#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۵
✳️ لازم به ذکر است که داستان اصلی
کامل تر از این مطالبی است که وارد شده.
روزمرگی های داستان خلاصه شده
و به جای آن، قسمتهایی که راوی داستان
وارد عالم قیامت میشود، بدون کم و کاست مطرح خواهد شد.
تا با مسائلی که می خواهیم در جهان آخرت روبرو شویم
بهتر آشنا شویم ...
✳️ از فرصتی که برای مطالعه این کتاب ارزشمند میگذارید، سپاسگزاریم.
✳️ اما ادامه ماجرا:
❇️ فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.
❇️ مکثی کردم و به پسر عمه اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم
حالا با این وضع بروم؟!
❇️ اما اصرارهای من بی فایده بود.
باید میرفتم.
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم.
❇️ بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم.
لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم.
❇️ زمان اصلا مانند اینجا نبود.
و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.
❇️ آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده
اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم.
شرایط خیلی عالی بود.
❇️ در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند.
حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند ، دوست داشتم همیشه با آنها باشم.
❇️ در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم.
کمی جلوتر چیزی را دیدم.
روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود.
آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
❇️ به اطراف نگاه کردم.
سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد.
اما آنچه می دیدم سراب نبود ، شعله های آتش بود.
حرارتش را از دور احساس میکردم.
❇️ به سمت راست خیره شدم.
در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا...
چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود.
نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
❇️ به شخص پشت میز سلام کردم.
با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد.
❇️ آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز،
یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد.
و به آن کتاب اشاره کرد و گفت:
کتاب خودت هست بخوان.
امروز برای حسابرسی ، خودت آن را ببینی کافی است.
❇️ چقدر این جمله آشنا بود.
در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود:
#اقرا_کتابک_کفی_بنفسک_الیوم_علیک_حسیبا
❇️ نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم:
بالای سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
❇️ از آقایی که پشت میز بود پرسیدم:
این عدد چیه؟
گفت سن بلوغ شما است ، شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
❇️ در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است.
اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود،
گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری.
من هم قبول کردم.
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni