🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 هق زدم و چفیه دور گردن شو روی صورت ش کشیدم. دو تا از رزمنده ها اومدن و این شهید رو هم سمت مابقی ماشین هایی بردن که بقیه شهدا توشون بود. خدایا این چندمی بود که جلوی من جون می داد. می ترسیدم سمت بعدی ها برم و باز جلوی چشام پر پر بشن! با گریه بلند شدم و سمت بعدی رفتم تیر توی گردن ش خورده بود و گفتن اوضاع ش خیلی وخیمه. تا چند دقیقه پیش صدای خرخر گلوش همه جا رو برداشته و حالا ساکت بود. با رنگی پریده نبظ شو گرفتم. چشامو روی هم فشار دادم نمی زد! نبظ نمی زد و شهید شده بود. دستای خونی مو جلوی صورت ام گرفتم و صدای گریه ام همه جا رو پر کرد. با ناله های یه رزمنده دیگه سریع سمت ش رفتم و تند تند دستمو به چشام کشیدم تا بتونم خوب ببینمش. تیر توی پاش خورده بود. سریع دست به کار شدم و تیر رو در اوردم و پانسمان کردم. خداروشکر حالش خوب بود و بچه ها توی چادر بردن ش. به بقیه هم تک تک رسیدگی کردم و اخرین نفرات هم توی ماشین امبولانس بود که همه اشون شهید شده بودن. چشمای تمام رزمنده ها سرخ بود. مگه می شد این همه شهید اینجا با شه و کسی گریه نکنه؟ محمد و بغل کردم و از ماشینن پایین اومدم و رو به امید و دو تا رزمنده ی دیگه گفتم: - همه شهید شدن. با سر پایین سری تکون دادن و در امبولانس و بستن! صدای نوحه و مداحی پادگان رو پر کرده بود و همه به سینه می زدن . گردان جدید که قرار بود برن خط مقدم به صف شده بودن تا سوار ماشین ها بشن و گردان که از خط مقدم اومده بود داشت جایگزین گردان می شد. سمت چادر فرماندهی می رفتم و کارم تمام شده بود. با دیدن فردی قلبم ایستاد. ناباورانه نگاهم روش خیره و ثابت مونده بود. نکنه خودش نیست؟ بهت زده بهش چشم دوخته بودم و اونم همین طور. خدایا واقعا خودشه؟کمیله؟ قدمی جلو رفتم و با بهت با صدایی که خودم به روز شنیدم لب زدم: - کمیل اومده کمیل من!