eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
35هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.1هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * سلام اینجانب کرامت الله دست بالا پدر شهید غلامعلی دست بالا هستم‌. مدتی بود که از غلامعلی غلامحسین بی خبر مونده بودم راه افتادم سمت منطقه جنگی جنوب. از روی نشونی نامه اش خود را به نزدیکی خط مقدم رساندم. آن روز وقتی آفتاب وسط آسمان رسید, راننده آمبولانسی که من و تا اینجا رسونده بود،با چفیه ای که به گردن داشت سر و صورت عرق کرده اش را پاک کرد و گفت: رسیدیم حاجی کرامت. تشکر کردم و از جیپ پیاده شدم‌ به سنگری اشاره کرد و گفت :مقر فرماندهی اونجاست گمونم پسرتون اونجا باشه. خاک زیر پایم نرم نرم بود و با هر قدمی که برمی داشتم موجی رقیق از گرد و خاک بالا می آمد. جوانی ورزیده و بلند قامت روبرویم ایستاده بود .جواب سلامم را داد. چهره ای آفتاب سوخته و مهربانی داشت. اسلحه اش را دست به دست کرد و پرسید: اینجا چیکار داری عمو!؟ _اومدم بچه هام را ببینم. _این همه راه از شیراز اومدی غلامعلی و غلامحسین را ببینی؟! _از کجا شناختیم؟!! _از شباهت چهره و لهجه تون هنوز چیزی نگفته بودم که به خیمه کنار سنگر اشاره کرد و گفت :«غلامعلی اونجاست سفارش ما را هم بکنید» برگشتم و نگاهش کردم لبخند زد و ادامه داد :پسرتون فرمانده ما است.. پرسیدم ؛:میخوای برگردیم؟! _می خوام جا نمونم! به راه افتادم بادی گرم می وزید و گرد و خاک می کرد و چادر دوره فرماندهی را تکان میداد. از دور غلامعلی را دیدم .نماز می خواند. سر از سجده برداشت .نیم رخش را می دیدم آرام پشت سرش نشستم. تسبیحات حضرت زهرا را که تمام کرد بازویش را گرفتم و گفتم: قبول باشه. برگشت و با تعجب نگاهم کرد باورش نمیشه خندید و گفت: سلام بابا شما چطور اومدی اینجا؟! خودش را در آغوشم رها کرد .درون خیمه کوچکش جابجا شدم و گفتم :شما که سراغی از من و مادرت نمیگیری... غلامعلی خندید و گفت :مگه نامه‌های ما دستتون نرسیده....؟! هنوز جواب نداده بودم که غلامحسین با عجله به درون خیلی آمد و کنارم نشست .گرم صحبت شدم آنها از اتفاقات جبهه گفتند و من از دلتنگی مادرشان. _کی میتونی بیای مرخصی....؟ غلام علی رو به من کرد و گفت :من که نمیتونم بیام ولی حسین را میفرستم چند روز پیش تون باشه. _تو نمیای؟! نگاهم کرد ما چیزی نگفت. _من و مادرت خوشحال میشیم اگه بتونی چند روز به شیراز. _من و مادرت خوشحال میشیم اگه بتونی چند روز بیای شیراز. _اگه خدا بخواد وقتی میام که بتونم تا همیشه پیشتون بمونم. _قول میدی قول مردونه! _ها قول مردونه مردونه!! خندیدم و گفتم: الکی نگو تو جبهه را ول نمیکنی. میخوای تا آخر جنگ بمونی مگه نه... سرتکان داد و گفت: اگه من نباشم حسین و دیگران هستند که بجنگن... @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _راستی شما ناهار خوردین؟ همان جا ناهار خوردیم .نان و سیب زمینی و کنسرو لوبیا .هنوز سفره جمع نکرده بودیم که رزمنده ها وارد چادر شدند‌. سفره جمع شد . آنجا پر شده بود از رزمندگانی که چند تا چند تا دور هم پچ پچ می کردند، طوری که من نفهمم. به گمانم فرمان عملیات صادر شده بود .با اصرار زیاد غلامعلی و غلامحسین به شیراز برگشتم. یک هفته بعد مشغول آب دادن به گل های باغچه بودم که صدای زنگ در را شنیدم. در را باز کردم و غلامحسین را دیدم،دو ساک در دستش بود یکی مال خودش و دیگری مال غلامعلی. سراغ غلامعلی را گرفتم لبخند زد و گفت :جنگ هنوز تمام نشده و برای ادامه عملیات در جبهه ماند‌. لبخندش طعم تلخی داشت .دلم گرفت. از خانه بیرون رفتم. همسایه ها به شکل غریبی به من نگاه میکردند .اشک در چشمانم موج میزد . یاد خاطراتی افتادم که از غلامعلی داشتم و چیزهایی که از دیگران شنیده بودم. از کوچه منتهی به سردزک که میگذشتم بچه هایی را دیدم که بی توجه به گرمای هوا فوتبال بازی می‌کردند . یادم به زمانی افتاد که بچه های مسجد شاهزاده قاسم تیم فوتبال تشکیل داده بودند و این کارشان حسابی سر و صدا را انداخته بود.یادمه ماه رمضان بود و صدای ربنا در خانه پیچیده بود که در باز شد و غلامعلی سلام کرد و گفت: سلام بابا چطوری؟؟مادر کجاس؟ _سلام بابا ..رفته خونه خاله زهرا مجلس ختم قرآن. مشغول وضو گرفتن بود که رو به من کرد و گفت :چه خبرا؟! هنوز جواب نداده بودم که تلفن زنگ زد به غلامعلی گفتند فردا مسابقه فوتبال دارد .ساعت ۸ صبح استادیوم شهید دستغیب . گوشی را سر جایش گذاشت .پرسیدم ؛میخوای اول افطار کنی ؟ جواب داد: اول نماز میخونم . به نماز ایستاد سلام که داد دوباره تلفن زنگ زد. از پادگان بود. وضعیت فوق‌العاده اعلام شده بود و باید هرچه سریعتر برمیگشت. گفتم :افطار کن بعد برو. گفت: نمیتونم باید برم. لیوانی آب نوشید و رفت و بعد ها فهمیدم به خاطر فشار کاری نتوانسته بود هری بخورد اما با آن گرسنگی صبح روز بعد خودش را به استادیوم رسانده و مسابقه داده بود چرا چون به دوستانش قول داده بود. به سمت شاهچراغ راه افتادم. وارد صحن شدم .صدای تلاوت قرآن را شنیدم .پسرم با قرآن انس گرفته بود هر وقت فرصت می کرد قرآن می خواند و بر این کار مداومت داشت. سوره الرحمن و واقعه را هر شب می خواند. پیش از خواب چند آخر آیه سوره کهف را تلاوت می کرد تا به موقع از خواب بیدار شود و شب های جمعه هم با صدای بلند سوره اسرا را میخواند. یک شب پرسیدم :چرا سوره اسرا شبهای جمعه می خوانی؟! اشک در چشمانش چرخید .نگاهم کرد و گفت :خواندن سوره اسرا در شبهای جمعه دیدار آقا امام زمان را نصیب آدم می کند . آه کشید ساکت شد و به نقطه ای خیره ماند. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کفش هایم را تحویل کفشداری دادم و اذن دخول را زیر لب زمزمه کردم. جوانی چهارشانه و قد بلند کنارم ایستاد .دست ادب برسینه گذاشته بود و اذن دخول را با صدای نه چندان بلند می خواند. غلامعلی من هم ورزشکار بود و هم علاقمند به علم و دانش. یادم می‌آید که همیشه به مطالعه توجه ویژه‌ای داشت. در نخستین دوره آموزشی مربی عقیدتی شرکت کرد و بعدها با تلاش و کوششی که در کسب علم و معرفت داشت یکی از بهترین مربیان عقیدتی سپاه شد. مطالعاتش را در این زمینه گسترش داد و در سال ۱۳۶۱ در کنکور سراسری شرکت کرد .چند ماه بعد نامش را در فهرست قبولی های رشته الهیات دانشگاه مشهد دیدم. آن روز به خودم گفتم: که اگر پسرم شهید شده باشد با شهادتش موفق شد از دانشگاه جبهه فارغ التحصیل شود‌. و حالا بعد از این همه سال وقتی که گلزار شهدا میروم سر قبر همه پسران می نشینم از شهید سال گرفته تا غلامعلی و اسلامی نسب و ... سنگ ها را با گلاب می شویم .به عکس غلامعلی خیره می شوم و می گویم ممنون که هیچ وقت تنهامون نگذاشتی ..به قولت وفا کردی .قول مردونه مردونه... 🌿🌿🌿🌿🌿 برایش نامه نوشته بودم که دلمان به خصوص پدر و مادر برایت تنگ شده و نگران سلامتی ات هستیم. نوشته بودم غروب که میشود مادر دلش می گیرد و بی اختیار اشک میریزد .البته اگر حاجی بفهمد نگران حال مادر می شود به همین دلیل مادر همیشه دور از چشم بقیه گریه میکند. مدتی بعد سر سفره نهار بودیم که جواب نامه ام آمد. نامه را با صدای بلند برای پدر و مادرم خواندم که در آن تا خطاب به مادرمان نوشته بود: «مادر جان نگران من نباش هرچه قسمتم باشد همان می شود‌. هر وقت خواستی گریه کنی به گلزار شهدا برو و سری به خاک شهید« محمدسالک» بزن چون اینجا غریب است» @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مادر رو به من کرد و گفت محمد سالک کیه؟! گفتم یک رزمنده افغانی بود دوست غلامعلی. _افغانی؟! _بله خیلی مودب و مومن و با اخلاق بود .در عملیات رمضان شهید شد. چینی به پیشانی مادر اضافه شده و سر تکان داد و پرسید: «زن و بچه اش کجان؟؟» گفتم :کسی رو این جا نداشت غریب بود. نامه را تا کردم و گفتم: خودم سفره را جمع می کنم .اما هنوز سفره را جمع نکرده بودم که تلفن زنگ زد. حاجی نیم خیز شد که گوشی را بردارد که پیش دستی کردم و گفتم من جواب میدم. بابا همون جا نشست اما زیر لب گفت :شاید غلامعلی باشه. گوشی را برداشتم .خودش بود اما با صدای آرام نمی خواست کسی متوجه شود. _سلام منم غلامعلی .ولی چیزی نگو نمیخوام دلواپس بشن. _من خیلی خوشوقتم .شما دوست آقا غلام هستین دیگه خوب امرتون را بفرمایید. حاجی داد زد کیه ؟ گفتم :دوست غلامه! پرسید: از غلامعلی خبری داره ؟! گفتم :بذار بپرسم ,شما از آقای غلامعلی دست بالا خبری دارید؟؟ غلام خندید و گفت: اگه دستم بهت برسه... رو به بابا کردم و گفتم :میگن حال غلام خوبه و کنسرو های جبهه بهش ساخته. _خدا را شکر _خوب امرتون رو بفرمایید. _زود خودت رو برسون اینجا .مهمونی داریم. میایی؟!! خودت رو برسون عین خوش, لشکر ۱۹ فجر اینجا مستقر شده .بیا واحد آموزش. کاری نداری؟! _نه قربان خیلی ممنون.به اون برادر ا سر به هوای من خیلی سلام برسون. خیلی سریع وسایلم را جمع کردم و همان روز عصر به راه افتادم .صبح روز بعد رسیدم عین خوش .هوا هنوز گرم نشده بود که خودم را به واحد آموزش رساندم .آنجا نبود. با پادگان آموزشی تیپ امام سجاد تماس گرفتم گفتند رفته میدان تیر .یکی دو ساعت گذشت دیگر داشتم نگران میشدم که از دور دیدمش. _سلام من همیشه باید دنبالت بگردم؟! خندید و مرا در آغوش گرفت و گفت :سلام من که همیشه با شمام کاکا جون.. مرا به چادرش برد و نقشه عملیات را برایم تشریح کرد و گفت :یک گروه خط شکن می خوام. همان شب در چادر محمد اسلامی نسب عده زیادی از رزمنده آمدند و گروه‌های مختلفی تشکیل شد .غلامعلی همه را برای عملیات توجیه کرد. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آن شب هرگاه از خواب بیدار می شدم غلامعلی مشغول نماز و دعا بود _بیا بخواب کاکو _خوابم نمیاد _باید بخوابی فردا کلی کار داریم. _خودت چی! نمیخوابی؟! _یکم قران میخونم و میام. کمی بعد از اذان صبح بیدار شدم بعد از نماز جماعت صبح دسته جمعی زیارت عاشورا خواندیم. صبحانه خوردیم و غسل شهادت کردیم .بچه ها از شوق عملیات سر از پا نمی‌شناختند. برق نگاهشان شور و بیقراری شان را به خوبی نشان می داد .بعد از آن غلامعلی به گوشه‌ای رفت تا وصیتش را بنویسد. وقتی نوشتن وصیت‌نامه را تمام کرد، حالت خاصی داشت. آرامش روحی به نقطه ای خیره شده بود و حرفی نمیزد. _کاکو غلام علی! هنوز در خودش فرو رفته بود. _من با شما بیام دیگه مگه نه؟! _فرمانده من برادر اسلامی نسب اون باید تصمیم بگیره. چیزی نگفتم. او هم حرفی نزد کمی بعد بلند شد و گفت: میرم خط و تا ظهر برمیگردم. دیگر ندیدمش تا وقت اذان مغرب که دیدم لباس نو و اتوکشیده پوشیده.تا مرا دید و گفت :حاضری بریم؟! سر تکون دادم و پرسید :چیزی خوردی؟! دوباره سر تکان دادم. به همراه شهید اسلامی نسب سوار لندکروز شدیم و به سمت خط مقدم به راه افتادیم. غلامعلی روبرویم نشسته بودم .نگاهم را نمی‌دید .نگاهش به نقطه ای خیره بود و زیرلب ذکر می‌گفت‌‌. نگران شدم‌ نمیدانم شاید هم دلم برات تنگ شد که دستش را در دست گرفتم و فشار دادم. به خودش آمد نگاهم کرد لبخندی زد و گفت :نگران نباش. گفتم :نپری غلامعلی؟ دوباره تبسمی کرد و گفت: ای بابا ....صلاح کار کجا و من خراب کجا؟! سر برگرداند و به گرگ و میش آنسوی شیشه و منظره ای که از کنارمان می گذشت نگاه کرد .من هم نگاهم که شیشه کشیده شد به دشت و تپه ماهورهای اطرافمان که به سرعت می‌آمدند و می‌رفتند در اعماق خاکستری شامگاه. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * در راه برگشت رو به او کردم و گفتم: من یک آشنا توی بیمارستان دارم میخوای برات دارو بگیرم؟! نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: من که خوبم بزار به کسایی برسه که واقعاً بهش نیاز دارند .من باید برگردم جبهه. گفتم: اینجا همه نگرانت هستند . اونجا کسی چشم به راهت نیست. _میدونی هوشنگ خان منتظره تا برگردم جبهه؟! قضیه هوشنگ خان برمیگشت وقتی که منو داداشم مادرت با هم در منطقه بودیم. قبلا هم همین کار را کرده بود عادت شده بود. انگار که هر موقع از جلوی ایستگاه صلواتی رد میشد ترمز می کرد و بعد هم میخندید و میگفت:« میبینی کاکو! عجب ماشین باهوشیه !خودش ایستگاه صلواتی می ایسته» یک روز با همان لندرور از لشکر به منطقه حواری شلمچه میرفتیم. راننده امام شهید عباس نظیری بود. همه کم و بیش می دانستیم که عباس شوخ طبع است. نزدیکی‌های ایستگاه صلواتی رو به من و غلام علی کرد و گفت حالاص۳۳۳ظ نداده‌اند هم ما صضت یا ننیملژچلهزغچز اخس وقتشه ماشین را آزمایش کنم اگه وایساد باهوشه. اتفاقاً چند متر جلوتر و نزدیک ایستگاه ،ماشین بنزین تمام کرد و متوقف شد. همه خندیدیم و به پیشنهاد غلامعلی از آن به بعد ، آن لندرور به خاطر هوش زیادش به هوشنگ خان معروف شد. بعد هم لندرور های لشکر یکی از پیدا کردن ..خسروخان.‌ ایرج خان... ناراحتش که خشک شد دوباره برگشته و حالا دیگر غلامعلی نیروی ثابت جبهه شده بود. ماها می‌گذاشت و شیراز نمی آمد. دو سه مرتبه آمد که یکبار به خاطر جراحت پای راستش بود. در عملیات محرم مجروح شد و دوران نقاهت را در شیراز سپری کرد. روزی که شهید اسلامی نسب برای عیادت به منزل مان آمد رو به پدرم کرد و گفت: آقازاده شما آنقدر اصرار کرد تا مجوز شرکت در عملیات را از من گرفت» در همان روزهایی که دوران نقاهتش را طی می کرد همه بهتر از این بود که زودتر راهی جبهه شود. شبها سوره های کهف و اسرا تلاوت می‌کرد و روز سعی می‌کرد کمتر از عصا استفاده کند. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هوا تاریک شده بود و من پشت وانتی بودم که به مقر برمیگشت. سردرد داشتم از ناراحتی بود .می‌دانم مجروحیت برای غلامعلی اهمیت دارد و نه حتی شهادت. غلامعلی به تکلیفش عمل می کند و بس. برادر منطقی که از هم دوره های شهید دست بالا بود میگفت: در مریوان که بودیم روزی بحث به شهادت و مجروحیت کشید .یکی از دوستان پرسید: بچه ها شما شهادت را دوست دارید یا مجروحیت را ؟! هرکسی چیزی گفت ‌یکی گفت: فقط شهادت من برای شهادت آماده ام. یکی میگفت :اگر کسی مجروح یا جانباز شود هم دینش را به اسلام و انقلاب ادا کرده و هم می تواند به زندگی ادامه دهد» نوبت به غلامعلی که رسید مکثی کرد و گفت: یکی دردو یکی درمان پسندد, یکی وصل یکی هجران پسندد، من از درمان و درد و وصل هجران، پسندم آنچه را جانان پسندد» _پیاده شو اخوی! آخر خط بیا پایین. وانت توقف کرده بود .انگار همه غم و غصه دنیا روی دلم سنگینی می کرد .در کنار جمعی از رزمندگان تا نیمه‌های شب مشغول مناجات و دعا بودیم. از اینکه مرا برگردانده بودند دلم شکست .نگران غلامعلی بودم برای سلامتیش دعا کردم. سر به سجده داشتم که گفتند مهیای یه حرکت شویم. به راه افتادیم. نزدیک اذان صبح بود که به منطقه رسیدیم. اما فرمان دادند همان جا منتظر بمانید. نماز خواندی منتظر بودیم تا اجازه بدهند به یاری برادرمان برویم و در نبرد مشارکت داشته باشیم، اما این فرمان هرگز صادر نشد. آفتاب در مورد اما هنوز هیچ کدام از بچه‌ها برنگشته بودند. نیم ساعت بعد عده ای به عقب برگشتند. اولین آشنایی را که دیدم شهید قطبی بود. از این سراغ برادرم را گرفتم. _ندیدیش نگرانشم ؟! _نگران نباش برمیگرده. این جمله و جملات مشابه را آن روز زیاد شنیدم. _یکی دو بار دیدمش مثل شیر می جنگید. _برمیگرده ایشالله. _قبل از میدان مین دیدمش .ولی وقتی زمین گیر شدیم خبری ازش نبود. _نترس دیگه وقتشه برگرده. _گمونم زخمی شده بود. _دیدمش افتاد روی زمین. _میگن اسیر شده بعد از درگیری با سنگر کمین عراقی ها. _چیزی نیست برمیگرده. _بعید میدونم شهید شده باشه. _داداش تا صدام رو نفرسته جهنم آروم نمیشه. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _حالا نمیخواد عزا بگیری هنوز که عملیات تمام نشده. _شاید شهید شده باشه .گمونم دیشب یکی میگفت شهید شده اما نمیدونم کی بود تو اون تاریکی. _صبر کن اگه امشب برنگشت فردا باهم میریم دنبالش. شب شدو غلامعلی برنگرد دوباره صبح شد و خبری از برادر من شد رفتم سراغ محمد اسلامی نسب و گفتم: می خوام برم دنبال غلامعلی بگردم. شهید اسلامی نسب کمی فکر کرد و گفت: میخوای باهات بیام؟! _نه _موتور سیکلتش اونجاست .برو که خوش خبر باشی انشالله. رفتم و آنجا را وجب به وجب گشتم اما انگار غیب شده بود. روز قبل دلداری ام داده بودند و گفته بودند برمیگردد. برگشت اما استخوانش !برگشت اما سالها بعد! او همان شب به آسمان پر کشیده بود. 🌿🌿🌿🌿 نزدیک ظهر بود که زنگ خانه به صدا درآمد. عصازنان از اتاق بیرون آمدم و لنگ لنگان از حیاط رد شدم و در را باز کردم. پیرزن چروکیده و قد کوتاهی روبرویم ایستاده و چادری رنگ و رو رفته پوشیده بود .بغض آلود سلام کرد. _من سواد ندارم این عکس آقا کریمه؟! پیرزن به اعلامیه شهادت کریم اقبالپور اشاره کرد و پرسید: برادرته؟! ساعت کار دادم و گفتم: دوستت کاکام بود ،اما از برادر چیزی کم نداشت. بغضش شکسته و اشک صورت چروکیده اش را پوشاند. _چرا گریه می کنی مادر؟! _به من کمک می کرد. _آره کریم خیلی مهربون بود. _بعضی وقتا با دوستش برام خوراکی می آورد و یه وقتایی هم بهم پول میداد. انگار میدونستند بعد از یک عمر کلفتی مردم ،حالا دیگه کسی به یک پیرزن ضعیف کار نمیده. امروز رفتم کمیته امداد حالا هم داشتم برمیگشتم خونه که یک دفعه چشمم به این اعلامیه افتاد. شهید شده؟! سر تکون دادم : کریم به خیلی ها کمک می کرد. حالا کسی هست که کمک کنه!؟ _نه مادر ..دوستش هم انگار منو یادش رفته .اونم دیگه سراغی ازم گرفته. _اسمش چی بود یادت هست؟! _ گمونم دست بالا بود. مدتی هست که دیگه نمیاد.. _اونم شهید شده. _تو از کجا میدونی؟! _غلامعلی دست بالا برادرم بود. پیرزن خیره نگاهم کرد. اشک چشمانش دوید و بی‌آنکه دیگر حرفی بزند به راه افتاد و رفت. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * برادرم این اواخر به شعر و شاعری علاقه پیدا کرده بود و اشعار شاعران را مطالعه میکرد به خصوص به دیوان حافظ و دیوان شعر کمپانی علاقه ای وافر .داشت بعضی شبها اگر مجالی دست میداد با عده ای از برادران بسیجی مشاعره می.کرد شهید بزرگوار محمد رضا عقیقی همیشه در مجلس مشاعره حاضر بود. بعد از شهادتش روزی به یاد او دیوان حافظ را باز کردم این غزل آمد حاليا مصلحت وقت در آن میبینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را به جهان کم بینم لحظه ای مکث کردم و نگاهم کشیده شد به عکسش که به دیوار بود سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان در چینم بغضم شکست و اشکهایم با غزل حافظ و یاد برادر عزیزم در آمیخت یادم میآید چند روزی قبل از عملیات والفجرا ، بعد از نماز ظهر ناهار خوردیم و دیدیم که غلامعلی خیره شده به دشت لاله پوشی که پادگان را احاطه کرده بود همه جا پر از لاله بود و شقایق رو به من کرد و گفت میبینی کاکو؟ چقدر قشنگن - قشنگن خیلی زیباس اینها حس شاعری را در آدم تقویت میکنن و زیر لب زمزمه کرد ... که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان..... :گفتم دیشب یکی از بچه ها شام گیرش نیومده بود با تعجب نگاهم کرد و گفت «کی؟» ناصر زاده اون که دیشب خودش غذای بچه ها رو توزیع می.کرد خندیدم و :گفتم آره ولی چیزی براش نموند با ناراحتی رو به من کرد و گفت «چرا» به من نگفتی؟ هنوز ته لبخندی به صورت داشتم که :گفتم همین چند دقیقه پیش فهمیدم آه کشید و ساکت شد و چیزی نگفت - یه سؤال بپرسم؟ وقتی بار اول رفتی ،جبهه تا مدتها خبری ازت نداشتیم؛ تازه وقتی هم که مجروح شدی و ،برگشتی لام تا کام حرفی نزدی؛ حالا بگو همون دفعه ی اول به کدام منطقه ی جنگی اعزام شدی؟ _مریوان _چرا خبری به ما ندادی؟ _صلاح نبود _ولی همه ی ما نگرانت بودیم و از همه بیشتر مادر دل نگرون بود لبخند زد و گفت :اون روزا کردستان شده بود مسلخ ... خیلی از بسیجیها و بر و بچه های سپاه اونجا شهید شدن. مصلحت نبود شماها رو نگران کنم. دوباره به گلها نگاهی انداخت و ادامه داد: میدونی کاکو شعر روح انسان رو لطیف میکند و جان رو صیقل میزند روزی در مقر آموزش تیپ المهدی (عج) .دیدمش گرم صحبت بودیم که :گفت میخواهی از شعرهایم برایت بخوانم.» سر تکان دادم و او پاره ای از اشعارش را برایم خواند گفتم: «موضوعی شعر ،بگو اصلا برای تمرین بیا مسابقه .بدیم. موضوعی تعیین کنیم و هرکس شعرش بهتر شد برنده است.» :پرسید موضوع چه «باشد؟ کمی فکر کردم و گفتم آزادی فطرس به میمنت تولد حضرت ابا عبدالله (ع)) خندید و گفت «باشه.» حالا هر وقت دلتنگش میشوم میروم سراغ همان کاغذ کاهی شعرش را میخوانم و اشک میریزم. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * ده سال گذشت ده سال که هر سال و ماه و هفته اش با انتظاری بی انتها ...اما نیامدی . _خدایا اگه صلاح میدونی یه نشونه ای ازش به ما بده _یعنی شما راضی هستی مادر؟ _ها حتی اگه یه تیکه از پیرهنش یا فقط پلاکش هم به دستمون برسه ،راضی ام. اما نیامدی و هیچ نشانی از تو نیامد نه پیرهنی و نه .پلاکی پدر خمیده شد و مادر شکست . باز هم نیامدی روزها گذشتند و ما را تنها گذاشتند تا این که آخرین روزهای زمستان پیکرت را آوردند .گفتند: بچه های تفحص از روی مدارکی که با خودت داشتی تو را شناسایی کرده اند . _مادر ..مادر ..مژده بده برگشت !غلامعلی رو پیدا کرده ن. !! _آمدی.... خوش آمدی... آن روز که تو را تشییع کردیم هزار شهید, هزار خورشید در سراسر کشور تشییع میشد .بیتاب تو بودیم، بی تاب تر هم شدیم. تا این که آن روز حضرت آقا پیامی دادند:: اطلاع یافتم که امروز بالغ بر هزار تن از شهیدان به خون تپیده ی جنگ تحمیل تشییع می.شوند پیکرهای این مجاهدین فی سبیل الله پس از گذشت سالی چند از شهادتشان, امروز بار دیگر هوای شهرها را نفس روح بخش فرشتگان الهی معطر به عطر بهشتی آغشته میسازد و یاد گرامیشان و خاطره رشادتها و فداکاریهایشان ی که از یاد رفتنی نیست ،زنده و برجسته مینماید. سلام خدا بر این فداکاران که در روز غربت فضیلت ها و ارزشهای اسلامی به یاری خدا و دفاع از انقلاب اسلامی قد علم کردند و غریبانه جان دادند . سلام خدا و فرشتگان و بندگان صالحش بر این اجساد پاک و نورانی که از خود گذشتند تا کشور و ملت خود را از آسیب متجاوزان محفوظ بدارند. سلام ما بر این پاره های دل ملت که مرگ را استقبال کردند تا اسلام زنده بماند. داوطلبانه به خاک افتادند تا ایران سربلند گردد. درود خدا و اولیایش و درود ملت ایران بر آنان. این جانب به خانواده های داغدار و چشم انتظار این شهیدان تبریک و تسلیت عرض میکنم و امیدوارم به برکت این اجساد طیبه که شب قدر اولین آرامش آنان است، شبهای قدر بر آن خانواده ها و بازماندگان و بر همه ی ملت ایران مبارک گردد و دعای مستجاب حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه در این شبها دستگیر ملت ایران شود» به فضل الله و رحمته. سید علی خامنه ای این پیام مرهمی شد بر زخم دل همه ی ما به خصوص مادر!! @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * سلام غلامعلی جان !سلام بر تو و بر تمامی شهدای اسلام منو میشناسی؟ زارعی .هستم علی ،احمد برادر محسن زارعی دوست و همکلاسی تو در دبستان الهام. همون رزمنده ای که سر به سر همه میگذاشت؛ اما حالا دیگه حال و حوصله ای برام .نمونده امروز پنجشنبه س بیست و هشتم اسفندماه ۱۳۷۱ این روزها شیراز حس و حالی بهاری داره بوی عید رو میشه با هر نفسی که . فرو میدی احساس کنی آفتاب نرم نرمک میباره و سبزه ها قد می کشن به آرومی روزای آخر اسفندماه که از راه میرسن همه بیقرار میشن انگار حتی ماهیهای کوچک و قرمز هم در تشتهای بزرگ پلاستیکی مدام این سو و آن سو میرن. اما امروز صبح با تمامی روزهای سال فرق .داشت امروز تو روی دستهایی تشییع شدی که همیشه بیقرارت بودن. دستهایی که بارها در این ده سال غیبت تو به سوی خدا دراز میشد تا دوباره به وطن برگردی امروز بعد از مدتها ،پدرت حاجی کرامت رو .دیدم شکسته شده .بود امروز بچه های گردان رو هم .دیدم حاج حسین هم آمده بود در راه از تو خاطره ای برایم تعریف کرد میگفت: یک روز من و آقای دست بالا رفته بودیم .اهواز پسر بچه ای ده دوازده ساله. دیدیم که ده تومان میگرفت و از بالای پل فلزی شیرجه میزد داخل رودخونه ی کارون عده ای دور پسر جمع شده بودن. دست بالا به طرف پسربچه رفت و :گفت تا ظهر چند مرتبه ی دیگه میتونی بپری؟ پسر بچه جواب داد :چهار شاید هم پنج "بار شهید دست بالا جیبهایش را گشت؛ چند اسکناس را روی هم گذاشت و به من گفت :داری"بیست تومن به من قرض بدی؟ بیست تومن را جور کردم و به دستش دادم .پولها را به او داد و گفت :دیگه نمیخواد "بیری. پسربچه با تعجب به او خیره شده بود. دست بالا ادامه داد .برو... برو خونه... تا ،ظهر ،شیرجه بیشیرجه پسرک لباسش رو پوشید و رفت. دست بالا راه افتاد و من هم دنبالش. چرا این کار را کرد؟ خودش که چیزی نگفت. بعدها فهمیدم کارون به ظاهر آرام اما در باطن خطرناک است و افراد زیادی را طعمه بستر گل آلود و چسبنده اش کرده به چشمان خیس حاج حسین نگاه کردم حاجی سر تکان داد و گفت :دست بالا مرد بود مرد... لبخند زدم و :گفتم یادت میاد چقدر تند و تند وضو میگرفت؟ آهی کشید و گفت :دائم الوضو بود و مرتب وضو میگرفت گفتم: بعضی وقتا سر به سرش میذاشتم حاجی آهی کشید و گفت :یه روز بهش گفتم چرا این قدر وضو میگیری؟ غلامعلی لبخند زد و گفت: وضو» نوره پاکی روح و جسم . حاج حسین رو به من کرد و گفت: از اون روز به بعد سعی میکنم همیشه دائم الوضو باشم. بیشتر وقتها هم موقع وضو ،گرفتن یاد شهید دست بالا میافتم تابوت ها روی دست مردم وارد صحن شاه چراغ شده بود و ما هم به دنبالشان به راه افتادیم. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * السلام علیک یا احمد بن موسى الكاظم (س)... یا شاه چراغ حاج حسین دست روی شانه ام گذاشت و گفت :یه روز یادمه با چند نفر از بچه های رزمنده دور هم نشسته بودیم که یکی از اونا ماجرایی رو برامون تعریف کرد و گفت: وقتی عراقیها برادرم رو به شهادت رسوندن، چنان خشمی وجودم رو فرا گرفت که اونا رو دور زدم و همه شون رو به رگبار بستم. دست بالا که کنارم نشسته ،بود رو به من کرد و با صدایی آرام گفت :شاید یکی از دلایلی که پیروزی ما رو به تعویق می،اندازه همین احساساتی عمل کردنمان باشه؛ هر تیری که شلیک میکنیم باید برای خدا و به نام او باشه وگرنه هر چه از اخلاص فاصله بگیریم, پیروزی نهایی که وعده ی الهی یه از ما دور میشه. حالا انگار مسابقه ی خاطره تعریف کردن گذاشته بودیم رو به حاج حسین کردم و گفتم :یادم میآد بعد از پیروزی انقلاب برخی جریانها و گروههای سیاسی راهشون رو از مسیر انقلاب اسلامی جدا کردن حاجی سری تکان داد و گفت: روزای بدی بود.... گفتم :اون روزا گروهکا برای دست یابی به قدرت و مصادره ی انقلاب هنوز اسلحه به دست نگرفته بودن, اما خشونت رو ترویج میدادن . سالای پنجاه و نه، شصت، شاهد یک زد و خورد و درگیری خیابانی بودیم. من دانش آموز کلاس دوم راهنمایی بودم. مدرسه ام مدرسه راهنمایی شهید (مطهری در چهاراه زند و در انتهای کوچه ای بن بست بود و خانه مان در خیابان فخرآباد قرار داشت. بعضی روزها با دوچرخه میرفتم و گاهی هم که پدرم دوچرخه را لازم داشت پیاده میرفتم و بر میگشتم. روزهایی که پیاده بودم بعد از تعطیلی مدرسه ابتدا سری میزدم به کتاب فروشی کیوان که در کوچه ی نو بهار بود و کتابها را ورق میزدم. پول نداشتم اما عاشق کتابهای رمان و داستانهای علمی تخیلی بودم .بیست دقیقه ای آنجا بین کتابها میچرخیدم و وقتی سنگینی نگاه آقای کتاب فروش را احساس میکردم آرام و بیصدا از آنجا میرفتم. بعد از گردش و سیاحت در کتاب فروشی کیوان راه میافتادم به سمت چهاراه خیرات، خیابان وصال و خودم رو میرسوندم به فلکه و بعدهم خیابان فخرآباد. یک روز عصر هنوز از مسجد خیرات خیلی دور نشده بودم که بوی دود و سر و صدای عده ای که در چهار راه خیرات تجمع کرده بودند توجهم رو جلب کرد. _مرگ بر ارتجاع . _مرده باد مرتجع @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آشنایی حقیر با شهید دست بالا بر میگردد به سال ۱۳۶۱. در آن سال ایشان مسئول آموزش عقیدتی لشکر ۱۹ فجر بودند. یادم است قبل از عملیات محرم ایشان مسئولیت تیپ فاطمه الزهرا (س) را به عهده گرفتند و موفق هم بودند. درست چند روز قبل از عملیات محرم ایشان به آموزش تیپ امام سجاد (ع) آمد و مهیای شرکت در عملیات شد آن قدر اصرار کرد تا سرانجام برادر آتش باز که مسئول آموزش لشکر ۱۹ فجر ،بود با شرکت وی در عملیات موافقت کرد. شهید دست بالا به عنوان آرپی جی زن وارد عملیات و در حین نبرد از ناحیهی پای راست به سختی مجروح شد تا جایی که به خاطر دارم ایشان همیشه سعی میکرد در گمنامی و دور از هیاهو در عملیات حضور داشته باشد. در عملیات شهید دست بالا با برادر ،حسینی گردانی ویژه تشکیل دادند. آماده ی عملیات شدند. روزها کارهای عقیدتی انجام میداد و شبها به عنوان مربی نظامی در مانورهای شبانه حضور می.یافت. قدرت بدنی خاصی داشت روحیه ی بالای او باعث شده بود تا با تلاش بسیار و استقامتش وضعیت تیپ را سروسامان بدهد. از ویژگیهای شهید دست بالا سخت کوشی و تلاش زیاد بود. ایشان هم کارهای عقیدتی و هم مسئولیتهای نظامی را با هم انجام میدادند به نحوی در تیپ امام سجاد (ع) صبحها به آموزش عقیدتی مشغول بودند و شبها پا به پای بچه ها در مانور شبانه شرکت می.کردند . نکته ی قابل توجه این که وقتی خسته و کوفته از مانور بر میگشتیم تجدید وضو میکرد و از حدود ساعت ۲ بامداد مشغول نماز شب و عبادت می.شد .البته این را هم باید بگویم که ایشان عبادات را به شکل مخفیانه انجام میداد. قبل از عملیات والفجر ۱ با توجه به شرایط منطقه به دستور برادر رودکی قرار شد گروهان ضربت تشکیل شود . شهید دست بالا داوطلب شد و این مسئولیت خطیر را پذیرفت. خودش میدانست وضعیت این عملیات چقدر حساس و خطرناک است و پیروزی و شکست والفجر ۱ به موفقیت گروه ضربت بستگی داشت‌. اگر این گروه میتوانست سنگرهای کمین دشمن را خفه ،کند آنگاه باقی بچه ها میتوانستند وارد بطن عملیات شوند. شهید دست بالا غسل شهادت کرد و ما نیز آماده ی شهادت شده بودیم به همراه برادر شکیبا رفتیم و غسل کردیم .وقتی برگشتیم شهید دست بالا به هر کدام از ما مقداری تربت کربلا دادند. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * به سمت پاسگاه بجلیه به راه افتادیم. در نزدیکی پاسگاه بچه های گردان در شیاری منتظر دستور حرکت و آغاز عملیات بودند. ناگفته نماند که برادر ایشان هم آمده بودند تا در عملیات شرکت کند اما با سرسختی فرماندهی روبه رو شدند. اصرار ایشان و شهید دست بالا تاثیری بر تصمیم فرمانده نداشت. کمی قبل از آغاز عملیات دست بالا فانوسقه اش را باز کرد و گفت: اینوبگیر -من که خودم دارم! _فانوسقه ی من مثل مال تو کهنه .نیست ببین چقدر نو و آکبنده. در پاسخ نگاه خیره و چهره ی متعجبم گفت: نمیخوام وقتی شهید شدم .دست عراقیا بیفته! نگاهش که کردم دلم لرزید. انگار میدانستم که دست بالا دیگر برنخواهدگشت .در منطقه که مستقر شدیم پاس بندی کردیم غلام :گفت شما بخوابیدمن صداتون میزنم. گفتم: قبول نیست. _چرا؟ - تو نماز شب بخوانی و ما همه ی شب رو بخوابیم؟ خندید و گفت: اگه میخوای به زور نماز شب بخونم اشکالی نداره میخونم. _نکنه فکر کردی بیخبرم؟ - منظورت چیه محمد؟ _یادته شبا بعد از مانور چراغ چادرت رو خاموش میکردی و نماز و قرآن میخوندی؟ کمی عصبانی شد و گفت: ای ..بابا... شما خودت نگهبانی بده گفتم: پس آخر نوبت شماست تا هم بتونی استراحت کنی و هم به نماز شبت برسی. لبخند زد و چیزی نگفت. غلامعلی دست بالا مرد حق بود .کسی که شبش به تجهد میگذشت و روزش به جهاد .عاشقانه در عملیات والفجرا به شهادت رسید .برای این که بیشتر بشناسیدش بروید سراغ ،عقیقی از محمدزاده سؤال کنید و از خادم صادق سراغش را بگیرید از عبدالله زاده بپرسید بگویید اسلامی نسب زبانش قاصر بود از توصیف شهید دست.بالا در یک کلام بگویم و خلاص «غلامعلی دست بالا مرد حق و کشته ی حقیقت بود» @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عملیات محرم بود .نیروها را باید در کنار شیار ربوط آرایش میدادم .آن هم زیر باران گلوله و آتش شدید دشمن. زمین میلرزید و آسمان گداخته بود. انگار دشمن با تمام قوا روی منطقه آتش میریخت .باید از همان منطقه جلوی پاتک دشمن را میگرفتیم. با مجید سپاسی که گردانش در همان نقطه وارد عمل شده بود هماهنگ کردیم تا نیروهای باقی مانده را ساماندهی کنیم. تحرک تانکها و نیروهای بعثی بیشتر شده بود و بسیاری از هم رزمان ما هدف گلوله های تانک و آتش تیربار عراقیها قرار میگرفتند. تعدادی از فرماندهان ،گروهان دسته و گردان مجید سپاسی شهید و مجروح شده بودند و به همین دلیل آرایش دادن نیروها برای مقابله و پیشگیری از نفوذ دشمن سخت تر از همیشه به نظر میرسید. به مجید گفتم :مجید ،کاکو سمت چپ شیار ربوط رو میتونی پوشش بدی؟! مجید سر تکان داد. - نصف- نیروهات رو ببر اون !طرفتو چیکار میکنی؟ سمت راست و وسط کانال ربوط با من. - شرایط خوب نیس؟ _نگران نیستم... درست میشه .ایشالا _ولی هدایت نیروها چی؟ _مگه معاونت نمیتونه کمکم کنه؟ منظورم حسین مشفق بود که با توجه به لیاقتی که داشت میتوانست در آن لحظه های سخت نبرد نابرابر با نیمی دیگر از نیروهای تحت امر ،مجید میانه ی کانال را محافظت کند. _میتونی حسین؟ _ها ،عامو توکل به خدا _ان شاء الله @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یکیشان خندید و گفت برو خیالت راحت به سمت شیار دویدم و از شیب تند تپه سرازیر شدم. در میانه ی راه یکی از تانکهای دشمن روبه رویم سبز شد برگشتم تا جایی مخفی شوم اما قبل از این که بتوانم خودم را مخفی کنم هدف تیربار قرار گرفتم .گلوله های تیربار به کمرم خوردند و مرا به زمین کوبیدند. دردی شدید در تمام بدنم پیچید. نفسم بالا نمی.آمد زیر بغلم خیس شده بود و داغ .دست زدم خیس شد .خون بود .خودم را کشان کشان پشت صخره ای پنهان کردم .صدای حرکت تانک را میشنیدم کمی که گذشت فهمیدم میتوانم دست و پایم را تکان بدهم .به زحمت از جا بلند شدم و افتان و خیزان به سمت ربوط دویدم . _الله اکبر! صدای دست بالا بود. لحظه ای بعد تانک آتش گرفته بود و رزمندگان تکبیر می.گفتند .دست بالا تانک را هدف قرار داه .بود بچه ها روحیه گرفتند و به سمت نیروهای دشمن یورش بردند دست بالا مرا دید و به سمتم دوید. _زخمی شدی؟ سر تکان دادم .پیراهنم خیس و سرخ شده بود .دست بالا مرا عقب کشید و گفت :چطوری خودت رو رسوندی؟ _خودم هم نمیدونم _بذار به امدادگرا بگم ببرنت _نه باید به فرمانده گزارش بدم گوشی بیسیم را در دست گرفتم تا موقعیت منطقه را به برادر نبی رودکی فرماندهی تیپ امام سجاد (ع) گزارش بدهم. بیسیم از کار افتاده بود. _چرا این صداش در نمیآد؟ غلامعلی نگاهی به بیسیم انداخت خندید و گفت: «سبحان الله.» _چی شده؟ -بیسیم آبکش شده .باید بگم امدادگرا این بیچاره رو ببرن عقب.هر چی گلوله بوده خورده به بیسیم حضرت عالی. . @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _یا حسین (ع).... چند نفر به سمت ما میدویدند .کسی بازویم را گرفت و پرسید: طوری» شدی؟ نشستم و سر تکان دادم. کمکم ،کرد .ایستادم یکی دیگر از رزمندگان به کمک غلامعلی رفته بود دوباره رو به روی هم ایستادیم قیافه هایمان دیدنی بود. سرتا یا خاک آلود مانند مجسمه های باستانی بودیم به هم زل زدیم و بعد هر دوخندیدیم. - مثه اون وقتایی که کانال میزدیم مگه نه؟ :گفتم «ها، یادمه... خدا رو شکر که سالمی طوریت نشده لبخند زد گفتم بذار وضعیت منطقه رو برات توضیح بدم. همانجا نشستیم روی خاک با انگشت خط کشیدم و موقعیت منطقه را برایش تشریح کردم و :گفتم سمت راست منطقه با تو.» _ان شاء الله. _مشکلی نیس؟ _نه _خوبی شما اینه که مربی شون بودی و بچه ها از تو حرف شنوی دارن _توکل به خدا از دست بالا دور شدم و به سمت دیگری .رفتم بی سیم چی در اثر شلیک تیربار تانک تی ۷۲ شهید شده بود. گلوله ای پیشانیاش را سوراخ کرده بود .بیسیم را از پشتش باز کردم. چشمانش را بستم و پیشانی اش را بوسیدم. بیسیم را به خودم بستم و به سمت شیار ربوط به راه افتادم .قبل از رسیدن به ،شیار تپه ای بود که عراقیها روی آن تسلط داشتند . به بچه ها گفتم :خط آتیش میخوام تا خودم رو به ربوط برسونم.» @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * بیسیم را از پشتم باز کرد و گفت: بیا خودت ببین. کمی مکث کرد و گفت: بذار ببینم وضعیت خودت چطوره؟ پیراهنم را بالا زد و گفت :سهم تو فقط یه گلوله بوده. از کولی پشتی اش گاز استریل در آورد آن را روی زخمم گذاشت و گفت: به تو میگن رزمنده ی ضد گلوله. _ولی من که گلوله خوردم _زخمت عمیق نیس به زخم سطحیه برادر ضد گلوله. زخمم را با باند پارچه ای بست و گفت: پاشو عامو جون. پاشو همین اطراف یه مستحقی پیدا کن و صدقه بده که عمرت به دنیا بوده. خندیدیم دست بالا ادامه داد: از دور می دیدمت گلوله که خوردی دیدم پرت شدی توی هوا. منم توی سرم زدم و گفتم: یا حضرت عباس... بعد نیم خیز شدی ولی رگبار گلوله ها تو رو به زمین کوبیدن. به خودم گفتم :عبدالله زاده هم شهید شد. _مگه شهید شدن به همین راحتی یه بنده ی خدا. هر دو خندیدیم. زخمم را بست و گفت: برادر جبهه در اختیار شماس.... ایستادم و پیشانی خاک آلودش را بوسیدم _خدا خیرت بده باید به گردان نکویی مهر که در ارتفاعات چهارصد متری وارد عمل شده بود,سر میزدم تا اگر نیاز به کمک داشت به وضعیت آنها سرو سامان میدادم .در بازگشت از آن جا با صحنه ای عجیب رو به رو شدم. دست بالا چهار دست و پا این سو و آن سو میرفت و بچه ها را هدایت میکرد .دوان دوان به سمتش رفتم گفتم چی شده؟» با همان مهربانی همیشگی که در چشمانش بود نگاهم کرد و گفت: گمون نکنم مثل تو ضد گلوله باشم. پایش به شدت زخمی شده بود. - پات آش و لاش شده که.... _یه خراش کوچیکه _باید به امدادگرا بگم ببرنت عقب _نه _این باید مداوا بشه _بعد از عملیات ان شاء الله _این جا من فرماندهم .تشخیصم اینه که باید برگردی عقب... کمی مکث کرد و گفت: اطاعت از فرمانده واجبه. راضی شد برگردد. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هوا تاریک بود. یک بار قبل از طلوع آفتاب دستور عقب نشینی رسید. خیلیها عصبی شدند _آخه چرا؟ - ما که تا این جا پیشروی کردیم چرا برگردیم؟ :گفتم «دستور فرماندهی یه» - خب...؟ _اونا صلاح کا رو بهتر میدونن در بازگشت دیدم یک نفر سر به زیر و عصبی در حال قدم زدن مدام سر تکان می.داد .دست بر دست میکوبید و مدام میگفت دیدی؟ دیدی دست بالا شهید شد؟... دیدی دست بالا هم شهید شد. «دیدی؟ با گامهایی تند و عجولانه از من پیش افتاد. اما هنوز هم زیر لب میگفت ... دیدی دست بالا هم شهید شد؟... دیدی؟ دیدی دست بالا هم شهید شد... به سمتش دویدم .دستش را گرفتم و گفتم چی شده؟ چی داری میگی؟ سرش پایین بود و نگاهم نمی.کرد دوباره پرسیدم: دست بالا طوری شده؟ با ناراحتی و بیقراری سر تکان داد و گفت «دیدی؟ ...دیدی دست بالا هم شهید شد. _ کجا شهید شد؟ سرش را بالا آورد با چشمان کدر و بیحالتش نگاهی به من انداخت و بعد به جایی اشاره کرد و گفت :اون جا... یکی دیگر از رزمنده ها که به ما رسید دست بر شانه ام گذاشت و :گفت موجیه... فقط حواست باشه نره سمت عراقیا.. دستش را رها کردم. به راه افتاد دوباره دست بر هم کوفت با ناراحتی سر تکان داد و زیر لب تکرار کرد دیدی؟ ...دیدی دست بالا هم شهید شد. دیدی؟ دلم شور افتاد اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟ _دست بالا رو ندیدی؟ _نه _از غلامعلی دست بالا خبری نداری؟ _ندیدمش. _تو چی؟ نمیدونی دست بالا کجاس؟ _میگن اسیر شده؟ _کجا؟ _نمیدونم _زخمی شده _کجا؟ _قبل از سنگر بتونی عراقیا _مطمئنی؟ _نه من که خودم ندیدم من دیدم... آرپی چی کنارش زمین خورد... _تو خودت دیدی؟ _مگه دست بالا رو نمیگی؟ دیدمش گلوله ی آر پی جی خورد کنارش سر و صورتش سوخت شهیدشد _کی؟ چه وقتی بود؟ مطمئنی؟ ها... خودم دیدم راستی چرا عقب نشینی کردیم؟ _حتماً مصلحت بوده. هوا داشت روشن میشد بعد از نماز صبح یادم افتاد به خاطراتی که از دست بالا داشتم بغضم شکست. _،حاجی منو واسه نماز شب بیدار میکنی؟ _أرملة _حاجی باباته سر به سرش می.گذاشتم. غلامعلی این جور وقتها میخندید و می گفت :معلومه که بابام حاجیه... - حالا منو بیدار میکنی نماز شب بخونم؟ تو رو خدا حاجی.... به خودم گفتم: فکر کردی از کارای تو خبر ندارم؟ فکر کردی حواسم نیست و نمیدونم یواشکی بیدار میشی نماز شبت رو با سوز و اشک میخونی و بعد یه کم مونده به اذان صبح خودت رو میزنی به خواب؟ @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _اگه بیدار نشدی چی؟ _یه پارچ آب خنک بریز سرم _اگه خواب ،بمونی میریزم ها؟ _قبوله حاجی گذاشتم بخوابد و چشمانش گرم شود وقتی مطمئن شدم به خواب ،رفته آرام و بیصدا کنارش نشستم و با احتیاط عقربه ساعت مچی اش را جلو کشیدم تا نزدیک اذان صبح را نشان بدهد .بعد هم پارچ آب را روی سرش خالی کردم. هاج و واج بیدار شد هنور گیج بود :گفتم ای وای تو چرا بیدار نمیشی؟ مگه نمیدونی نماز اول وقت چقدر فضیلت داره؟ به سرعت از جا برخاست وضو گرفت. دو رکعت نماز خواند و بعد شروع کرد به اذان گفتن. _اشهد ان لا اله الا الله . مجید سپاسی غلتی زد و با صدایی خش دار :گفت کی داره ئی وقت شب اذون میگه؟ ...ها؟» مجید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: حاجی ساعت دو نصف شبه ها...» غلامعلی خنده ی مرا که ،دید تازه فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته دنبالم .دوید از دستش فرار کردم اما بالاخره مرا گرفت. _ولم كن _اه... حالا دیگه کلک میزنی به من؟ هر دو روبه روی هم روی خاک .نشستیم پیشانی اش را به پیشانیام چسباند. :گفت :خیلی حقه ای عبدالله زاده. _مخلصت هم هستم از این حرف خنده اش گرفت هر دو با صدای بلند خندیدیم و حالا با یادآوری این خاطره من گریه میکردم. چند روز گذشت و به رغم جستجوی بچه ها پیکر شهید دست بالا پیدا نشد. چند روز از عملیات بجلیه گذشته بود شب که به نیمه ،رسید منطقه در سکوت فرو رفته بود به منطقه ی رهایی عملیات رفتم .جایی که برای آخرین مرتبه غلامعلی دست بالا را دیده بودم همان جا ایستادم و فریاد زدم :حلالم کن غلامعلی.. شفيع من باش... فریادم باعث شد عراقیها آن جا را زیر آتش بگیرند سریع به عقب برگشتم. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یعنی خودش بود؟ دنبالش رفتم... هر کس به او میرسید سلام میداد و احترام میگذاشت. هیکلی و چهارشانه بود. لباس پلنگی به تن داشت؛ مثل تكاورها یادم به روزهایی افتاد که پیش آهنگ بودیم و به یونیفورم تنمان افتخار میکردیم. آن ،روزها موهای غلامعلی فرفری بود؛ اما این یکی موهایی صاف دارد با ریشی انبوه و فرفری. اگر خودش نباشد چه؟ خم شد بند پوتینش را باز کند .کنارش ایستادم .سایه ام را که روی خاک ،دید، نگاهم کرد و خندید. _سلام اخوی سایه ات مستدام. _سلام غلام خیره نگاهم کرد ردی از آشنایی در نگاهش درخشید و گفت: «احمدپور خودتی؟ _بله خودم هستم _تو ،کجا جبهه کجا؟ ایستاد و مرا در آغوش گرفت و ادامه داد: مگه معلم نشدی؟ _هنوزم هستم - مگه نرفته بودی لار؟ سری تکان دادم و گفتم: از همونجا اعزام شدم _اینجا چه کار میکنی؟ _امدادگرم . آموزش دیده ام. _چند وقته اینجایی؟ _تازه رسیدم اینجا - منو از کجا پیدا کردی؟ _تصادفی بود .از دور دیدمت به خودم گفتم یعنی این همون دست بالاست که روزای انقلاب روی دیوار مدرسه شعار مینوشت؟ _یادش به خیر _آن قدر وسط حیاط مدرسه شعار دادی تا مدرسه تعطیل شد؟ لبخند زد و :گفت فقط من نبودم که... » رو به من کرد و گفت: چند سالمون بود؟ _چارده پونزده به فکر فرو رفت و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد رو به من کرد و :گفت وضو میگیریم بعد میبرمت نماز تا چند نفر رو ببینی. _میشناسمشون؟ هم محله ایها؟ _نه چند تا از یارهای دبستانی. و هر دو خندیدیم @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * غلامعلی هنوز هم مثل روزهای کودکیمان در دوستی پاک و بی غل وغش بود. بسیجیها و پاسدارها را دوست میداشت بی هیچ چشمداشتی. روزی در مقر آموزشی تیپ المهدی (عج) سوار بر موتورسیکلت دیدمش. بعد از سلام و احوال پرسی :گفت میخوام برم لشکر ۱۹ فجر؛ اما در راه میخوام برم تیپ امام سجاد (ع) تا اسلامی نسب را ببینم با من میآی؟ تا آن روز ایشان را ندیده و تنها وصفش را شنیده ،بودم موافقت کردم. هر دو به راه افتادیم وارد مقر شدیم ؛ اما انگار قسمت نبود زیارتش کنم. گفتند: کاری داشته و رفته _کی بر میگرده - معلوم نیست شاید یه ساعت دیگه شاید هم تا فردا پیداشون نشه. دست بالا از موتور پیاده شد و چادر به چادر رفت و سراغ دوستش را گرفت به خودم گفتم: رفاقت به این میگن وقتی مطمئن شد که اسلامی نسب از مقر ،رفته به من اشاره کرد و گفت: «بریم.» در راه از خصوصیات اخلاقی اسلامی نسب برایم گفت و ادامه داد: ایشان و برادر ،عقیقی اسوه ی اخلاقند. بعد از عملیات والفجر ۱ هنگامی که به برادر اسلامی نسب خبر دادند که دست بالا هنوز برنگشته سکوت کرد و چیزی نگفت .اما در چادرش به یکی از رزمندگان گفته بود با روحیه ای که از برادر دست بالا سراغ دارم مطمئنم که شهید شده. برادر اسلامی ،نسب مقر آموزش تیپ را به نام شهید دست بالا کرد و تا وقتی که زنده بود در لابه لای صحبتهایش از فضائل این شهید نام میبرد. دوستی یعنی این. آن قدر اخلاقش خوب بود که سعی میکردم همیشه در کنارش باشم .یک روز داشتم از جلوی چادرش رد میشدم که سر و صدای تشویق بچه ها را شنیدم کنجکاو شدم و به داخل سرک کشیدم .دست بالا با رزمندهای دیگر کشتی میگرفت. - شیر میدونه یا علی مدد دست بالا آرام بود .اما عضلات رقیبش که جوانی کم سن و سال به نظر می،رسید منقبض شده بود و به سختی مقاومت میکرد. یکی از رزمنده ها داد زد دو ساعته دارین کشتی میگیرین هنوز هیچ کدومتون به اون یکی زور نشده که... » خندیدم و :گفتم دست بالا رعایت میکنه غلامعلی برگشت و چنان تند نگاهم کرد که خجالت کشیدم‌. رقیب دست بالا سر شانه او را بوسید و گفت: میدونستم که جوون مردی و بی آن که حرفی بزند از چادر بیرون رفت. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . حالا بگذارید خاطره ی دیگری برایتان تعریف کنم شهید دست بالا هر شب تا دیروقت قرآن تلاوت میکرد. نماز میخواند و البته چند دقیقه ای هم گوشه ای مینشست و به فکر فرو میرفت. یک شب :پرسیدم چکار میکنی؟ به من نگاه کرد لبخند زد و :گفت: «میم میم میم هاج و واج نگاهش میکردم خندید و گفت :صبح مشارطه میکنم و با خودم عهد میکنم که گناه نکنم در طول روز مراقبه میکنم تا عهدم رو نشکنم و شب که میشه محاسبه میکنم تا ببینم چقدر تونستم به عهدی که بستم پایبند بمونم. در جبهه که بودیم در مجالس دعا خودش نوحه میخواند به ائمه ی اطهار ارادت قلبی داشت و به حضرت اباعبدالله عشق میورزید در مجالس زیارت عاشورا و دعای کمیل تا آنجا که میتوانست شرکت میکرد؛ اما شاید بارزترین ویژگی ایشان انس و علاقه ی شدید به قرآن بود بارها وقتی نیمه های شب از پست نگهبانی بر میگشتم .نجوایش را از درون چادر میشنیدم تا نزدیک ،اذان نماز میخواند و قرآن تلاوت میکرد. ورزشکار بود هر کسی که او را میدید از هیبت عضلات و صلابت اندامش متوجه میشد. کشتی میگرفت و فوتبال بازی میکرد. در مسابقه های نیروهای نظامی شرکت میکرد و در مسابقات تیراندازی قبل از شلیک ذکر «ما» رمیت اذا رمیت» از زبانش نمی افتاد. حالا بعد از این همه سال وقتی به غلامعلی فکر میکنم میبینم در همه کار و در همه وقت به خداوند متعال توکل داشت. در زمان مجروحیتش اجازه نمیداد کسی کمکش کند. شبها قبل از ،خواب آیه ی آخر سوره کهف را میخواند و هر ساعتی که میخواست از خواب بیدار میشد . شهید اسلامی نسب میگفت :در مانورها هر وقت دست بالا آرپی جی زن بود تا ساعتها گردانهای مهاجم به کندی میتوانستند حرکت کنند. رمز او توکل به خدا و انس با کلام الله بود @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * .وصیت نامه شهید غلامعلی دست بالا بسم الله الرحمن الرحيم؛ به نام خداوندی که خالق و هدایت کننده است،همه از اویند و به سوی او باز میگردند. به نام آن مقتدری که موجودی حیات و مماتم در دست اوست. هدف و مقصودم اوست. محبوب و معشوق اوست. قلب کوچکم سرشار از عشق به اوست. بخشایندهی گناهانم اوست. خداوند رحمانی که بر بندگانش منت نهاده و پیامبر معظم رسول گرامی اسلام (ص) و جانشین بر حق او را صراط مستقیم و چراغ راه مؤمنین قرار داد. به نام خداوند بینا و شنوایی که قیامت را به عدل برپا میکند و حساب بندگانش را به فضل و کرم رسیدگی خواهد نمود. خدای مهربان را سپاسگزارم که مرا از جمله گروندگان به دین خویش و از محبین اهل بیت پیامبر (ص) قرار داد و این توفیق بزرگ را عنایت فرمود تا در راه او جهاد کنم و جان ناقابلم را به راهش تقدیم نمایم. اکنون که قلم به دست گرفته و وصیت نامه خود را بر صفحه ی کاغذ می نگارم ، با قلبی مطمئن و اعتقادی محکم و اراده ای استوار از هر قید و بندی جز پروردگارم دل کنده و عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل هستم و میروم تا دین بزرگی که اسلام بر گردنم ،دارد عاشقانه ادا کنم. پای در چکمه میکنم سلاح بر دوش میگیرم و سینه ی کثیف دشمن را نشانه میروم. با قلبی پر از نفرت از دشمنان خدا و با شعار کوبنده ی الله اکبر برای احیای دینم و صدور انقلابم و استوری دین رسول الله (ص) که سالهای متمادی در مظلومی بوده و دشمنان خدا هر لحظه بر پیکر مقدس آن ضربه وارد کرده اند، فداکاری و جانبازی کنم تا درخت پربار و خونبار اسلام استوارتر گردد. در این برهه از زمان که فشارهای اجانب به آخرین حد خود رسیده و مسلمین مظلوم را دسته جمعی قتل عام میکنند و خون پاک علمای بزرگ را در محراب عبادت بر زمین میریزند و یاوری هم برای خود و هم برای دادخواهی این همه مظلومیت وجود ندارد، باید با اماممان پیمان خونین ببندیم و کمر همت بسته و بشر را از شر شیاطین فرومایه نجات دهیم و پرچم سرافراز لا اله الا الله محمد رسول الله و علی ولی الله را در میان بدنهای پاره پاره شده مان و سرهای در خون غلتانمان برافراشته نگهداریم و چه گواراست که در این راه جان را به جان آفرین تقدیم نماییم‌. امروز همان روز عاشورایی است که همه آرزوی آن میکنید که ای کاش بودم و امام حسین (ع) را یاری میکردم امروز پرچم دار امام حسین (ع) خمینی است بشتابید به سوی کاروان حرم امام حسین (ع) و یاری امام عزیزمان کنید که راه سعادت همین است و به راهی جز راه او ،رفتن خطایی بزرگ است. پیام شهید غیر از این نمیتواند باشد که دست از اطاعت و رهبری برندارید تا ان شاء الله به واسطه ی این اطاعت و شکرگزاری این نعمت مورد لطف و عنایت پروردگار قرار گیرید و پیروزیتان هم در گرو همین تبعیت است. خدای را شکر میکنم که گفته هایم را با خون خود امضا نمودم و مزه ی شیرین این پیمان را چشیدم و پس از یک عمر گناه و معصیت خداوند این توفیق را عنایت فرمود تا همه را با خون خود بشویم؛ وگرنه بنده گناهکاری که چشم و زبان و قدم و نیت او همه غرق در معصیت ،بوده چگونه میتوانست آنها را پاک کند؟ !خدایا همه ی الطاف از تو است و تویی آمرزنده هر گناه و پناه هر پناه جوینده ای. @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * .وصیت نامه شهید غلامعلی دست بالا امت رشید اسلام شما را به خون شهدا و به خون مطهر حضرت سید الشهدا (ع) قسم میدهم که راه شهدا را در پشت سر امام عزیزمان ادامه دهید و نگذارید خدا تنها بماند و قلب مبارکش رنجور .شود شما را به دانههای اشکی که این پیر چون مروارید بر محاسن سفید امام در شبهای تار می غلتد و ناله ی یا رب یارب» سر میدهد قسم میدهم نگذارید اسلام در غربت بماند و این مرد خدا که به حق نائب حضرت ولی عصر (عج) ،است دشمن شاد شود. مگر این پیر مظلوم چقدر باید دردها را تحمل کند؟ از طرفی شهادت فرزند برومندش حاج آقا ،مصطفی از طرفی دیگر شهادت یاران نزدیک و نور چشمانشان چون مطهری ،بهشتی ،باهنر رجایی و دیگران و از طرفی شهادت مظلومانه ی شهدای محراب و سربازان رزمنده در جبهه ها و از طرفی فشار ابرقدرتها کینه توزی های منافقین قتل عامهای جنوب لبنان و زمزمه خائنانه ی منحرفین داخلی. آیا این همه درد و رنج کم است و شایسته نیست مرهمی بر زخمهای رهبر مظلوممان باشیم؟ من شما را وصیت میکنم به امام .یا ایها الناس اوصیکم بالخمینی. از برادران شهادت طلب پاسدار و جمع پر از صفای آنان میخواهم که همانند گذشته حرمت و قداست سپاه را به واسطه ی تبعیت محض از امام حفظ کنند و لباس سبزشان را که با خونهای سرخی آبیاری ،شده از شر دشمنان کینه توز نگه دارند. از برادران عزیز مسجد شاهزاده قاسم که حق بزرگی در جهت رشد این حقیر داشته اند و صمیمیت و برادری و ایمان و اخلاص آنها چراغ راهی در دست من ،بوده میخواهم که همانند گذشته بلکه شایسته تر برای خدمت به اسلام تلاش کنند و خود را به صفات عالیهی انسانی و اخلاق حسنه و هوشیاری هر چه بیشتر آراسته نمایند تا ان شاء الله یکدیگر را در قیامت با روی سفید و چهره ای خندان دیدار کنیم. پدر و مادر بزرگوارم؛ شاید شنیدن خبر شهادت فرزندتان دلهای پاکتان را ،داغدار و اشک گهربارتان را بر گونههای نورانیتان جاری کند؛ اما شما را وصیت میکنم به مصیبتهای مظلومانه ی سالار شهیدان (ع)؛ به آن زمانی که یاران عزیزش را یکی یکی غرق در خون دید؛ برادرش را دو دست بریده جوان هیجده ساله اش را با سر شکافته ،برادرزاده اش را غلتان در خون و گلوی طفل شش ماهه اش را عطشان و هدف تیرهای دشمن واقعاً هیچ مصیبتی در جهان بزرگتــر از مصیبتی که بر حسین (ع) وارد شد نیست. با همه ی این ،مصائب کسی هم به او تسلیت بگوید و سر سلامتی دهد شما نه به اندازه ی امام حسین نبود که (ع) مصیبت دیده اید و نه از او غریب تر هستید. از شما پدر و مادر مهربانم میخواهم که در مرگ من بی صبری نکنید و بیش از سه روز لباس عزا نپوشید و اگر جسدم را آوردند آن را حتما نبینید و به خاطر تمام حقوقی که بر این فرزند ناسپاستان دارید طلب عفو و بخشش میکنم بدین امید که یکدیگر را در قیام سر امام حسین (ع) ملاقات کنیم. برادران عزیز و خواهر مهربانم؛ بودن با شما باعث رشد و سعادت من بود و ایمانتان به حضرت امام باعث عزت و شرف این حقیر بود پیام برادر شهیدتان را به گوش حق جویان جهان برسانید که او عاشق حضرت مهدی (عج) و سرباز جان بر کف حضرت امام خمینی بود و در آن عشق و این ،اطاعت به لقاء الله پیوست والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته غلامعلی دست بالا @Modafeaneharaam