مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_نهم 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکرد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_چهل_و_هفتم : فامی
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_چهل_و_نهم : با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_پنجاهم : دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_چهل_نهم خشه بیسیم متوجه
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاهم
ماجرای شهادت مجید و آن شب غم انگیز با آن فلق خونینش اجازه نداد تا من از جای دیگری شروع کنم و الا باید از آغاز آشنایم میگفتم یعنی از سال ۶۱.
البته پیشتر اذان در ماموریت هایی که برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر به مرودشت میرفتیم هر از گاهی ایشان را میدیدم با شهید حاج منصور خادم صادق. از همان سال ۶۱ گفتم یعنی عملیات رمضان آشنایی ما شروع شد.
در عملیات رمضان من معاون گردان بودم وقتی عملیات تمام شد آمدم بسیج و مامور شدم تا وضعیت گردان هایی که می خواهند سازماندهی شوند ببینم.
اولین گردان گردان مجید بود . منطقه حسینیه بالای خرمشهر داخل چادر نشسته بود خیلی ساده و متین. آرامش خاصی داشت معمولاً فرمانده گردان ها بعد از عملیات آشفتگی خاصی دارند نگرانند.حواس جمعی ندارد .در تب و تاب اند . ولی مجید خیلی آرام و راحت در چادر نشسته بود.
وارد شدیم با سلام و سلامتی .به پیشواز مانیم خیز شد. هوا گرم بود بال چفیه ای را که به گردن داشت از روی پیشانی عبور داد.ریش کم پشتی داشت سن و سالش زیاد نبود. اثر سالک روی گونه اش علامت خوبی برای شناسایی بود چهره را زیباتر کرده بود.
نگاهی به اطراف چادر انداختم مجید سرش با این بود با انگشت روی خاک بازی می کرد .خط هایی را میکشید و پاک میکرد. پرسیدم:
_آقای سپاسی گردانتان آماده است؟
لبخندی زد و گفت:
_در حال انجام است دارم مسائلشان را پیگیری می کنم.
از همانجا تصمیم گرفتم با مجید بیشتر باشم. یعنی برگردم گردان.
بنابراین بعد از آموزش بسیج همکار عبدالله زاده شدم که تازه عملیات را تحویل گرفته بود.بعد هم در پاسگاه زید جانشین قاسم زارع شدم که مسئول خط بود.
وقتی زارع تصادف کردم مجروح شد برگشت به عقب و من خود به خود مسئول خط شدم. به این خاطر ارتباطم با مجید که فرمانده گردان بود بیشتر شد.
رفتار و برخورد وحالاتش مثل عسل شیرین بود. به دل آدم می نشست. مثل کهربا آدم را جذب می کرد. نکته سنج بود و اهل مزاح. یعنی محال بود که در جلسه ای مجید باشد ،جعفری و حاج عباس و باقر سلیمانی هم باشند و آخرش به شوخی و خنده کشیده نشود .
اصلاً هنر اینجور آدمها که از شجاعت شان برمی خاست همین بود که در جایی آنچنانی که مرگ در لحظه به لحظه اش قدم میزد و پر از تیر و ترکش بود اینطور لبخند میزدند در واقع به مرگ می خندیدند.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاهم*
خیابان داریوش مملو از جمعیت بود و راهپیمایی سراسری. همه را بستن به رگبار.از جوی آب خودمان را رساندیم به مسجد ولیعصر از یکی از درهای مسجد که وصل میشد به خیابان دهنادی فرار کردیم.چون دائم توی تظاهرات شرکت می کردیم همه با خودشون فکر می کردند که این سه نفر بالاخره تا شهید نشن آروم نمیگیرن.بعد از پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس وقتی رفتیم مدرسه معلم ها با شوخی و خنده گفتند:
_شما زنده اید سه تفنگدار!
باید خاطره دوستش محمدصادق چمن ماه را براتون تعریف کنم. چیزی که از خودشان شنیدم مربوط به دوره آموزشی بسیج در سالهای اول انقلاب میشه. سال ۵۸؛
_به خط بشید عجله کنید.
مراسم از خواب پریدن هاج و واج اطرافم را نگاه می کردند که هر کسی به طرفی می دوید.
_صادق چرا نشستی بلند شو..
بلند شدم تیری از کنار سرم گذشت.
_دست بزار رو سرت پسر. چه کار داری می کنی؟ صادق ببین علی کجاست ؟بچه تیر نخورده باشه .! مواظبش باش! صادق بجنب ..
یک لحظه به خودم اومدم و کنار بچه ها به خط شدم و اسلحه ام را پیدا کردم گرفتم دستم. بعد از اینکه تیراندازی که از طرف قرارگاه انجام می شد، تمام شده و آب از آسیاب افتاد.همینطور نگران علی بودیم. علی بهروج کم سن و سال بود. حین تیراندازی فکر همه به سمت علی رفته بود.
_بچه ها علی کجاست پیداش کنید؟
یک دفعه وسط نگرانی های ما علی از زیر پتو آمد بیرون.
_من اینجام!
تا علی از زیر پتو اومد بیرون زدیم زیر خنده.
_علی تو هنوز خواب بودی؟ این همه تیراندازی شد تو رو خواب برده بود؟
_نه بیدار شدم از دست این که نکنه تیر بخورم رفتم زیر پتو.
همین که این حرف را زد همه زدیم زیر خنده.
ادامه دارد..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_پنجاهم
.وصیت نامه شهید غلامعلی دست بالا
بسم الله الرحمن الرحيم؛ به نام خداوندی که خالق و هدایت کننده است،همه از اویند و به سوی او باز میگردند. به نام آن مقتدری که موجودی
حیات و مماتم در دست اوست. هدف و مقصودم اوست. محبوب و معشوق اوست. قلب کوچکم سرشار از عشق به اوست. بخشایندهی گناهانم اوست. خداوند رحمانی که بر بندگانش منت نهاده و پیامبر معظم رسول گرامی اسلام (ص) و جانشین بر حق او را صراط مستقیم و چراغ راه مؤمنین قرار داد. به نام خداوند بینا و شنوایی که قیامت را به عدل برپا میکند و حساب بندگانش را به فضل و کرم رسیدگی خواهد نمود.
خدای مهربان را سپاسگزارم که مرا از جمله گروندگان به دین خویش و از محبین اهل بیت پیامبر (ص) قرار داد و این توفیق بزرگ را عنایت فرمود تا در راه او جهاد کنم و جان ناقابلم را به راهش تقدیم نمایم.
اکنون که قلم به دست گرفته و وصیت نامه خود را بر صفحه ی کاغذ می نگارم ، با قلبی مطمئن و اعتقادی محکم و اراده ای استوار از هر قید و بندی جز پروردگارم دل کنده و عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل هستم و میروم تا دین بزرگی که اسلام بر گردنم ،دارد عاشقانه ادا کنم. پای در چکمه میکنم سلاح بر دوش میگیرم و سینه ی کثیف دشمن را نشانه میروم. با قلبی پر از نفرت از دشمنان خدا و با شعار کوبنده ی الله اکبر برای احیای دینم و صدور انقلابم و استوری دین رسول الله (ص) که سالهای متمادی در مظلومی بوده و دشمنان خدا هر لحظه بر پیکر مقدس آن ضربه وارد کرده اند، فداکاری و جانبازی کنم تا درخت پربار و خونبار اسلام استوارتر
گردد.
در این برهه از زمان که فشارهای اجانب به آخرین حد خود رسیده و
مسلمین مظلوم را دسته جمعی قتل عام میکنند و خون پاک علمای بزرگ را در محراب عبادت بر زمین میریزند و یاوری هم برای خود و هم برای دادخواهی این همه مظلومیت وجود ندارد، باید با اماممان پیمان خونین ببندیم و کمر همت بسته و بشر را از شر شیاطین فرومایه نجات دهیم و پرچم سرافراز لا اله الا الله محمد رسول الله و علی ولی الله را در میان بدنهای پاره پاره شده مان و سرهای در خون غلتانمان برافراشته نگهداریم و چه گواراست که در این راه جان را به جان آفرین تقدیم نماییم.
امروز همان روز عاشورایی است که همه آرزوی آن میکنید که ای کاش بودم و امام حسین (ع) را یاری میکردم امروز پرچم دار امام حسین (ع) خمینی است بشتابید به سوی کاروان حرم امام حسین (ع) و یاری امام عزیزمان کنید که راه سعادت همین است و به راهی جز راه او ،رفتن خطایی بزرگ است.
پیام شهید غیر از این نمیتواند باشد که دست از اطاعت و رهبری برندارید تا ان شاء الله به واسطه ی این اطاعت و شکرگزاری این نعمت مورد لطف و عنایت پروردگار قرار گیرید و پیروزیتان هم در گرو همین تبعیت است.
خدای را شکر میکنم که گفته هایم را با خون خود امضا نمودم و مزه ی شیرین این پیمان را چشیدم و پس از یک عمر گناه و معصیت خداوند این توفیق را عنایت فرمود تا همه را با خون خود بشویم؛ وگرنه بنده گناهکاری که چشم و زبان و قدم و نیت او همه غرق در معصیت ،بوده چگونه میتوانست آنها را پاک کند؟ !خدایا همه ی الطاف از تو است و تویی آمرزنده هر گناه و پناه هر پناه
جوینده ای.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهم
🎙️به روایت هیبت الله ترابی
عمو تیمور ترابی ساکش را به من داد و گفت :وقتی عملیات تمام شد و برگشتی سپیدان این را با خودت ببر .خدا شاهد است با همین اطمینان سید درآمد که دایی( چون دایی سید میشد و عموی من )این چه حرف است ان شاء الله با هم برمیگردیم شما هم تشریف میآرید .
گفت :همین که گفتی دیگر برگشتی در کار من نیست. فقط این را به خانه ی ما برسانید.
عمليات حصر آبادان تمام شد و عمو مردِ مرگ آگاه جبهه که نظیرش در آنجا زیاد دیده میشد قبل از ما به خانه برگشت. بیشک با گل و گلاب از او استقبال شده بود و مردم شهر او را تا منزل ابدی اش بدرقه کرده بودند و هیچ یک نمیدانستند که شهید ترابی با اطمینان کامل از شهادتش درست در شب قبل از عملیات کیفش را به ما سپرده است .
جای دیگری هم که با سید هم سفر و همسنگر بودم عملیات والفجر یک بود که سید موفق شد در مراسم ختم من که در لشکر برگزار شده بود شرکت کند؛ زیرا من در این عمليات مجروح شدم ولی سید سالم ماند و به پادگان شهید دستغیب برگشت مرا در حال بیهوشی به بیمارستانی در رشت میبرند و من وقتی به خود آمدم و وضعیت را دانستم از طریق دوستان البته با سختی فراوان چون مثل امروز نبود که خیلی ها اصلاً تلفن نداشتند خبر دادم و حتی خبر
مجروح شدن من به سید رسیده بود ،ولی وقتی به مقر لشکر برمیگردد و با کمال تعجب میبیند که مجلس ترحیم برای من گرفته اند و حتی فکر کرده بودند که من مفقود الاثر شده ام. همچنین در یک عملیات ایذایی در فکه با سید همراه بودم که در آن عملیات نیز مجروح شدم طوری که نمی توانستم حرکت کنم و به عقب برگردم از میان بچه هایی که به عقب برمی گشتند یکی به نام خلیل فردوسی پور که بعدها شهید شد و جنازه اش هم به دست نیامد به طرفم آمد و گفت: من شما را میشناسم و باید شما را به عقب .بیرم دست به گردن آن عزیز انداختم و مسافتی طولانی را زحمتش دادم تا به عقبه رسیدیم و با وسایل دیگر به پشت جبهه آمدم وقتی از هم جدا میشدیم گفتم مرا از کجا میشناسی؟ گفت :که من شاگرد سید شمس الدین غازی هستم و در لشکر شما را با هم دیده بودم و میدانستم که فامیل هستید .من به ادای حق استادی سید وظیفه داشتم به شما کمک کنم.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam