#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_شصتم
#سعید
منم به خاطر اینکه فکر نکنه که حواسم بهشه ، فقط رانندگی میکردم که یکدفعه پسر فرزاد با حالی نگران گفت: مامانی!
مامانی خوبی؟مامان جون چیزی شده؟مامان؟
همسر فرزاد: خو...خوبم ..چی..چیزی نیست...
وقتی دیدم اینجوری حرف میزنه گفتم ببخشید زنداداش حالتون خوبه؟؟
وقتی گفتم زنداداش یکدفعه سرش رو آورد بالا و چشماش گرد شده بود...
بعدش گفت: بله خوبم چیزی نیست...
من: میخواین بریم درمانگاهی بیمارستانی جایی؟؟
فرزانه: نه خیر خوبم گفتم چیزیم نیس...
من: باشه هرجور راحتین...
#عزیز
از وقتی ماجرا رو فهمیده بودم ،دلم آشوب بود...
از یه طرف نگران داوود بودم که چه بلایی سرش اومده..
از یه طرف هم نگران محمد بودم...
چون اون اصلا توی این شرایط احساساتش بیرون نمیریزه و تو دلش نگه میداره...
توی حال خودم بودم که عطیه گفت: عزیز؟ عزیز؟؟
من: جانم مادر؟؟
عطیه: میگم شما الان میخواین برین خونه؟؟
من: عطیه جان مگه قرار نشد بریم تشیع جنازه؟؟
عطیه:خوب...خوب میخواین بریم خونه بعدش باهم بریم پیش خانمش؟؟
من: نه مادر میخوام برم تشیع جنازه ،اگه هم اونجا نه پس بریم پیش داوود...
عطیه: خوب خوب باشه میریم تشیع جنازه خوبه؟؟
من: خوبه...🙂
چند دقیقه گذشت که رسیدیم به مزار.خیلی شلوغ نبود...
عطیه زنگ زد به محمد و ازش پرسید که چرا هنوز نیومدن...
محمد هم گفت که اول خانوادشو میخوان ببرن پیشش توی پایگاه شهید بهشتی...
بعدش میارنش...
بعد عطیه به من گفت که اگه دوس دارم ماهم بریم پایگاه شهید بهشتی پیش بقیه...
منم که دل تو دلم نبود و زود تر میخواستم محمد رو ببینم قبول کردم و باهم رفتیم...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎