به طرف دیگر خیره شدم.
-ببین نسیم، ما باید تکلیفمون رو معلوم کنیم. این بچه نه از من حرف شنوی داره نه از تو.
شانه هایم را بالا انداختم و به طرف دیگر زل زدم.
از حرص پاهایم را تکان دادم.
قلمدان مورد علاقهاش روی میز بود.
محکم روی زمین افتاد و شکست.
تمام صورتش قرمز شد.
میتوانستم حدس بزنم چقدر حرص میخورد ولی آنقدر بی حوصله بودم که فقط نگاهش کردم.
-حالا حرصت رو سر اون خالی میکنی؟ عمدا این کار رو میکنی؟
بی تفاوت نگاهش کردم.
همین موقع گوشی که در جیب شلوارم بود لرزید.
از جیبم بیرون کشیدم.
یک پیامک بود.
-سلام نسیم. دورهمی این هفته خونه سولی! یادت نره.
یه جوری ماهان رو بپیچون بیا.
️برهمهواضحومبرهناستکهکپیونشررمانبدوناجازهنویسندهکارشرافتمندانهاینیست.نویسندهراضینیست.⛔️
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋
⬇️ گروه نقد و نظر⬇️
📨📨📨📨📨📨📨📨
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
📨📨📨📨📨📨📨📨
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
سلام. اینطوری سرچ کنین⬇️
#قسمت_1 یا #قسمت_2
سلام. الحمدلله. ممنونم🌹
https://harfeto.timefriend.net/16231369191594
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
به نام خدای مهربون نام داستان: حسین آقا به قلم: فاطمه صداقت خاطرات رزمنده مجاهد «حسین رئیسی» از ا
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_1
تیغ آفتاب و تشنگی و نور تند خورشید، بیجانم کرده بود. با گلویی خشک و نفسهایی آرام لحظهها سپری میشدند. بعد از آنهمه حفاری و کندن زمین، رمقی در دستانم نمانده بود. به پیشنهاد بچهها نشسته بودم پشت یک تپهی کوچکِ خاکی و کارهایشان را نظاره میکردم. دو طرف را میپاییدم که کسی نیاید. چه دلی داشتند. من که از ترس مرتب چشمانم را باز و بسته میکردم. در ذهنم دنبال جواب میگشتم. جواب اینکه چرا باید به آنجا میرفتم؟
همینکه با خودم حرف میزدم نگاهم افتاد به حبیب. دو دستش را کنار دهانش گذاشته بود و فریاد میزد:« مَمد، اونجوری نچین لو میریم. خنگِ خدا!» بعد آهسته و خمیده جوری که دیده نشود سمت جلو دوید. روی زمین خوابید و سینهخیز از زیر فنسی که دورتادور پادگان کشیده شده بود داخل رفت. آرام آرام خودش را به محمد رساند؛ به محمد لاغر و آفتابسوخته با موهایی مجعد که حسابی تخسش کرده بود. کنارش رسید. اول یک پسگردنی به او زد. بعد بوتهها را گرفت و خودش مشغول شد. همزمان گفت:« اینو زدم که بدونی باید کارتو درست انجام بدی.» محمد از فرصت استفاده کرد. دوان دوان سمت فنس آمد. از زیر همان راهی که حبیب درست کرده بود خودش را به این طرف، به سمت ما کشاند. پا تند کرد و روی زمین نشست. دستهایش را به هم مالید. رو به جواد کرد:« وای چی بشه. همه چی ردیفه!» جواد هم مثل او خندید.
سرم را سمت پادگان چرخاندم. حبیب هم داشت به طرف ما میآمد. کنارمان نشست و پرسید:« همگی آماده؟ طعمه داره میرسه!» پشت آن تپهی کوچک سنگر گرفتیم. چشممان به سربازی بود که داشت از آنجا رد میشد. من میترسیدم و گاهی سرم را قایم میکردم. حبیب اما با لذت نگاه میکرد:« ایول. دو قدم دیگه.» سرم را بلند کردم. سرباز نزدیک و نزدیکتر شد. انگار قلب من هم داشت کنده میشد. حبیب زیر لب میشُمارد؛ معکوس. به عددیک که رسید سرباز داخل چاله افتاد. آخش به هوا رفت. این طرف محمد و حبیب و جواد میخندیدند. آنطرف سرباز سعی میکرد خودش را از داخل گودالی که درونش افتاده نجات دهد. رو به محمد کردم و گفتم:« مَمد، آقاجون بفهمه چوبت تو آبه!» او هم دست لاغرش را دور گردنم انداخت و گفت:« من که در میرم چی فکر کردی. مگه یادت نیست اوندفعه؟» سرم را تکان دادم و یاد روزی افتادم که آقاجانم با آن هیکل فربهاش دنبال محمد افتاده بود تا تَرکهاش بزند. محمد هم داخل کوچه دویده و از تیر چراغ برق بالا رفته بود.
پسرها از جایشان بلند شدند. من هم دنبالشان رفتم. دوباره به عقب برگشتم. دلم برای سرباز بینوا سوخت. خودش را بیرون کشیده و داشت آهسته به طرفی میرفت. کمی ازشان عقب افتاده بودم. من کوچکتر بودم و ضیعفتر. همان لحظه برادرم محمد صدایم زد:« برس بهمون دیگه حسینآقا!»
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_1
◉๏༺♥️༻๏◉
روی صندلی کنار باغچه محل قرار همیشیگیام با شیرین نشسته بودم. نمیدانم او دست و پاچلفتی بود و نمیتوانست امتحان به آن راحتی را زود بنویسد یا من خیلی تند بودم و وقتی در آن آفتاب داشتم مثل بستنی آب میشدم، بیقرار؟ مرتب به ساعتم نگاه میکردم و بعد هم نگاهم سمت خروجی سالن مدرسه تا شیرین بیاید و با هم سوار سرویس بشویم.
آن طرف صندلی، بچهها روی زمین به صورت دایرهای نشسته و گرم گرفته بودند. با هم حرف میزدند. دوباره بحثشان سر عشق و دوست داشتن بود. نمیفهمیدم دختری که تازه پشت لبش سبز شده چرا باید دنبال عشق و عاشقی باشد. خب دختر هم پشت لبش سبز میشود، نمیشود؟ خلاصه همانطور داشتم به ورودی نگاه میکردم. چشمهای قلبمهام خشکیده بود به لنگهی در که دیدم صدای خندهی دخترها به هوارفت. دلم میخواست از کارشان سر دربیاروم. همیشه میگفتند این مهلا حالش خوش نیست و یک تختهاش کم است. چون هیچ وقت از احساسات آنها سر درنمیآوردم. برایم مهم نبود. چندبار محض تفریح در کنارشان نشسته بودم. این بار اما برای بار هزارم من را صدا زدند:
-اَه مهلا پاشو بیا دیگه. عین خرس نشستی اونجا که چی؟
خندهام گرفت. من خرس بودم واقعا؟ از بس لاغر بودم مادرم دوبرابر مهسا خواهرم برایم غذا میکشید و من تا تهش را میخوردم ولی باز هم مثل نی قلیون لاغر و تکیده بودم. واقعا به چه چیز من خرس میگفت؟ از جایم بلند شدم و سمتشان رفتم. آن شیرین ورپریده که قصد آمدن نداشت. شاید کنار این دخترهای حرف مفت گو، بیشتر به من خوش میگذشت. یکیشان که مقنعهاش را تا وسط سرش کشیده بود با قری که به سر و گردنش داد مشغول حرف زدن شد:
-مهلا به موقع اومدی. بذار تعریف کنم برات این آخر هفتهای رفته بودیم خونه مادربزرگم مهمونی. بعد این پسرخالهام اومد بهم شربت تعارف کرد. همچین نگاهی بهم انداخت هوش از سرم رفت. مطمئنم عاشقمه. اسمش هم وحیده!
بعد دستش را جلو آورد. روی دستش حرف وی و حرف اول اسم خودش را که اِی بود با خودکار هک کرده بود. پیش خودم گفتم حیف آن پوست بینوا که اسیر خودکاریهای آن دخترک خنگ شده است. آخر آدم روی کاغذ مینویسد اسم عشقش را. عشق! واقعا در کار این دخترها مانده بودم. از آنطرف یکی دیگر که از شدت تپل بودن دکمههایش در حال کنده شدن بود ادامه داد:
-خب خنگ خدا، میگرفتیش به حرف. یه نازی یه عشوهای، یه چیزی؟
در دلم پوزخند زدم. آخر اینها چقدر ساده بودند. دخترک که مقنعهاش تا وسط سرش بود گفت:
-بله تپلف! بهش گفتم. اون هم بهم چشمک زد.
غش و ضعفی که دخترها وسط حیاط رفتند حالم را به هم زد. آخر مگر یک چشمک غش و ضعف داشت. دستم را زیر چانهام زدم و به حالشان خندیدم. همان لحظه شیرین هم به جمعمان اضافه شد. جمعی که انگار بحثشان به جاهای حساسش رسیده بود. جمعیت برای شیرین کف زدند.شیرین با خنده گفت:
-گوش بدین خانوما، من این آخر هفتهای میرم خونه عموم اینها. آخرین اخبار رو براتون میارم.
تنها نقطه مشترک من با آن جمع شیرین بود. با آنها تفاوتهای زیادی داشتم. درجمعشان راحت نبودم. به تکتکشان نگاه میکردم که محکم شیرین پشتم کوبید:
-مهلا. جانه من تو از محسن خوشت نمیاد؟ بابا پسر خالته. تا حالا بهت حرفی نزده؟ طوری نیست که تو خوشت بیاد؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به شیرین انداختم. چه خوش باور بودند آن چند گیسو کمند. من محسن را مثل برادر نداشتهام میدیدم. او فقط و فقط برادرم بود. اصلا دوست داشتن چه شکلی بود؟ عاشقی چه معنی داشت؟ این حسهایی که دخترها میگفتند دیگر چه بود؟ عرق کردن؟ دل غشه داشتن؟ یهویی ریختن دل؟ در تمام آن چهارده سالی که از خدا عمر گرفته بودم یادم نمیآمد برای پسری دلم ضعف کرده باشد. مگر پسرها غذا بودند که برایشان ضعف کنم؟
-نه! پاشو بریم دیره.
شیرین که دمغ شده بود نگاه فیلسوفانهای به من انداخت:
-اولا عمو قدرت هنوز نیومده. دوما، چه بی ذوقی تو!
همان لحظه صدای بوق مینیبوس قرمز رنگ عمو قدرت آمد. زبانم را برایش دراز کردم و از جایم بلند شدم. چادرم را کمی تکاندم. شیرین هم از بقیه خداحافظی کرد. چند نفری سمت مینیبوس رفتیم تا سوار شویم. قیافهی شیرین دیدنی بود. فکرش را هم نمیکرد من آنقدر در ذوقش بزنم و به قول خودش، خیتش کنم!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_1
◉๏༺💍༻๏◉
صبح پنجمین روز از ماه خرداد بود. دختران جوان صف به صف وارد کلاسهایشان میشدند تا در امتحانات آخر سال شرکت کنند.
سارا و ساغر دو دختر جوان و بازیگوش، مثل همیشه سر به هوا وارد مدرسه شدند.
ساغر درحالیکه داشت با عجله صفحات وسط کتاب بینش اسلامی را بالا و پایین میکرد رو به سارا گفت:
-بجنب دیگه. تکون بده خودتو. دوباره دیر میرسیم اونوقت اون قره خانی عقدهای بهمون گیر میده ها..
سارا میخندید و با آرامش قدم برمیداشت. نگاهی عاقل اندر سفیه به ساغر که مثل اسپند روی آتش بود انداخت:
-برو بابا. حیف هوای به این خوبی نیست ندیم تو ریه امون. من که عاشقشم.
درحالیکه چادرش را روی سرش مرتب میکرد، با ساغر هم قدم شدند و به داخل سالن مدرسه رفتند.
خانم قره خانی، ناظم بد اخلاق و عبوس مدرسه، با دستکشهای سفیدش که جزء لاینفک لباس کارش بود، دم ورودی کلاس ایستاده بود واز پشت عینک ته استکانیش قامت سارا و ساغر را برانداز میکرد.
-خب خانوم سارا قلی زاده، خانوم ساغر اردستانی، امروز چه دلیلی برای دیر اومدنتون دارین؟
ساغر کتابش را بست و صاف ایستاد.
-چیزه .خانوم. سلام. دیر شد دیگه. شرمندهام.
-شما دوتا روی سنگ پا رو سفید کردید. دبیرستان تموم شد، شماها درست نشدید. امیدوارم تو دانشگاه یه چیزی یاد بگیرید!! بفرمایید لطفا.
دو دختر جوان با شتاب از روبروی خانم قرهخانی عصبانی گذشتند و روی صندلی های تک نفرهشان جا گرفتند.
-سارا برسونیا!
ساغر با نگرانی سارا را مورد خطاب قرار میداد.
-ببین من این دو فصلو درست و درمون نخوندم. هوای منم داشته باشه.
سارا با آرامش در حال تا کردن چادرش بود و لبخند مرموزی بر لب داشت.
-حالا ببینم چی میشه.
ساغر که از شدت استرس مرتب پاهایش را تکان میداد، ایشی گفت و مشغول گذاشتن خودکارش روی میز شد.
مراقب جلسه وارد شد و بچه ها را به سکوت دعوت کرد. جلسه امتحان با قرائت قرآن آغاز شد.
سارا خیلی مطمئن و راحت نشسته و مشغول نوشتن بود. ساغر روی صندلی بغل دست سارا بود و داشت با برگهاش کشتی میگرفت. از بالا به پایین و از پایین به بالا چندباری سوالها را نگاه میکرد.
-پیست. پیست. هوی سارا..
سارا متوجه ساغر شد و نگاه شیطنت آمیزی به معنای به من چه به ساغر انداخت. ساغر ول کن ماجرا نبود و مثل بادکنکی که در حال خالی شدن باشد پیست پیست میکرد..
انگار سارا بد کینه بود و داشت انتقام امتحان ریاضی را از ساغر میگرفت. وقتی که فرمولی را فراموش کرده بود و ساغر جوابش را نداده بود.
دانش آموزان همه برگهها را بالای سرشان نگه داشته بودند و منتظر مراقب جلسه بودند.
-خیلی بیشعوری سارا. الان وقت جبران کردن بود؟
ساغر بود که برگه اش را داده و به سارا نگاه میکرد!
-حقته. حالا یک یک شدیم. دلم خنک شد.
زبانش را درآورد. با یک حرکت از صندلی جدا و به دو، در بین دختران جوان پنهان شد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝