🌱مادرانه های من ۳/۱ بعد از مدتها پیچ و خم برای موضوع رساله دکتری تصمیم خودم را گرفتم. بیس کار یک کتاب چهارصد صفحه ای چاپ آکسفورد بود، شبانه با هر زحمت بود فایل کتاب را دانلود کردم. چشم هایم از بیدارخوابی های طولانی خسته تر ازین بود که بتواند از روی فایل مطالعه کند. منی که برای هر بیرون رفتن دویست بار ذکر "ولش کن ضروری نیست" را تکرار میکردم‌، به ذوق پرینت کتاب اول صبح زدم بیرون. تمام مسیر منزل تا پاساژ قدس پیاده رفتم و تمام مدت در ذهنم برای ترجمه کتاب زمانبندی می‌نوشتم. طبق محاسباتم دوماهه باید تمام میشد. امروز دقیقا چهل روز از آن دوماه برنامه ریزی شده در ذهنم میگذرد. نمیدانم چرا اینقد طولانی گذشت... از بعد از ظهر همان روز، نازگل هفت هشت ماهه من تب کرد و سه بار بیمارستان و آی سی یو بستری شد... برای احتمالات مختلفی که متخصصین برای بیماری دخترم دادند به اندازه خط به خط کتاب اشک ریختم. جزوه سنگین را تمام مدت به دوش می‌کشیدم تا شاید در خلوتهایی که سهم من فقط دلهره هست بتوانم کمی با مطالعه آرام شوم... دریغ از حتی یک خط... گویا جسم سفیدش برگه امتحانی بود که خدا در مقابلم گذاشته و چه سخت امتحانیست. کلمات امتحان به لطافت هایش بیرحمانه چنگ میزد. گاهی چشمانم را محکم می‌بستم تا صورت سوال را نبینم. سیلاب اشک، اولین پاسخ مبهمی بود که به پای سوالات میریختم به این امید که کلمات را بشوید و ببرد. اما خدا خواست که بمانند بمانند و من در نبردی سخت با کلمات نداشته هایم را ببینم ببینم ناتوانی ام را ببینم هر آنچه می‌توانست کمرم را صاف نگهدارد و ندارمش. راه حل های مختلف را ذهنی پیش می رفتم آخر تمام مسیر ها بن بست بود و بس. چشم امیدم به تقلبی بود که آرامم کند... بالاخره رسید. وصف آن نفحه لطیف تر از کلمات است و حروف ناتوان از بیان، همین اندازه فقط بگویم : نداشته ام بعد سالها زیرورو کردن های علمی و گشت و گذار تحصیلی، «توحید ربوبی» بود... ادامه دارد... https://www.instagram.com/p/CfjGUjatmdW/?igshid=MDJmNzVkMjY= 👶🏻@Jingiliiha👶🏻