🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آن سکو دیگر فقط یک سکو‌ نبود. شده بود محلی برای دیدن کسی که همه‌ی لحظه‌هایم با فکرش می‌گذشت. سه شنبه‌ها و یک شنبه‌ها، روزهایی بود که من و سعید در ایستگاه مترو مقابل هم قرار می‌گرفتیم. او که نمی‌دانستم کجا می‌رود و من که به دانشگاه می‌رفتم. در آن دو ماهه کارم شده بود دیدن او و تخمین زدن زمان حضورش و قایم شدن در گوشه و کناری تا او را نبینم. نمی‌دانم چرا هر چه زمان رفت و آمدم را جا به جا می‌کردم باز هم با او برخورد می‌کردم‌. هر وقت که می‌خواستم به دانشگاه بروم او هم در آن یک‌شنبه و سه‌شنبه با من همراه می‌شد. دیگر به حضورش عادت کرده بودم. به اینکه یک‌شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها در مترو و اتوبوس همراهم باشد. این را به مادرم گفته بودم. یک‌بار که دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. وقتی که مادر و دختری در یک بعد از ظهر چای می‌نوشیدیم به مادرم گفته بودم: -مامان یه چیزی ذهنمو درگیر کرده. می‌شه بپرسم ازتون؟ مادرم هم با روی گشاده جوابم را داده بود. همان هم باعث شده بود شجاع بشوم و از آن دو ماهی که طی کرده بودم حرف بزنم‌. -مامان راستش یه روزایی تو هفته، من و سعید با هم رفتنمون همزمان می‌شه. یعنی هم تو اتوبوس هم مترو با هم هستیم. منتهی خب اتفاقیه واقعا. یا شایدم.. مادرم نگاهم کرده بود. بعد یک کلمه گفته بود خب. من هم ادامه داده بودم: -حالا می‌خوام بدونم اگر من سلام و علیک نکنم، بی ادبیه؟ زشته برای من و خانواده؟ نمی‌دونم واقعا مرددم. البته خب من خودمو پنهون می‌کنم. نمی‌ذارم بفهمه. ولی مگه می‌شه منو ندیده باشه؟ مادرم به فکر فرو رفته بود. بعد هم چایی‌اش را نوشیده بود. -نه مامان جون‌ نیازی نیست. وقتی با هم برخورد ندارین چه لزومی داره بری جلو و سلام و علیک کنی. راحت باش. برو بیا. هیچ عیبی نداره. این حرف مادرم حسابی آرامم کرده بود. اینکه من آدم بی ادبی نیستم و اینکه با خیال راحت می‌توانستم به دانشگاه بروم و برگردم. مساله‌ام با این رفت و آمد هماهنگ حل شده بود. کم‌کم کارهای عروسی مهسا را می‌کردیم. او نیمه‌ی آذرماه ازدواج می‌کرد. مادرم در آن چند وقت جهاز برایش خریده بود. وسایلش را داخل حیاط و زیر سایه‌بان می‌چیدیم تا خراب نشود. مهسا در تکاپو بود. مادرم هم. با مادر و پدرم به خانه‌ی خاله آتوسا رفته بودیم تا کارت عروسی را بدهیم. وارد که شدیم بعد از سلام و علیک و تعارفات، خاله سر حرف را باز کرد. ما خانم‌ها داخل آشپزخانه نشسته بودیم. -خواهر برای مینا خواستگار اومد هفته پیش. به از سبحان نباشه پسر خوبیه. ماجرای خواستگار مینا را جسته و گریخته از خودش در هیات شنیده بودیم. حالا به طور جدی خاله داشت مطرحش می‌کرد‌. ماجرای خواستگاری پسر یکی از اقوام دور عمو بهروز که داشت خارج از کشور تحصیل می‌کرد و قرار بود مینا را هم چند صباحی با خودش به آن‌جا ببرد. مینا هم مردد مانده بود.‌ من اگر بودم حتما نمی‌توانستم قبول کنم. من طاقت دوری از مادر و پدرم را نداشتم. -حالا قراره یه جلسه دیگه هم بیان ببینیم چی می‌شه. مادرم الهی شکر گفت. بعد هم رو به مینا کرد و پرسید: -خاله به دوری فکر کردی؟ غربت سخته‌ها. مینا انگشتش را به دندان گرفته بود. -آره خاله دارم فکر می‌کنم. همان ‌لحظه محسن وارد آشپزخانه شد. روی شانه‌ی مینا کوبید: -ای بلکه بری ما چند وقتی راحت باشیم از دست شل بازیات. مینا روی بازوی محسن کوبید. محسن کنار مادرش روی صندلی نشست. مینا از آشپزخانه بیزون رفت. فقط من و محسن و خاله و مادرم بودیم. -خاله این مهلا رو می‌خوای ترشی بندازی؟ نمی‌فرستیش بره خونه شوهر؟ مادرم آهسته روی دست محسن زد: -به دختر من چه کار داری؟ راست می‌گی خودت زن بگیر. محسن دست به سینه شد. بعد هم نگاهی به من و بعد به مادرم انداخت: -من که بله می‌گیرم، ولی برای این خانوم یه خواستگار پیدا شده! جا خوردم. نگاهم روی محسن قفل شد. خدایا تازه از دست فکر شاهرخ و دایی مجید ریحانه خلاص شده بودم و روی درسم متمرکز. این دیگر که بود؟ -خب کی هست خاله جون؟ خاله آتوسا به جای محسن جواب داد: -سعید! محسن با خنده پی حرفش را گرفت: -سعید عطری خاله! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌