🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 علی سری تکون داد و دستمو میون دست ش گرفت و گفت: - خواهرم من که می دونم تو کاری رو می کنی که به صلاح باشه!من باورت دارم و همیشه پشتمم نگران نباش با کسی قراره ازدواج کنی که اونم مثل خودته و من خیلی دوسش دارم پس اصلا نگران نباش! لبخندی زدم که محمد و از کمیل گرفت و بغل کرد. محمد نگاهش کرد و لباش برچیده شد اماده گریه کردن. علی از جیب ش شکلات در اورد و گرفت جلوی محمد. محمد به شکلات نگاه کرد دوباره به علی و زد زیر گریه. علی گذاشتش توی بۼلم و گفت: - عجب پسر مامانی داری تو نمی شه بغلش کرد که عه عه بهش شکلات دادما. خندیدم و محمد و بغل کردم و گفتم: - علی پسرم هنوز ۸ ماهشه خوب. خندید و سری تکون داد. من رفتم پیش مامان اینا و محمد و خوابوندم. مامان همون طور که با خاله محمد حرف می زد روبهم گفت: - زینب برو از دختر فاطمه خانم خمیر رو بگیر بیار نون بپرم. سری تکون دادم و چادرم و سرم کردم از در زدم بیرون و کمیل و علی و ندیدم!حتما رفتن پایگاه. حدود ۲۰ دقیقه ای طول کشید تا رفتم و اومدم. چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود. خواستم برم تو که دیدم احسان دوست سهند دم در خونه است و با دیدن من گفت: - سلام زینب خانوم می شه به سهند بگید بیاد؟ متعجب گفتم: - مگه سهند اینجاست؟ سری تکون داد و بلند مامانو صدا کردم که صداشون از توی باغ اومد و گفت: - جانم زینب. گفتم: - سهند اینجاست؟ مامان نه ای گفت! رو به احسان گفتم: - گفتم که سهند اینجا نیست. تعجب کرد و سری تکون داد و رفت. شونه ای بالا انداختم و رفتم تو درو بستم. خمیر توی سینی گذاشتم و رفتم به محمد سر بزنم. در اتاق و باز کردم که دیدم نیست. حتما با مامان اینا تو باغه ولی چطور گریه نکرده؟ توی باغ رفتم که دیدم محمد دستشون نیست. لب زدم: - مامان محمد کو؟ مامان گفت: - تو خونه خوابه مادر. یا امام حسینی گفتم و دوباره با دو برگشتم توی خونه نبود که نبود. بلند بلند صداش کردم اما هیچ. مامان و بقیه سریع همه جا رو گشتن اثری ازش نبود. انقدر گشتم خونه رو انگار داشتم دور خودم می گشتم جیغ می کشیدم و محند محمد می کردم. نبود که نبود. در به شدت زده شد و با فکر اینکه محمده مثل جنون گرفته ها دویدم سمت در و بازش کردم اما همسایه ها بودن جیغی کشیدم و دوستی توی سر خودم زدم. همون جلوی در روی زمین نشستم و گریه می کردم. بقیه اومدن داخل و تند تند همه جا رو می گشتن. بلند شدم رفتم تو کوچه با دیدن علی و کمیل از سریع بقیه رو کنار زدم دویدم سمت شون : - کمیل کمیل بچه ام نیست کمیل محمد ام نیست وای خدا. دو زانو افتادم و درد بدی توی زانو هام پیچید. کمیل خیز برداشت سمتم و سریع جلوم نشست و گفت: - چی شده یاخدا زخمی نشده باشی. هق زدم و نالیدم: - محمدمو می خوام کمیل بچه امو نیست رو خدا پیداش کن کمیل