eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_چهل_چهارم بسم الله گویان
* * * * * تو دلم مونده بود یک بار هم که شده همراهش بشم ببینم چه جوریه که اینقدر میگن نفس پُر کار میکنه. من همیشه به عنوان راننده نفربر در اختیار فرمانده لشکر بودم. چندسالی تجربه جمع کرده بودم کم کم داشت باورم میشد. شاید ادعا هم میکردم . پیشتر ها فرمانده ها با ماشین می رفتند یا حتی با موتور سیکلت که خطرات زیادی داشت. چپ می کردند مجروح می شدند شهید می شدند. این بود که تصمیم گرفته شد با زره برن جلو. همه هم با من همسفر شده بودند . از حاج نبی رودکی و حاج قاسم سلطان آبادی یا شیرافکن و عالی کار و همه. عقده کرده بودم که با حاج مجید همراه بشم ببینم بچه ها راست میگن یا نه؟! همه اونا رو هم که بردم دیدم که هر کدوم برای خودشون یلی بودن. واقعاً شجاع و کاردان. بالاخره یک روز میسر شد که ملتزم رکابش بشم .با چند همراه که حاجی داشت.رفتیم به طرف خط با نفر بر. خط پدافندی بود که ممکن بود خسته بشن. فرمانده ها که سر می زدند سراغ و سوالشان می کردند خودش تجدید روحیه بود. خاصه کسی مثل حاج مجید و آن روحیه شاد و بشاش که همه را سر شوق می آورد. تا رسیدیم تک‌تک سنگرها را سر زد تعارف و تکلیف بسیجیا آدم را تازه می کرد .خداوکیلی آب توی پوستم می دوید.انگار یک تکه آسمان افتاده باشه روی زمین. اینقدر معنوی. دور مجید حلقه می‌زدند باهاش عکس می‌گرفتند. خوش و بش می‌کردند .قول و قرار می گذاشتند وعده و وعید می دادند برای شب حمله. گفتم که خط پدافندی بود .آروم و بی صدا هر از گاهی یکی دوتا گلوله صداش مثل ترقه توپچی‌ها توی فضا پخش می شد. اما به هرحال خط مقدم بود. یعنی آن طرف خاکریز عراقی ها بودند که اگر جرات و جسارت داشتند توپ و تشر شان پر بود. بازدید که تمام شد گفت: بریم. حرکت کردیم به سمت عقب .با خودم گفتم :انگار اون جور هم که بچه ها گفتند نبود. توی همین فکر و خیال بودم که صداش توی گوشم زنگ خور _کجا انگار داری میری عقب ... _مگه بازدید تموم نشده؟؟ _وضعیت دشمن چی میشه!؟ یک سری هم به اون بزنیم بعد با دستش اشاره کرد برو بالا روبروی من چیزی جز خاکریز نبود. کافی بود که ما فقط گرد و خاک مون به لبه خاکریز برسه . گفتم: اونور دشمن ها میزنن لت و پارمون میکنن _نه بابا مسئله ای نیست .آب هم از آب تکان نمیخوره •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هوا تاریک بود. یک بار قبل از طلوع آفتاب دستور عقب نشینی رسید. خیلیها عصبی شدند _آخه چرا؟ - ما که تا این جا پیشروی کردیم چرا برگردیم؟ :گفتم «دستور فرماندهی یه» - خب...؟ _اونا صلاح کا رو بهتر میدونن در بازگشت دیدم یک نفر سر به زیر و عصبی در حال قدم زدن مدام سر تکان می.داد .دست بر دست میکوبید و مدام میگفت دیدی؟ دیدی دست بالا شهید شد؟... دیدی دست بالا هم شهید شد. «دیدی؟ با گامهایی تند و عجولانه از من پیش افتاد. اما هنوز هم زیر لب میگفت ... دیدی دست بالا هم شهید شد؟... دیدی؟ دیدی دست بالا هم شهید شد... به سمتش دویدم .دستش را گرفتم و گفتم چی شده؟ چی داری میگی؟ سرش پایین بود و نگاهم نمی.کرد دوباره پرسیدم: دست بالا طوری شده؟ با ناراحتی و بیقراری سر تکان داد و گفت «دیدی؟ ...دیدی دست بالا هم شهید شد. _ کجا شهید شد؟ سرش را بالا آورد با چشمان کدر و بیحالتش نگاهی به من انداخت و بعد به جایی اشاره کرد و گفت :اون جا... یکی دیگر از رزمنده ها که به ما رسید دست بر شانه ام گذاشت و :گفت موجیه... فقط حواست باشه نره سمت عراقیا.. دستش را رها کردم. به راه افتاد دوباره دست بر هم کوفت با ناراحتی سر تکان داد و زیر لب تکرار کرد دیدی؟ ...دیدی دست بالا هم شهید شد. دیدی؟ دلم شور افتاد اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟ _دست بالا رو ندیدی؟ _نه _از غلامعلی دست بالا خبری نداری؟ _ندیدمش. _تو چی؟ نمیدونی دست بالا کجاس؟ _میگن اسیر شده؟ _کجا؟ _نمیدونم _زخمی شده _کجا؟ _قبل از سنگر بتونی عراقیا _مطمئنی؟ _نه من که خودم ندیدم من دیدم... آرپی چی کنارش زمین خورد... _تو خودت دیدی؟ _مگه دست بالا رو نمیگی؟ دیدمش گلوله ی آر پی جی خورد کنارش سر و صورتش سوخت شهیدشد _کی؟ چه وقتی بود؟ مطمئنی؟ ها... خودم دیدم راستی چرا عقب نشینی کردیم؟ _حتماً مصلحت بوده. هوا داشت روشن میشد بعد از نماز صبح یادم افتاد به خاطراتی که از دست بالا داشتم بغضم شکست. _،حاجی منو واسه نماز شب بیدار میکنی؟ _أرملة _حاجی باباته سر به سرش می.گذاشتم. غلامعلی این جور وقتها میخندید و می گفت :معلومه که بابام حاجیه... - حالا منو بیدار میکنی نماز شب بخونم؟ تو رو خدا حاجی.... به خودم گفتم: فکر کردی از کارای تو خبر ندارم؟ فکر کردی حواسم نیست و نمیدونم یواشکی بیدار میشی نماز شبت رو با سوز و اشک میخونی و بعد یه کم مونده به اذان صبح خودت رو میزنی به خواب؟ @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_چ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * اما در شهر جز دستگیری اراذل و مزاحمین کاری به آن صورت نبود شهر امن شده بود و دشمن به دلیل حضور نیروهای مردمی به خود جرأت درگیری در شهر را داد .یک شب بعد از شام بود که مسئولان ستاد عملیات با سر و صدا بچه ها را به خط کردند. من و دانا هم در حالی که اسلحه و تجهیزات بسته بودیم . آقای صادقی مسئول ستاد عملیات شهری ثارالله به معاون خود آقای حیدری که بچه خرم آباد بود، گفت: _من دارم به محل میروم شما بچه ها را زود به آن جا بیاورید. چند دستگاه وانت و پاترول ما را به محلی بردند خودروها که توقف کرد بنا به دستور فرمانده پیاده شدیم هنوز نمیدانستم جریان از چه قرار است ؟ و چه کاری باید انجام دهیم؟ بالاخره از کوچه های تاریکی در محله ی دره خرگوشی گذشتیم و وارد پایگاه شدیم آن جا متوجه شدیم که ساعتی پیش در پایگاه درگیری رخ داده است از پله های ساختمان دو طبقه ای بالا رفتیم و در پشت بام مستقر شدیم. حدود دو ساعتی صبر کردیم همین مدتی که پشت بام ،بودیم بچه های پایگاه برایمان جریان درگیری را شرح دادند. میگفتند که در سالن پایگاه نشسته بودیم و مشغول صرف شام که یک مرتبه صدای شکستن شیشه و صدای انفجار در آشپزخانه همه چیز را به هم ریخت .خوشبختانه برای هیچ یک از بچه های پایگاه اتفاقی رخ نداده بود فقط گربه ای در آشپزخانه موجی شده بود. در پشت بام نشسته بودم و به گفته های بچه های پایگاه گوش می دادیم که دستور آمد. - پایین بیایید و در پایگاه مستقر شوید. فقط چهار نفر تیربارچی و تک تیرانداز آن جا ماندند. از پله ها پایین رفتیم و وارد پایگاه شدیم.صحنه جالبی بود. ... @Modafeaneharaam