[ 💌 ] بچه‌ها پا به راه و آماده رفتن اند. صالح به كمك مادر مي آيـد و ناصـر را بـه ماندن مي‌خواند:👌👌 ـ مادر راس ميگه ناصر؛ بذار يه خورده حالت بهتر بشه، بعداً بيا . جنگ حـالا حالا هس . خرمشهرم كه بگيريم و عراقيارم كه بيرون كنيم، يـه جـاي ديگـه مشغولمون مي‌كنن. ناصر زير بار نميرود: 😠😠 ـ واالله به خدا، من اينجا حالم بدتر مي‌شه. توي ايـن چنـد روز، انگـار اينجـا تبعيد بودم؛ زندان بودم . من نمي تونم اينجا بمونم؛ مي فهمين؟😳✋ نمي تونم! روز اول هم بهتون گفتم كه تا آخر خط وايسادم؛ تا روزي كه يا جنگ تموم بشه يا نفس من.✋✋ فرهاد كار را يكسره ميكند: ـ الان پدرت هم مريض حاله . اگه از بيمارستان بياد و ببينه تو نيستي، ناجوره.😷🤒 مادرت راس ميگه؛ يه مدت بموني، بهتره.🙂🙂 دست و پاي مادر، جـان مـي گيـرد و از گفتـه هـاي فرهـاد و صـالح دلگـرم ميشود: ـ حالت كه بهتر شد، برو. به خدا اگر فردا هم خوب شدي، خودم ميگم برو. فرهاد و صالح، كار را تمام شده مي بينند. دستهايشان را براي خـداحافظي به طرف ناصر دراز مي كنند، و پشت سر آنها، بچه هـاي ديگـر خرمـشهر، بـه او نزديك مي‌شوند. 😚😙 روزهاي اول، هتل برايش زندان بود؛ تنگ و كوچك . به خيابان ها مي‌رفت و خودش را به پاهايش مي سپرد. هـر روز از طرفـي مـي رفـت و خيابـان گـردي ميكرد. اما هرچه بيشتر مي رفت، دلتنگ تر و نگران تر بر مي‌گشت و غمي را كـه گرداگرد چهره‌اش مينشست تا هتل با خود مي‌آورد؛😞😔 اما به هتل كه ميرسيد، آن را پنهان مي كرد و بعد پيش خانواده اش مي‌رفت. حالا خانه نشين شده اسـت . از بيرون بريده و در اين چهار ديواري محبوس است.😣😖 كنار پنجرة اتاقشان نشسته و بچه هايي را كه زيـر نـم نـم بـاران، دنبـال هـم مي كنند، تماشا مي كند. ناگهان درباز مي شـود و مـادر غـافلگيرش مـي كنـد . زن مدتي ساكت مي ماند و قدوبالاي مضطرب و نگران ناصرش را حسرت بار نگـاه ميكند. بعد چيزي را كـه مـدتي اسـت بـه دل دارد و از او پنهـان كـرده حـالا ميپرسد: ـ ننه ناصر، چته؟🙁🧐 ناصر جا ميخورد! ـ چيزيم كه نيست! 😟😕 ـ پس چرا چند روزه چپيدي تو اتاق و بيـرون نمـي ري؟ خـب يـه سـر بـزن بيرون؛ همهش گوشة اتاق نشستن و سيگار كشيدن كه نشد كار. ناصر با فشاري كه به دست ميآورد، دست لرزهاش را كم ميكند: ـ آخه ميبيني كه هوا بارونيه! ـ باروني هم كه نبود نمي رفتي! من نمي دونم چي تورو اين قـدر بـه خـودش مشغول كرده؟ اگه غصة شهناز و حسين رو مي خوري، كه خودت داري بـه من و بابات دلداري مي دي؛ اگه غصه آوارگي ما رو مي خوري، كه ايـن هـم به قول خودت براي خداست و غصه نداره؛ پس چته ديگه؟☹️☹️ ناصر در مي ماند. نمي داند چه بگويد . مادر پي به نگراني اش برده اسـت . تـا امروز هر وقت علت نگراني او را مي پرسيد، به شكلي قانعش مي كرد؛ اما ديگـر نميتواند؛ مادر به چشمهاي ناصر زل زده و منتظر جواب است.🤨🤨 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi