🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_28
به خانه رسیدیم. با استقبال گرم مادر،خستگی از تنمان بیرون رفت. داشتم لباسهایم را در میآوردم و با خدا حرف میزدم:
-خدایا ممنونم که جمعه ها رو آفریدی! من خیلی خستم.
بعد از شام ظرفها را شستم و از فرط خستگی شب بخیری گفتم و آشپزخانه را ترک کردم.
بعد از آن جلسه فکرم درگیر شده بود. خواب و خوراکم مختل شده بود. حرف یاسر از یک طرف و حرفهای بابا از طرف دیگر حسابی معادلاتم را به هم ریخته بود. حس آدمی را داشتم که چند کیلومتری اشتباه رفته و حالا باید کمی دنده عقب بیاید. نظرم داشت کمی تغییر میکرد. از آن طرف شعرهای قشنگ یاسر درگیرم کرده بود.
«کسی باید باشد
که خستگی هایت را خط به خط
با پاککن مهربانی پاک کند
کسی باید باشد
که غم های دلت را
با نگاهی صمیمی بشوید
کسی باید باشد
که خودت را وقف خوشبختی او کنی
کسی باید باشد
که به او بگویی:
دوستت دارم بهترین اتفاق زندگیام.»
شنبهها روزهایی بود که طلوع خورشیدش از مشرق وجود من شروع میشد. وقتی از خواب بلند میشدم و بهترین لباسم را میپوشیدم و به سمت دکه روزنامه فروشی میرفتم. انگار به استقبال یک عزیز میروم. مجله «جوان ایرانی» جزئی از وجود من شده بود.
چند وقتی بود که در دلم حسی ایجاد شده بود متفاوت از حسهای دیگر. پنج شنبهها که به دفتر مجله میرفتم انگار شدیدتر میشد. وقتی نگاهم به مسئول واحد ادب و هنر مجله میافتاد دلم به لرزه می افتاد. انگار چیزی ته دلم آب میشد. ولی ظاهرم سختتر از آنی بود که نشان بدهد. با اینکه جسورانه حرفم را میزدم ولی برای خودم خطوط قرمزی داشتم که پایم را فراتر از آن نمیگذاشتم. حریمی داشتم که حافظش بودم. مثل کوه آتشفشان بودم، مثل دماوند. از بیرون سرد و قوی ولی درونم غوغایی بود. گدازه هایی که در رگهای تنم در حرکت بودند و وقتی چشمم به یاسر می افتاد فورانی بود که در آتشفشان قلبم رخ میداد. فقط خدا میدانست چه حالی دارم و بس.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁