🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت23
#زینب
هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم.
دو تا از رزمنده ها اومدن و این شهید رو هم سمت مابقی ماشین هایی بردن که بقیه شهدا توشون بود.
خدایا این چندمی بود که جلوی من جون می داد.
می ترسیدم سمت بعدی ها برم و باز جلوی چشام پر پر بشن!
با گریه بلند شدم و سمت بعدی رفتم تیر توی گردن ش خورده بود و گفتن اوضاع ش خیلی وخیمه.
تا چند دقیقه پیش صدای خرخر گلوش همه جا رو برداشته و حالا ساکت بود.
با رنگی پریده نبظ شو گرفتم.
چشامو روی هم فشار دادم نمی زد!
نبظ نمی زد و شهید شده بود.
دستای خونی مو جلوی صورت ام گرفتم و صدای گریه ام همه جا رو پر کرد.
با ناله های یه رزمنده دیگه سریع سمت ش رفتم و تند تند دستمو به چشام کشیدم تا بتونم خوب ببینمش.
تیر توی پاش خورده بود.
سریع دست به کار شدم و تیر رو در اوردم و پانسمان کردم.
خداروشکر حالش خوب بود و بچه ها توی چادر بردن ش.
به بقیه هم تک تک رسیدگی کردم و اخرین نفرات هم توی ماشین امبولانس بود که همه اشون شهید شده بودن.
چشمای تمام رزمنده ها سرخ بود.
مگه می شد این همه شهید اینجا با شه و کسی گریه نکنه؟
محمد و بغل کردم و از ماشینن پایین اومدم و رو به امید و دو تا رزمنده ی دیگه گفتم:
- همه شهید شدن.
با سر پایین سری تکون دادن و در امبولانس و بستن!
صدای نوحه و مداحی پادگان رو پر کرده بود و همه به سینه می زدن .
گردان جدید که قرار بود برن خط مقدم به صف شده بودن تا سوار ماشین ها بشن و گردان که از خط مقدم اومده بود داشت جایگزین گردان می شد.
سمت چادر فرماندهی می رفتم و کارم تمام شده بود.
با دیدن فردی قلبم ایستاد.
ناباورانه نگاهم روش خیره و ثابت مونده بود.
نکنه خودش نیست؟
بهت زده بهش چشم دوخته بودم و اونم همین طور.
خدایا واقعا خودشه؟کمیله؟
قدمی جلو رفتم و با بهت با صدایی که خودم به روز شنیدم لب زدم:
- کمیل اومده کمیل من!