eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* *#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* *#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یک بچه ۴ ساله مشغول بازی توی حیاط بود که تا ما را داخل خونشون دید ترسید و مادرش را صدا زد. خانم تا اومد بیرون شوکه شد تا خواست حرف بزنه غلام علی سلام کرد و گفت: خانم ببخشید مجبور شدیم ساواکی‌ها دنبالمون کردند. خانم که ترسیده بود نفسی تازه کرد و گفت: اشکالی نداره. وقتی رفتن برید فقط مطمئن هستید که ندیدن اومدی اینجا.؟! _تا توی کوچه اومد و نفهمیدن داخل کدوم خونه شدیم. یادم آمد و حرف ناظم که وقتی داشتیم فرار می کردیم گفت که مواظب باشید ولی تو هر خونه ای که درش باز بود. چند وقتی بود که ساواکی ها دنبال ما بودند.من و غلام علی رهسپار و جلال عباسی که بعدها شهید شد،از بچه‌های مدرسه بودیم که همه معلم ها ما را می شناختند و می دونستند که اعلامیه پخش میکنیم و توی تظاهرات شرکت می کنیم. غلامعلی بچه‌ها را جمع می‌کرد توی خیابان‌های اطراف و ما مرگ بر شاه می گفتیم و ماشین های ریو ارتشی یک دفعه سر می رسیدند و ما فرار میکردیم و توی هر خونه ای که درش باز بود می‌رفتیم. غلامعلی خیلی شوق امام حسین داشت به همین خاطر همین پرچم امام حسین می گرفت دست ، بچه‌ها را برای تظاهرات جمع می‌کرد. وقتی توی مدرسه بودیم غلامعلی ما را صدا کرد و گفت: جلال محمدرضا بریم توی دفتر. _بریم چیکار کنیم؟! با شجاعت رفت توی دفتر و ما هم پشت سرش.بیشتر معلم های مدرسه ما انقلابی بودند و یواشکی از ما حمایت می‌کردند ولی به خاطر شغلشان سکوت می کردند و زیاد با ما همراه نبودند.اما همین که ساواکی ها می ریختم توی مدرسه برای دستگیری به ما یک طوری اطلاع می‌دادند.غلامعلی روی صندلی و عکسش را برداشت و داد دست جلال. بعد خودش آمد با این قاب عکس را گرفت و سه تایی اومدیم بیرون. ناظم مدرسه هاج و واج ما را نگاه می کرد. _بچه ها داری چه کار می کنید؟ اگر ریختن اینجا دستگیر میشید و راهی ندارید. ما هم بدون توجه به ناظم از دفتر رفتیم بیرون و غلامعلی قاب عکس شاه را وسط حیاط مدرسه زد زمین که تکه تکه شد. خیلی شجاع بود و فعالیت‌های فرهنگی زیادی انجام می داد. تظاهرات و راهپیمایی ما همزمان شد با تعطیلی مدارس.حالا ما بیشتر می تونستیم توی راهپیمایی‌ها و تظاهرات ها شرکت کنیم. مسجد ولیعصر خیابان توحید،داریوش سابق،تقریباً نزدیک خونه ما بود و من میرفتم اونجا. آیت الله محلاتی هم پیش نماز اونجا بود.وقتی دید که من توی تظاهرات شرکت می کنم و فعالیت انقلابی توی مدرسه دارم من را بیشتر راهنمایی کرد. _محمدرضا حواست باشه این نوارها و اعلامیه‌ها را بگیر و با احتیاط پخش کن. _چشم خیالتون راحت من میدم دست کسی که میدونه باید چیکار کنه! ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اون روز همون نزدیک مسجد یه دونه عکس امام خمینی هم با احتیاط از یه آقایی خریدم. عکس امام را دیده بودم غلامعلی بهمن نشان داده بود با خودم گفتم: حالا که موقعیت هست یکی بخرم و ببرم خونه. تمام اعلامیه ها و نوارها باهام بود .نمیدونم خدا چه نیرویی توی وجود من قرار داده بود که بدون هیچ ترس و واهمه‌ای داشتم می رفتم و انگار چیزی باهام نبود. شور و شوق داشتم که برم خونه و باقی آن راحت بشینم عکس امام را یک دل سیر نگاه کنم.آخه هر وقت عکس امام را دیده بودم عجله‌ای بود و با ترس و استرس. خونه که رسیدم رفتم توی اتاق و تمام اعلامیه ها را از توی پیراهنم در آوردم و گذاشتم لای چند تا کتاب عکس امام را که حالا خودم خریده بودم از لای اعلامیه‌ها برداشت ما نشستم و یک دل سیر نگاهش کردم. نگاه کردن به عکس امام انرژی آدم را دو چندان می کرد. عکس را گذاشتم لای اعلامیه‌ها و بلند شدم تا از اتاق برم بیرون. هنوز چند قدمی از اتاق دور نشده بودم که نیروی من را برگرداند. انگار یکی صدام کرد. برگشتم رفتم سراغ اعلامیه‌ها و عکس را برداشتم. انگار یکی بهم گفت جاش اونجا نیست.دیگه الان ترسی نداشتم یک لحظه سرم را چرخاندم و تمام اتاق را بررسی کردم. آهان جاش اونجاست. با شجاعت تمام عکس امام را که اندازه یک برگ دفتر بود چسباندم به دیوار. انگار برام مهم نبود کسی بفهمه.مادرم که نمی‌شناخت و فامیل هم که رفت و آمد داشتند آنها هم امام را نمی شناختند اما مطمئن بودم تا الان عکس امام را ندیدند. بعدها که شناختند گفتند که خمینی اینه؟! و با ذوق تمام به عکس نگاه می‌کردند. بعد از نماز مغرب و عشا که از مسجد برگشته بودم انرژی من چندین برابر شده بود.تصمیم داشتم نوارها و اعلامیه را فردا ببرم بدم به غلامعلی و جلال. تصمیمم عوض شد اعلامیه‌ها را برداشتم و راه افتادم.میدونستم غلامعلی الان توی مسجد او هم توی مسجد النبی که توی قاآنی نو بود و فعالیت داشت و هم مسجد سیاحتگر. رفتم مسجدالنبی و دیدم که غلامعلی اونجاست. دائم توی مسجد بود بهش میگفتن بچه مسجدی.حالا روز قبلش واقعی مذهبی توی شیراز اتفاق افتاده بود و تعدادی شهید شده بودند. آیت الله ملک حسینی هم دستگیر شده بود. تا غلامعلی را دیدم رفتم طرفش و اعلامیه ها را بهش دادم. همینطور که اعلامیه ها را میدادم گفتم:غلامعلی انگار حالت خوب نیست !چیزی شده ؟انگار حواست نیست که برات اعلام‌می آوردم. _بیا اینجا محمدرضا می خوام یه چیزی نشونت بدم. پشت سرش رفتم و زیر میزی که توی مسجد بود یک پلاستیک بیرون آورد. داشت بازش می کرد و اشکاش سرازیر شد. ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی چی شده چرا گریه می کنی؟ پلاستیک را باز کرد و یک تکه سنگ بیرون آورد و گفت: نگاه کن! _خوب سنگ دیگه! _درسته سنگه ولی خوب نگاهش کن چی میخواد بگه؟! همینطور که داشتم نگاش میکردم سنگ را از دستم گرفت و گفت:اینجا رو نگاه کن این یک قطره خون که روش ریخته شده این قطره خون شهید هست. توی واقعه دیروز مسجد حبیب که اتفاق افتاد این سنگ را از آن جا آوردم. همینطور به این سنگ نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. حسابی این تکه سنگی که خون رویش ریخته بود غلامعلی را منقلب کرده بود و برایش ارزش داشت .دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. _غلامعلی به امید خدا انقلاب پیروز میشه و خون همه این شهدا جبران میشه . چند دقیقه ای نشستیم و اعلامیه ها را هم دادم به دستش. _برای خودت هم برداشتی که پخش کنی؟ _بله تعداد برداشتم. _محمدرضا داری میری حواست باشه فردا زودتر بیایی که کار داریم جلال هم میاد. تقریباً روزی نبود که تظاهرات و راهپیمایی برگزار نشده و غلام علی هم که از دسته‌های مسجد و مدرسه بود و یک گروه را هدایت می‌کرد و تظاهرات راه می‌انداخت.فردای آن روز هم رفتم پیش غلامعلی و آن طبق معمول علم امام حسین را برداشت و حرکت کردیم.حالا کل مردم انقلاب امام را داشتند و توی تظاهرات شرکت می‌کردند یعنی همه روحانیون ذهن مردم را آگاه می کردند و مردم یکپارچه و یکصدا گوش به فرمان بودند و زن و مرد توی تظاهرات شرکت می کردند.غلام علی هم که خیلی علاقه به روحانیت داشت و رابطه نزدیکی با آقای نبوی روحانی مسجد داشت از او دستور می گرفت که چیکار کنه. مردم همه از روحانیون دستور می گرفتند کی تظاهرات کنند. تظاهرات آنروز خیلی شلوغ بود چند نفر شهید شدند.دیگه مردم قابل کنترل نبودند من و غلامعلی و جلال حالا جزو گروه ها بودیم و سر دسته تظاهر کننده ها. شعار می دادیم و مردم هم تکرار می کردند. امروز نزدیک بود دستگیر بشیم غلامعلی نگاهی به من کرد و اشاره کرد به جوی آب.همینطور که داشتم فرار میکردیم هرکدام خودمون رو انداختم تو یه جدول کنار خیابان تا دیده نشیم. صدای تیر رگبار گوش ها را کر می کرد. _بچه‌ها بجنبید! عجله کنید! محمدرضا مواظب باش !دست بزار روی سرت. بپر توی جدول چرا معطل می کنی؟ این صدای غلامعلی بود که هر لحظه فریاد هایش بیشتر می شد. ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خیابان داریوش مملو از جمعیت بود و راهپیمایی سراسری. همه را بستن به رگبار.از جوی آب خودمان را رساندیم به مسجد ولیعصر از یکی از درهای مسجد که وصل میشد به خیابان دهنادی فرار کردیم.چون دائم توی تظاهرات شرکت می کردیم همه با خودشون فکر می کردند که این سه نفر بالاخره تا شهید نشن آروم نمیگیرن.بعد از پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس وقتی رفتیم مدرسه معلم ها با شوخی و خنده گفتند: _شما زنده اید سه تفنگدار! باید خاطره دوستش محمدصادق چمن ماه را براتون تعریف کنم. چیزی که از خودشان شنیدم مربوط به دوره آموزشی بسیج در سال‌های اول انقلاب میشه. سال ۵۸؛ _به خط بشید عجله کنید. مراسم از خواب پریدن هاج و واج اطرافم را نگاه می کردند که هر کسی به طرفی می دوید. _صادق چرا نشستی بلند شو.. بلند شدم تیری از کنار سرم گذشت. _دست بزار رو سرت پسر. چه کار داری می کنی؟ صادق ببین علی کجاست ؟بچه تیر نخورده باشه .! مواظبش باش! صادق بجنب .. یک لحظه به خودم اومدم و کنار بچه ها به خط شدم و اسلحه ام را پیدا کردم گرفتم دستم. بعد از اینکه تیراندازی که از طرف قرارگاه انجام می شد، تمام شده و آب از آسیاب افتاد.همینطور نگران علی بودیم. علی بهروج کم سن و سال بود. حین تیراندازی فکر همه به سمت علی رفته بود. _بچه ها علی کجاست پیداش کنید؟ یک دفعه وسط نگرانی های ما علی از زیر پتو آمد بیرون. _من اینجام! تا علی از زیر پتو اومد بیرون زدیم زیر خنده. _علی تو هنوز خواب بودی؟ این همه تیراندازی شد تو رو خواب برده بود؟ _نه بیدار شدم از دست این که نکنه تیر بخورم رفتم زیر پتو. همین که این حرف را زد همه زدیم زیر خنده. ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * تقریباً ده نفری از بچه های مسجد بودیم که ما را آورده بودند آموزش توی پادگان امام علی که در باجگاه شیراز بود.سال ۱۳۵۸ بود و از همه پایگاه‌ها و مسجد آن نیروها را برای دوره‌ی آموزشی آورده بودند. تابستان بود و هوا خیلی گرم.فضای اردوگاه برای ما خیلی نا آشنا بود ولی چون ما ده نفر که با هم دوست بودیم از همان ابتدای ورود مان به مسجد الصادق با هم بودیم و توی نگهبانی ها و فعالیتهای فرهنگی مسجد هم همیشه با هم همکاری می‌کردیم دیگه خیلی بهمون سخت نمی گذشت. روزهای کلاس آموزشی بودیم و شب ها استراحت میکردیم تقریباً ده روزی از آموزش ما می‌گذشت که این اتفاق تیراندازی شبانه پیش آمد. ساعت ۲۲ یا ۲۳ شب بود که تیر اندازی شد.بچه ها هم همین طور مشغول صحبت درباره تیر اندازی که چطور پیش آمد بودند. هرکسی استدلال‌های خودش را داشت. یکی میگفت: من اول بیدار شدم یکی دیگه میگفت: عوض صدای یک تیر اومد. _بچه ها صبر کنید فردا از غلامعلی می پرسیم خودش نگهبانی می داد می دونه چه اتفاقی افتاده. فردا صبح که غلامعلی را دیدیم پرسیدم چی شد یک دفعه تیراندازی از کجا شروع شد؟ _دیشب که نگهبانی می دادم متوجه شدم که افرادی می خواستند وارد پادگان شوند و من شروع به تیراندازی کردم و در جواب من نگهبانان دیگر هم این کار را انجام دادند و این شد که دیشب تیراندازی شدید پیش آمد. _خدا را شکر که اتفاق خاصی پیش نیامد. قضیه علی را هم که رفته بود زیر پتو و بعد از تیراندازی آمد بیرون براش تعریف کردیم و کلی خندید. بعد از دوره آموزشی متوجه شدیم قضیه تیراندازی چیز دیگه ای بوده و غلامعلی قصد رازداری داشته. یکی از بچه ها اومد پیشم و گفت:صادق میدونی تیراندازی که شب توی اردوگاه پیش اومد و برای ما خاطره شد داستانش از چه قرار بوده؟! _غلامعلی که بهمون گفت. _نه غلامعلی قصد رازداری داشته. _پس چی بوده؟ _رزم شب. _رزم شب؟! مگه میشه؟! _بله بچه‌های اردوگاه با غلامعلی که بالای ساختمان نگهبان بوده هماهنگ کرده بودند که شب ساعت ۲۲ تیراندازی را شروع کنند که ما آمادگی رزمی داشته باشیم و نیروها متوجه نشن و بدون آمادگی شروع به دفاع کنند. _غلامعلی به این دلیل نگفته چون بهش گفته بودن نگو.. با اینکه دوست صمیمی غلامعلی بودم ولی رازداری کرده بود و تخلفی نکرده بود که به من بگه نترس آمادگی داشته باش که قرار تیر اندازی بشه. ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سه سال بعد از شروع جنگ که دوره آموزشی پاسداری ۲۲ را می گذراندم غلام علی هم دوره آموزشی پاسداری بود. سال ۱۳۶۲ که غلامعلی به عضویت سپاه در آمده بود. من با ماشین میرفتم توی منطقه و بهش سر میزدم. غلامعلی دسته مخابرات بود و من دسته مهندسی. دلم خیلی هواشو کرده بود. پرسیدم و گفتند توی خط عین خوش هست. آدرس گرفتم و رفتم. نزدیک شدم و از چند نفر پرسیدم: _ببخشید شما غلام علی رهسپار را می شناسید؟ یکیشون همین که خواست جوابم بده یک موتوری ترمز زد و گفت:صادق سر برگردوندم دیدم غلامعلیه. _پسر تو اینجا چه کار می‌کنی ؟چقدر دلم برات تنگ شده بود. همدیگر را گرفتیم توی آغوش. _صادق دلم خیلی هواتو کرده بود. از دور شناختمت. _منم دلم خیلی هواتو کرده بود به خاطر همین سراغت رو گرفتم گفتند اینجایی. دستمو گرفت و من رو برد سنگر مخابرات. نشستیم و غلامعلی چایی آورد و خوردیم. از خاطرات مسجد و دوره آموزشی گفتیم و خندیدیم. _راستی صادق میخوای زنگ بزنی به خونتون؟! _خونه ؟!از اینجا؟! _بله همین جا دیگه شمارت را بده تا بگیرم با مادرت حرف بزن. تقریباً یک دقیقه با تلفن صحبت کردم.انگار دنیا را بهم داده بودند تا اون روز فکر نمیکردم بشه مستقیم از خط مقدم به منزل تلفن کرد. 🌹غلامعلی علاوه بر رازداری دلسوز و فداکار هم بود. میدونستم دلسوزی غلامعلی مربوط به خونه و اقوام نیست و توی جبهه هم همینطوره.یک روز که عبدالرحمان تاریخ از دوستان غلامعلی برای عیادت پدر غلام آمده بود گفتم بچه ام خیلی دلسوز و فداکار بود اگه الان بود خیلی به پدرش می رسید. _آره حاج خانم غلامعلی توی دلسوزی و فداکاری نمونه بود. اسم فداکاری آوردی بذار خاطراتی که با غلامعلی دارم براتون تعریف کنم: _بچه ها عجله کنید! بجنبید ...دیر میشه! بعد از نهار باید بریم برای تحویل گرفتن خط.. قرار بود فردا عملیات داشته باشیم مدتی بود اومده بودیم پادگان برای آموزش و بعد از اون ما را فرستادند جبهه شوش که منطقه‌ای ماسه‌ای بود. ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد از ظهر ما را بردند و خط را تحویلمون دادند و گفتند فعلاً بمونید تا تکلیف مشخص بشه. منطقه ای ماسه ای و فاقد سنگر بود.سنگر جمعی داشت اما سنگر انفرادی و دیده بانی و مراقبت نداشت. بچه ها به خاطر طی مسافت طولانی خیلی خسته بودند. _بچه‌ها حالا ما باید نگهبانی بدهیم و تا صبح از این خط حفاظت کنیم. _نه ما خیلی خسته ایم اینجا که سنگری هم نیست. من که مسئول دسته بودم باید به هر طریقی بچه ها را راضی می کردم. _خوب باید خودمون سنگر بزنیم. _الان که خیلی خسته ایم _بچه ها شما برید استراحت کنید فعلا من می مونم و نگهبانی میدم تا مشکلی پیش نیاد. _غلامعلی تو هم خسته ای خودت تنهایی که نمیتونی محور رو به دست بگیری. _آقای تارخ من خسته نیستم امشب میمونم نگهبانی میدم تا بچه ها استراحت کنند بعد سنگر میزنیم. بچه ها وقتی ایثار و فداکاری غلامعلی را دیدند گفتند:آقای تارخ پس نصف شب ما را صدا کن تا بریم نگهبانی بدیم و غلامعلی بیاد استراحت کنه. هر کدام از بچه ها گوشه ای افتاده بودند چون که مسافت طولانی اومده بودیم و همه خیلی خسته بودند. _خدایا این غلامعلی چقدر فداکاره.اونم مثل بقیه خسته از ولی به روی خودش نمیاره و حاضر دائم راه بره و نگهبانی بده. برای راحتی بچه ها و روحیه دادن به آنها خیلی تلاش می کند.یادم افتاده بود به سال ۱۳۶۰ که از طرف پایگاه مسجد که توی خیابان اصلاح نژاد بود اردویی نظامی تفریحی برای آمادگی جسمانی بچه ها برگزار کردیم رفتیم استهبان.توی مسیری که سوار یک مزدا‌ وانت بودیم و بچه ها خیلی توی خودشان بودند و ناراحت. غلام علی بلند شد و به بچه ها گفت: _بچه ها چی شده چرا ناراحت و ماتم زده هستید؟! کی مرده مگه؟!اینها رو نگاه کن یالا شروع کنید من میخونم شما کف بزنید و جواب بدید! «بدی بدی خیلی بدی ...صدام بدی ..خیلی بدی. » _اکبر چرا تو دست نمیزنی ؟یکم بخند .بچه ها بخونید. همه بچه ها زدن زیر خنده و کف می زدند .همون اول کار روحیشون عوض شد. ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با وجود غلامعلی در آن اردو اینقدر به بچه ها خوش گذشت که هر موقع می‌خواستیم اردو برگزار کنیم می‌گفتند اگه آقای رهسپار باشه ما هم می آییم. حالا هم که با وجود خستگی و گرمای هوا غلامعلی ماند تا نگهبانی بده تا بقیه بچه ها استراحت کنند. ساعت یک شب بود که رفتم پیش غلامعلی و گفتم… _غلام ساعت یک.. تو دیگه خسته شدی .بیا برو استراحت کن دو تا از بچه های دیگه دارن میان به جای تو. _نه آقای تارخ من خسته نیستم شما هم برید استراحت کنید. _پسر! بچه ها خودشون بیدار شدند و گفتند به غلامعلی بگو بیاد تا ما بریم. در همین حینی که داشتیم حرف میزدیم صدای گلوله توپ و تانک بلند شد. _عبدالرحمان برو بچه ها را بیدار کن! عجله کن! عراق حمله کرده.. یک شب قبل از عملیات فتح المبین عراق فهمید که ایران قصد عملیات داره و خودش پیش دستی کرد.حالا ما خطی را که تحویل گرفته بودیم سراسر ماسه زار بود و هیچ جان پناهی نداشتیم.با صدای گلوله و خمپاره همه بچه ها بیدار شدند و سراسیمه بودند. _بچه ها عجله کنید باید هرکی برای خودش یک چاله بزنه و بره توی اون.. بجنبید.. غلامعلی این حرف‌ها را می‌زد و کمک بچه‌ها گودالی توی اون ماسه زار ها حفر می کرد تا برن داخلش.با اینکه خسته بود و از غروب مشغول نگهبانی بود ولی اصلا به روی خودش نیاورد و با تمام توان به بچه ها کمک می کرد و می گفت که بیاید برید توی اینا که یک وقت خمپاره می اندازند. فردای آن روز عملیات فتح المبین شروع شد و ما توی خط بودیم. تعداد کشته ها بین خط ما و عراق خیلی زیاد بود.هوا تاریک بود و بین ۲ تا خاکریز پر از جنازه عراقی بود و به خاطر همین رفت و آمد سخت شده بود.به خاطر خستگی بچه ها و بی خوابی ما را انتقال دادند که به یک خط دیگه و باز هم  بحث حفاظت پیش آمد و غلامعلی باز هم ماند مشغول نگهبانی شد. _غلامعلی تو دیشب هم نگهبانی دادی بیا برو استراحت کن. ساعت ۱۲ شب بود که صدای غلامعلی را شنیدم. _آقای تارخ.. آقای تارخ _چیه چی شده غلامعلی چرا مضطربی؟! _عراقی ها قصد شروع عملیات را دارند و میخوان حمله کنند صدای تانک شون میاد. چون کشته های عراق در عملیات زیاد بود و بین خاکریز  ما و عراق جنازهاشون  ریخته بود ،توی تاریکی نمی شد تشخیص داد زنده اند یا مرده یا اینکه دارند میان یا سینه‌خیز دارند حرکت می‌کنند. به این خاطر با غلامعلی رفتیم پشت خاکریز و گوش کردیم دیدیم آره صدایی مثل صدای حرکت تانک میاد. ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی سریع بریم بیسیم بزنیم و اطلاع بدیم. بیسیم زدیم و نیروها آمدند و مانور زدند و منطقه روشن شد و دیدیم همون جنازه هاست و فرمانده گردان هم اومد و معلوم شد که صدای لودرهای عراقی بوده که داشتن خاکریز را تقویت می‌کردند و آمدن برای مانور. _غلامعلی حالا ک خیالمون راحت شد بیا بریم استراحت کند دو سه شبه که نخوابیدم. _آقای تارخ خواب هیچی... من به عمرم این همه کارگری نکرده بودم بخاطر حفر چاله ها خیلی خسته ام. غلامعلی راز نگاه یک تیپ مدرسه ای بود که به عمرش کارگری نکرده بود با اینکه همش دنبال درس و مدرسه بود ولی یادم هست روی ساخت و ساز مسجد کمک می‌کرد و از همه توانش استفاده می‌کرد.از وقتی امام جماعت مسجد آقای مصباحی زمین کنار مسجد را داده و تا کانون فرهنگی راه اندازی کنیم همه بچه‌ها با توان همکاری می‌کردند و چون پولی هم که می‌آمد مصالح می‌خریدیم و بچه ها خودشون ساخت و ساز را انجام می‌دادند تا نخواهیم پول کارگر بدیم.غلامعلی هم با اینکه مدرسه داشت شب‌ها می آمد توی گچ کاری کمک می‌کرد. _غلامعلی چرا با این لباس ها می آید حداقل یک لباس کارگری با خودت بیار تا این همه لباسات گچی نشن با لباس گچی نخوای بری خونه. _آقای تارخ لباس کارگریم کجا بود؟! تا حالا کارگری نکردم که لباس کارگری داشته باشم. کانون که راه افتاد غلامعلی توی برنامه های فرهنگی و اجرای تئاتر شرکت می‌کرد و مداح بسیار خوبی هم بود و داماد تا بعد که پاسدار شد و در پادگان احمدبن موسی مشغول به خدمت شد یکی از مداح های خوش صدای مسجد بود. _غلامعلی حسابی خسته شدی بیا بریم استراحت کنیم مثل اینکه نیروهای جایگزین هم رسیدند. از بالای خاکریز اومدیم پایین و رفتیم تا غلامعلی بره استراحت کنه. تا رسیدیم غلامعلی خوابش برد.چون دو ،سه شب بود که استراحت نکرده بود چند ساعت شد که صدای توپ تانک که عراقی ها بلند شد و منطقه را بستند به آتش. _بچه‌ها بیدار بشید عراق حمله کرده ..محمد ..غلامعلی.. بچه‌ها بیدار شید.. هرچی داد و فریاد زدم انگار نه انگار .بچه ها از شدت خستگی بیدار نمی‌شدند انگار هیچ صدایی نمی شنیدند. با اسلحه ای که توی دستم بود شروع کردم تیراندازی کردن به دیوار سنگر. با صدای تیراندازی اولین کسی که بیدار شد غلامعلی بود. _آقای تارخ داری چیکار می کنی؟ آروم باشید هیچی نیست بچه ها بیدار بشید آقای تارخ موجی شده.. _غلامعلی موجی چیه؟ من موجی نشدم پسر ! عراق حمله کرده. گوش کن صدای آتش و گلوله تانک را نمی شنوی.؟! آتش هرلحظه سنگین و سنگین تر میشه ممکنه کشته بشید ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بچه‌ها سراسیمه از سنگر پریدن بیرون و غلامعلی هنوز هاج و واج من را نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد موجی شده ام. خاطرات غلامعلی را که از زبان دوستانش میشنیدم بعد برای حمیدرضا و مجتبی تعریف می‌کردم و آنها هم پیگیر بودند که را پیدا کند تا از روزهایی که با غلام بودند بگن. یک روز حمیدرضا آمد خانه و گفتم مادرجان چند روز پیش اتفاقا یکی از دوستان غلامعلی را دیدم آقای غلامعلی دهقان. هم اسم غلامعلی خودمان.فامیل ما که شنید گفت :تو با شهید رهسپار نسبتی داری ؟گفتم :که آره داداشمه. تا فهمید داداش غلامعلی هستم شروع کرد از روزهای با هم بودنشان برام گفت: «سال ۱۳۶۲ بود. احساس غریبی و غربت داشتم دلم خیلی گرفته بود. از وقتی وارد پادگان حمزه سیدالشهدا شده بودم خیلی احساس تنهایی می‌کردم.همه بچه ها شاد بودند با هم می گفتند و می خندیدند چون همه آنها با هم آشنا بودند. گوشه ای نشسته بودم و فقط به بچه ها نگاه می کردم.چهره ی یکی از بچه ها خیلی به دلم نشست چشمان درشتش و زیبایی داشت و توپولی بود.با بچه‌ها بیشتر دوست بود و آنها هم خیلی دوست داشتند و دائم با او شوخی می کردند. خیلی دلم می خواست من هم باهاش رفیق بشم اما نمی دونستم چطوری برم و با او سر صحبت را باز کنم.با خودم میگفتم قرار سه ماه اینجا باشی و آموزش ببینید همین طور نشستی زانوی غم بغل گرفته که چی بشه؟! تو هم برو توی جمع بچه ها و سر صحبت را باز کن. شب زودتر از بقیه خوابیدم و توی تاریکی زیر پتو حسابی بغضم رو خالی کردم. آخه اولین بار بود که از خانواده جدا می‌شدم و حالا قرار بود سه ماه توی پادگان باشم و دوره آموزشی پاسداری رو بگذرونم. روز اول آموزش شروع شد و من هنوز ناراحت بودم.صدای اذان ظهر که به گوشم خورد رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شدم.نیم ساعت می رسد که آموزش تمام شده بود و بعد از خواندن نماز نگاهی به بغل دستیم انداختم: _قبول باشه. صورتش را برگرداند همان پسری که خیلی ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم باهاش رفیق بشم. نگاهی به اتیکت روی لباس انداختم _چه جالب اسم شما هم غلام علی است! غلام علی رهسپار اسم من هم غلام علی است. _قبول باشه آقای دهقان خوشحالم از آشناییتون. چقدر خوشحال بودم که خدا کمک کرد و توی صفحه نماز باب صحبت را با آقای رهسپار باز کردم.دائم به هر بهانه ای می رفتم پیشش و باهاش حرف میزدم و اون هم برای من احترام خاصی قائل بود.توی رفتارش خیلی دلسوز بود اهوای همه را داشت به خاطر همین اخلاقش همه با غلامعلی دوست شده بودند و دوستش داشتند. « ادامه دارد.. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. «حدود ساعت ۱۱ شب بود که با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. همه بچه‌ها سراسیمه رفتند محوطه پادگان. صدای تفنگ های مشقی که خیلی وحشتناک بود به گوش می‌رسید. _بچه ها عجله کنید مواظب باشید. همه بچه‌ها اسلحه به دست به نحوی از خودشان دفاع می کردند. گاز اشک آور زده بودند و توان بچه ها کم شده بود.هرکسی به طریقی سعی می کرد خودش را از معرکه نجات بدهد. _کمک کمک چشمام.. _بدو ..عجله کن _نمیتونم چشمام نمیبینه.. این صدای غلامعلی بود که به گوشم می‌خورد سریع رفتم سراغش _غلامعلی چی شده بلند شو حرکت کن چرا افتادی رو زمین؟ _نمیتونم حرکت کنم. چشمان داره میسوزه جایی را نمی بینم. _بلند شو بلند شو دستت را بده به من. زیر بغلش را گرفتم و با هم خودمون رو نجات دادیم. غلامعلی هیکل درشتی و قوی داشت و زیاد نمی تونست بدود. به خاطر همین تومعرکه مانور گیر افتاده بود.توی دوره آموزشی بدون اطلاع قبلی مان را شبانه که بهش تکیه شبانه هم می‌گفتند برگزار می‌کردند تا ما را غافلگیر کنند و آمادگی نیروهای آموزشی سنجیده بشه. غلامعلی گفت: تو خیلی به من کمک کرد اگه تو نبودی من نمیتونستم از معرکه مانور نجات پیدا کنم. _پسر این چه حرفیه من که کاری نکردم. از اون روز دوستی من و غلامعلی بیشتر شد دیگه بدون هم غذا هم نمی خوردیم.البته غلامعلی جاذبه معنوی خاصی داشت و همه بچه‌های پادگان دوستش داشتند و خیلی هواش را داشتند. _بچه ها غلامعلی حالش خوب نیست نمیدونم چی شده؟! سریع رفتم پیشش. _غلامعلی چه شده مریض شدی؟؟ _چیز خاصی نیست نگران نباش. _بچه‌ها باید ببریمش دکتر. بیشتر بچه ها اومدن  پیش غلامعلی و گفتن باید ببریمت  دکتر ولی غلامعلی می گفت لازم نیست خوب میشم. همه بچه ها حضور غلامعلی را بلند کردند تا ببریمش بهداری. تقریباً ۱۰۰ نفری می‌شدند که داشتن همراه ما می‌آمدند تا غلامعلی را ببریم دکتر. _بچه ها من را لوس نکنید توروخدا برگردید من حالم خوب میشه. ادامه دارد... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. زیبایی ظاهری و باطنی غلامعلی هر کسی را جذب خودش می کرد.کم کم دوره آموزشی ما داشت تمام می شد که اعلام کردند قرار به پیشنهاد گروه عقیدتی،چند تا از بچه های نخبه آموزشی را برای اجرای یک تئاتر انتخاب کنند. _اسم افرادی که برای تئاتر انتخاب شدند را اعلام می‌کنم. با خواندن اسم ها بچه ها ذوق می گردند و به اونی که انتخاب شده بود آفرین می گفتند. _غلام علی رهسپار غلامعلی دهقان چقدر خوشحال شدم که من هم برای اجرای تئاتر انتخاب شدم و باز هم در کنار غلامعلی هستم. چند روز بعد برای توجیه اجرای تئاتر و تعیین نقش پیش کارگردان رفتیم و از آن روز تمرین ما شروع شد. قرار بود تا از در پادگان و مسجد و چند جای دیگر اجرا بشه. تئاتر ما مربوط به دیکتاتوری صدام و حامی آمریکا بود و نقش غلام علی هم یکی از سر سپردگان صدام. این روزها برای اجرای تئاتر تمرین می‌کردیم و غلامعلی در حین تمرین از شدت خنده سرخ می شد خنده های غلامعلی به حدی بود که فریاد کارگردان بلند می شد و دستش رو گذاشت روی پیشانیش و میگفت: _وای رهسپار به درد شخصیت داستان نمیخوره.. _غلامعلی کم رعایت کن تا اخراج نشی. همینطور که میخندید میگفت: چیکار کنم دست خودم نیست. _غلام ده ما بدون تو دلخوشی به اجرای تئاتر نداریم پس حواست را جمع کن. غلام به خاطر هیکلی داشت برای اجرای نقش سرسپرده صدام انتخاب شده بود. بالاخره روز اجرای تئاتر فرا رسید و ما نگران بودیم که غلامعلی مثل زمان تمرین بخنده و تئاتر به هم بریزه. تئاتر جا شد و حرکات و کلام غلامعلی آنقدر نفوذ پذیر بود که انگار داستان حول محور عمومی چرخد و توجه همه تماشاگران را به جای خودش جلب کرده بود... *شادی روح مطهر شهید غلامعلی رهسپار صلوات* @Modafeaneharaam