🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_29
◉๏༺♥️༻๏◉
-با منی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت:
-نه با اصغر آقا بقال سر کوچه خاله اینام! با توام دیگه.
همان لحظه صدای گریهی مهنا بلند شد. مهسا سرش را سمت بیرون اتاق چرخاند. دوباره به من نگاه کرد.
-من بالاخره میفهمم اونتو چه خبره!
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. به سمت کمد برگشتم و به کیفی که حاوی یک دفتر پر از رازهایم بود خیره شدم. دستم را سمت کیف بردم. دفتر را بیرون کشیدم. باید جای دیگری برایش پیدا میکردم. ولی کجا میگذاشتم؟ میدانستم مهسا آنقدر فضول است که ته ماجرای دفتر را در میآورد. کمی در اتاق چشم چرخاندم. یاد خرسم افتادم. همانکه گوشهی اتاق نگاهم میکرد. جلو رفتم. نگاهش کردم مظلوم گفتم:
-ببخشید خرسی جون، ولی چارهای ندارم.
دستم را سمت شکم خرسی بردم که تا کمرم میرسید و نسبتا بزرگ بود. سمت جایی که پاره شده بود. دستم را داخل شکمش فرو بردم. دفترم را جاساز کردم. بعد دوباره آن را سر جایش گذاشتم. نفس راحتی کشیدم. با صدای مادرم از اتاق بیرون دویدم.
یک هفته بعد، همگی منزل خاله آتوسا دوباره جمع شده بودیم. قرار بود تا فرودگاه همراهیشان کنیم. مقصد پروازشان مکه بود. خاله آتوسا مدتها بود که برای این سفر نقشهها داشت و حالا قسمتش شده بود. داخل خانهی خاله مریم و مینا ساکشان را جمع میکردند تا همراه ما به خانهمان بیایند. خاله هم آخرین توصیهها را به مادرم درمورد دخترها میکرد. به محسن گفته بود به خانهی مامانی برود تا هم او تنها نباشد هم محسن. او هم قبول کرده بود.
با مریم و مینا و مهسا وارد راهرو شدیم تا کفش بپوشیم. مریم واکمنش را دستش گرفته بود و صدایمان را ضبط میکرد. بعد هم آن را پخش میکرد و ما از مسخرهبازیمان میخندیدیم. آن را سمت من گرفت و پرسید:
-شما چه حسی دارین خالهاتون دارن میرن مکه؟
من هم راست ایستادم و سینهام را صاف کردم. دستی به روسری صورتی خوشرنگم کشیدم:
-به نام خدا. مهلا جون هستم یک مهربون. خب راستش من حس خیلی خوبی دارم. اصلا هر وقت میام اینجا حس خوبی دارم. عالی با اذیت کردنهای محسن و مریم.
عالیاش را با نمک گفتم. مریم که از مدل حرف زدنم خندهاش گرفته بود واکمن را بیشتر به دهانم نزدیک کرد. من هم با حالتی کِش دار گفتم:
-اینجا برای من یادآور خاطرات خیلی خیلی شیرینیه. مثلا تو همین نقطه بود که این دخترخالهی خل و چل من، این شیرها رو ریخت روم!
مریم سرش را از شدت خنده میجنباند. من هم با مزهتر ادامه دادم:
-تازه دو تا مذکر هم شاهد این گندکاری بودن. دروغ نمیگم!
مریم از خنده ریسه رفته بود و نمیتوانست سرجایش بایستد. من هم خندهام گرفته بود. شانههایمان را به هم چسبانده بودیم و سرمان را کنار سر هم. همان لحظه با شنیدن صدایی به پشت برگشتیم:
-سلام، خوب هستین؟
اینکه صدایش خراش میداد همهی زوحم را به کنار. اینکه آن صوتهای نرم و مخملی از آن هیبت عصا قورت داده بیرون میآمد به کنار، آنچه که در آن لحظه من را به دلهره انداخته بود این بود که سعید از کجای حرفهایم را شنیده بود؟ از خاطرات خوب یا از ماجرای شیر دو هفته پیش؟ با مریم به پشت سر برگشتیم. وسط پلهها ایستاده بودیم. مریم زودتر از من سلام کرد:
-سلام ممنون شما خوبین؟ ساجده اینها خوبن؟
سعید تشکر کرد. من هنوز سرم پایین بود. زیر لب و درحالیکه نگاهش نمیکردم گفتم:
-سلام.
او هم مقابلم ایستاد. با مهربانی که از صدایش میآمد جواب داد:
-سلام، شما بهترین؟
مگر چهام بود که بهتر باشم یا بدتر. مردد نگاهم به پایین بود. زیر لب بدون هیچ دلیلی گفتم:
-ممنونم بله.
دستش را بالا آورد:
-الحمدلله.
کمی تعلل کرد. بعد سمت پایین چرخید:
- با اجازه.
از مقابل من و مریم رد شد. رفتنش را نگاه کردم. حس مورمور شدن داشتم. انگار وقتی کنارم ایستاده بود حس میکردم یک انرژی خیلی قوی از سمتش ساطع میشود. انگار که کنار بخاری باشی و گرمای نامحسوسش را روی پوستت حس کنی. این حس جذب شدن دیگر چه بود؟
-مهلا بریم. همه رفتنها!
گنگ و ساکت به مریم نگاه کردم. وقتی چشمهای قلنبه و بی حرکتم را دید خودش من را به حرکت درآورد. دوان دوان سمت ماشینمان رفتیم. مهسا و مینا با محسن و خاله و عمو با ماشین خاله میآمدند. من و مریم و مادر و پدرم هم با ماشین پدرم میرفتیم. نگاهم به ماشین شوهر عطری خانم افتاد. یعنی آنها هم برای خداحافظی به فرودگاه میآمدند؟ ناخودآگاه سوالم را به زبان جاری کردم:
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝