eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به خانه رسیدیم. با استقبال گرم مادر،خستگی از تنمان بیرون رفت. داشتم لباس‌هایم را در می‌آوردم و با خدا حرف می‌زدم: -خدایا ممنونم که جمعه ها رو آفریدی! من خیلی خستم. بعد از شام ظرف‌ها را شستم و از فرط خستگی شب بخیری گفتم و آشپزخانه را ترک کردم. بعد از آن جلسه فکرم درگیر شده بود. خواب و خوراکم مختل شده بود. حرف یاسر از یک طرف و حرف‌های بابا از طرف دیگر حسابی معادلاتم را به هم ریخته بود. حس آدمی را داشتم که چند کیلومتری اشتباه رفته و حالا باید کمی دنده عقب بیاید. نظرم داشت کمی تغییر می‌کرد. از آن طرف شعرهای قشنگ یاسر درگیرم کرده بود. «کسی باید باشد که خستگی هایت را خط به خط با پاک‌کن مهربانی پاک کند کسی باید باشد که غم های دلت را با نگاهی صمیمی بشوید کسی باید باشد که خودت را وقف خوشبختی او کنی کسی باید باشد که به او بگویی: دوستت دارم بهترین اتفاق زندگی‌ام.» شنبه‌ها روزهایی بود که طلوع خورشیدش از مشرق وجود من شروع می‌شد. وقتی از خواب بلند می‌شدم و بهترین لباسم را می‌پوشیدم و به سمت دکه روزنامه فروشی می‌رفتم. انگار به استقبال یک عزیز می‌روم. مجله «جوان ایرانی» جزئی از وجود من شده بود. چند وقتی بود که در دلم حسی ایجاد شده بود متفاوت از حس‌های دیگر. پنج شنبه‌ها که به دفتر مجله می‌رفتم انگار شدیدتر می‌شد. وقتی نگاهم به مسئول واحد ادب و هنر مجله می‌افتاد دلم به لرزه می افتاد. انگار چیزی ته دلم آب می‌شد. ولی ظاهرم سخت‌تر از آنی بود که نشان بدهد. با اینکه جسورانه حرفم را میزدم ولی برای خودم خطوط قرمزی داشتم که پایم را فراتر از آن نمی‌گذاشتم. حریمی داشتم که حافظش بودم. مثل کوه آتشفشان بودم‌، مثل دماوند. از بیرون سرد و قوی ولی درونم غوغایی بود. گدازه هایی که در رگ‌های تنم در حرکت بودند و وقتی چشمم به یاسر می افتاد فورانی بود که در آتشفشان قلبم رخ می‌داد. فقط خدا می‌دانست چه حالی دارم و بس. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ دو روزی از ماجرای مهمانی گذشته بود. مهسا داشت برای تابستانش برنامه‌ریزی می‌کرد. روی دفترش کارهایی که در نظر داشت می‌نوشت. مهسا اهل برنامه‌ریزی بود و از وقتش به خوبی استفاده می‌کرد. من هم داشتم جدولم را حل می‌کردم. جدولی که با رفتن به خانه‌ی خاله نتوانسته بودم حلش کنم. مادرم وارد اتاقمان شد. لباس‌های شسته شده را روی صندلی گذاشت. بعد رو به من و مهسا کرد: -دخترها لباس‌هاتون رو بردارین بذارین تو کمد که کثیف نشه. مهسا درحالیکه سرش پایین بود و چیزی می‌نوشت باشه‌ای گفت‌. من هم جدولم را کنار گذاشتم و از جایم بلند شدم. یکی یکی لباس‌ها را جدا کردم‌. بعد روی زمین نشستم. مشغول تا کردنشان شدم‌. لباس‌های راحتی‌ام را مرتب چیدم‌. آخرین لباس، بلوز و شلواری بود که خانه‌ی خاله پوشیده بودم و رویش شیرکاکائو ریخته بود. دستم رویش ماند. کمی آن را لمس کردم‌. روی آن دست کشیدم. -چیه مهلا. رفتی تو فکر؟ به سمت مهسا چرخیدم. درحالیکه روی زانوهایش حرکت می‌کرد و سمت من و لباس‌ها می‌آمد این سوال را پرسیده بود. کنارم روی زمین نشست و مشغول تا کردن لباس‌هایش شد‌. -نه مهسا. چیزی نیست. می‌خوام بدونم که کثیفی بهش نمونده باشه. از جایم بلند شدم. بلوز و شلوار را روی دستم انداختم. در کمد را باز کردم. چوب لباسی را برداشتم. شلوارم را رویش قرار دادم. بعد هم بلوزم را مرتب روی آن گذاشتم. در کمد باعث می‌شد مهسا من را نبیند. کمی لباسم را به صورتم نزدیک کردم‌. سرم را داخلش فرو کردم و آهسته گفتم: -فقط تو می‌دونی که تو دلم چی شد. باورت می‌شه که من، مهلا، اینطوری قلبم درگیر شده باشه؟ لباس‌ را مرتب داخل کمد گذاشتم. بعد هم درش را بستم. به دو سمت خرپشته رفتم. جایی که مخفیگاهم بود. در کمدم را باز کردم. سر رسیدم را بیرون کشیدم. باز هم از پله‌ها بالاتر رفتم. جایی که پنهان باشم‌. جایی که دید دید نداشته بتشد. دفتر را باز کردم‌. قلمم را برداشتم: -نمیدونم دلم چرا بعضی وقت‌ها یه جوری می‌شه؟ وقتی بهش فکر می‌کنم. اصلا چرا هی میاد تو فکرم؟ یعنی چی؟ الان رفتم لباسم رو آویزون کنم یادش افتادم. ای خدا. جز تو هیچ کس رو ندارم که باهاش حرف بزنم. از اینکه به مامانم بگم می‌ترسم. نه اینکه دعوام کنه‌ها، نه. ولی خب خجالت می‌کشم ازش بپرسم. اصلا از این به بعد میام این‌جا می‌نویسم که چندبار دلم اینطوری می‌شه. آخه من هیچ وقت هیچ وقت تا حالا اینطوری قلبم نلرزیده بود. چرا هر وقت یادش می‌افتم دلشوره می‌گیرم. انگاری که قلبم می‌خواد از تو دهنم بیاد بیرون. باید براش اسم رمز بذارم. چی صداش کنم؟ چی بنویسم؟ خدایا حتی روم نمی‌شه اسمشو بنویسم رو دفتر. خجالت می‌کشم. اسمشو می‌ذارم «مبارک!» خب سعید یعنی مبارک و خوش یمن دیگه. ای وای اسمش رو گفتم! دفترم را بستم. نفسم‌های عمیق کشیدم. از جایم بلند شدم. دفترم را داخل کمد گذاشتم. درش را بستم. آهسته از پله‌ها پایین رفتم. فکری به سرم زد. دوباره از پله‌ها بالا رفتم. دفترم را برداشتم. زیر بغلم زدم و پایین آمدم. نمی‌توانستم مرتب به آن پشت بروم. محبور بودم دفترم را پایین بیاورم. کنار در که رسیدم صدای مادرم را شنیدم. تلفنی با کسی حرف می‌زد. حس فضولی‌ام گل کرد: -می‌دونم عزیزم. ولی این راهش نیست. باید اعتمادشون رو جلب کنی، نه اینکه خونه رو بکنی پادگان. با چه کسی حرف می‌زد؟ مادرم داشت به چه کسی مشورت می‌داد؟ -آتوسا خانوم، کار شما تو ایوون اشتباه بود، بپذیر. این توهین به شخصیت اون بچه‌ها بود. می‌تونستی آروم بری بهشون بگی. می‌تونستی علت رو توضیح بدی. پس خاله آتوسا بود و بحث آهنگ گوش دادن آن شبمان! -حالا زندگی خودته ولی من می‌گم مدارا کن با بچه‌ها. اون‌جا خونه‌اس. باید محل آرامش باشه. من همیشه زنگ مدرسه که می‌خورد سریع به خانه برمی‌گشتم. از بس در خانه احساس آرامش داشتم. از بس خانه‌مان را دوست داشتم. -پس هفته آینده شد سفرتون؟ باشه بچه‌ها رو بیار. سفر؟ خاله سفر می‌رفت؟ دخترها می‌آمدند خانه‌ی ما؟ مریم و مینا می‌آمدند پیشمان. چقدر دیوانه‌بازی در می‌آوردیم! آهسته وارد خانه شدم. مادرم گوشی را گذاشته بود. با خنده از جلویش رد شدم. او هم لبخند زد. سمت اتاقم رفتم. پشت میز تحریر مشترکم با مهسا نشستم. باید دفترم را جایی پنهان می‌کردم. اگر کسی آن را باز می‌کرد و می‌خواند آبرویم می‌رفت. دور اتاق دنبال جایی می‌گشتم. چشمم روی کمد ماند. شاید بهتر بود آن‌جا می‌گذاشتم. از جایم بلند شدم و سمت کمد رفتم. درش را باز کردم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارا دمغ و مایوس گفت: -آهان آره. الان می‌بندم. ساعت معرکه‌ای بود. حسابی روی دست سارا نشسته بود. لبخندی زد و دوباره از بهرام تشکر کرد. بهرام به خنده‌ای اکتفا کرد و مشغول صحبت با پدر شد. سفره گل گلی سفارشی مهمان‌های ویژه اعظم خانم، وسط اتاق پهن شده بود و سارا داشت آن را تزئین می‌کرد. مریم در کشیدن غذا به مادرش کمک می‌کرد. کار سارا تمام شده بود. به سمت پذیرایی رفت و بهرام و پدرش را صدا زد. -بفرمایین شام حاضره! آن‌ها که حسابی صحبتشان گل انداخته بود، بلند شدند و به سمت سفره آمدند. بهرام در یک طرف سفره نشست. هیچ تلاشی نکرد برای اینکه سارا در کنارش بنشیند. اما خود سارا بود که آمد و کنار بهرام نشست. با لبخند به او نگاه کرد و بهرام هم لبخند کم رنگی به صورتش پاشید . همه نشسته بودند. سارا حواسش را جمع کرد و حرکات بهرام را زیر نظر گرفت. بشقابی را برداشته و مشغول کشیدن برنج بود. سارا منتظر بود بهرام بشقاب را جلوی او بگذارد. پدر و مادر کشیده بودند و حالا نوبت سارا و بهرام رسیده بود. بهرام بشقاب پر از برنج را جلوی خودش گذاشت و مشغول خوردن شد. به سارا تعارفی نکرد که آیا مایل است برای او هم بکشد یا نه. سارا افکارش را پس زد. عیبی نداشت. حتما بهرام خیلی گرسنه بوده و حواسش نبوده برای سارا بکشد. بشقابی برداشت و اول برای مریم و آخرین نفر برای خودش کشید. نه! این‌ها نمی‌توانست دلیل محکمی برای رد کردن بهرام باشد. ولی دلش حسابی شکسته و دمغ شده بود. بعد از صرف شام و جمع کردن سفره همه اعضای خانواده دورهم نشستند و مشغول صحبت شدند. سارا کنار بهرام نشسته بود و به فکر باز کردن سر صحبت بود: -می‌گم که نظرت چیه فردا با هم بریم سینما عزیزم؟ می‌گفت عزیزم ولی خودش بهتر از هرکسی می‌دانست که واقعی نیست و فقط دارد نقش بازی می‌کند تا سر از کار بهرام دربیاورد. بهرام بی تفاوت پاسخ داد: -باشه. چه فیلمی بریم؟ سارا با لبخند ادامه داد: -تو چی دوست داری؟ -من خیلی اهل فیلم و سینما نیستم. هرچی تو بگی، می‌ریم.. سارا با ذوق گفت: -بریم «کما» رو ببینیم. من خیلی تعریفشو شنیدم. بهرام به ساعتش نگاه کرد و همزمان جواب داد: -باشه. برای من فرقی نداره. بریم. سارا کمی فکر کرد و از بهرام سوال دیگری پرسید. -راستی بهرام جون، تنهایی تهران؟ هیچ کسی آخه برای خواستگاری نیومد. -آره. خانواده‌ام شهرستانن. واسه عقد قراره بیان. سارا متعجب شد. -عقد؟ بهرام به چشمان عسلی سارا خیره شد. دلش ضعف می‌رفت وقتی در آن حفره‌های جادویی غرق می‌شد. -عقدمون دیگه.‌ بهرام چه مطمئن حرف می‌زد. انگار کسی پاسخ بله قطعی به او داده است. ولی سارا این‌قدر مطمئن نبود. هنوز داشت آزمایشش می‌کرد! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌