🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_یکم
گفتند استقامت کنید نیروهای پشتیبانی در راه هستند و به شما می رسند که البته نرسیدند.
عقیقی به تپه کوچکی که نزدیکمان بود اشاره کرد و گفت: میریم اونجا از خودمون پدافند می کنیم»
به سمت تپه دویدیم .افتان و خیزان تعقیبشان می کردم کم کم غرش تانکها را میشنیدم که بیشتر و نزدیکتر میشد .ما در کمرکش تپه پناه گرفته بودیم.
_میرم ببینم وضعیت اون طرف چطوره؟!
_منم بیام؟!
_یا علی مدد!
از شیب تند تپه بالا رفتیم .عقیقی رو به من کرد و گفت: دست بالا قبل از شهادت حرف دیگه ای نزد؟!
گفت: نباید محاصره همون کنن.
هردو بالای تپه بودیم آن پایین عراقی ها نورافکن ها را روشن کرده بودند و تانک های شان آرایشی تهاجمی داشتند.
_بی فایده است باید برگردیم.
_دارم محاصرمون می کنند؟!
_بله!
عقیقی رو به من کرد و ادامه داد: باید مقاومت کنیم دستور داریم.
از صفحه سرازیر شدیم دل توی دلم نبود.
_اون طرف چه خبر بود؟!
_ایشالله خیره!
رو به من کرد و گفت :اگر موفق شدیم باید پیکر دست بالا را برگردانیم عقب.
بعد هنگامی که صدای جیر جیر شنی تانک های دشمن با لرزش خفیف زمین همراه شد دستور عقب نشینی را شنیدیم.
به سرعت به راه افتادیم از جاده شنی و شیارهای خاکی گذشتیم. امدادگر های زخمی ها را عقب می بردند ایستادم و اطراف خیره شدم تام هالند شهادت دست بالا را پیدا.
کسی دستم را گرفت و گفت :راه بیفت دیگه.
مراحل داد بی اختیار به راه افتادم دوباره گلولهباران شدیم، و وقتی به موضع خودمان برگشتیم ،من مانده بودم و عقیقی و یکی از برادران افغانی.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam