🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت38
#زینب
علی سری تکون داد و دستمو میون دست ش گرفت و گفت:
- خواهرم من که می دونم تو کاری رو می کنی که به صلاح باشه!من باورت دارم و همیشه پشتمم نگران نباش با کسی قراره ازدواج کنی که اونم مثل خودته و من خیلی دوسش دارم پس اصلا نگران نباش!
لبخندی زدم که محمد و از کمیل گرفت و بغل کرد.
محمد نگاهش کرد و لباش برچیده شد اماده گریه کردن.
علی از جیب ش شکلات در اورد و گرفت جلوی محمد.
محمد به شکلات نگاه کرد دوباره به علی و زد زیر گریه.
علی گذاشتش توی بۼلم و گفت:
- عجب پسر مامانی داری تو نمی شه بغلش کرد که عه عه بهش شکلات دادما.
خندیدم و محمد و بغل کردم و گفتم:
- علی پسرم هنوز ۸ ماهشه خوب.
خندید و سری تکون داد.
من رفتم پیش مامان اینا و محمد و خوابوندم.
مامان همون طور که با خاله محمد حرف می زد روبهم گفت:
- زینب برو از دختر فاطمه خانم خمیر رو بگیر بیار نون بپرم.
سری تکون دادم و چادرم و سرم کردم از در زدم بیرون و کمیل و علی و ندیدم!حتما رفتن پایگاه.
حدود ۲۰ دقیقه ای طول کشید تا رفتم و اومدم.
چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود.
خواستم برم تو که دیدم احسان دوست سهند دم در خونه است و با دیدن من گفت:
- سلام زینب خانوم می شه به سهند بگید بیاد؟
متعجب گفتم:
- مگه سهند اینجاست؟
سری تکون داد و بلند مامانو صدا کردم که صداشون از توی باغ اومد و گفت:
- جانم زینب.
گفتم:
- سهند اینجاست؟
مامان نه ای گفت!
رو به احسان گفتم:
- گفتم که سهند اینجا نیست.
تعجب کرد و سری تکون داد و رفت.
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو درو بستم.
خمیر توی سینی گذاشتم و رفتم به محمد سر بزنم.
در اتاق و باز کردم که دیدم نیست.
حتما با مامان اینا تو باغه ولی چطور گریه نکرده؟
توی باغ رفتم که دیدم محمد دستشون نیست.
لب زدم:
- مامان محمد کو؟
مامان گفت:
- تو خونه خوابه مادر.
یا امام حسینی گفتم و دوباره با دو برگشتم توی خونه نبود که نبود.
بلند بلند صداش کردم اما هیچ.
مامان و بقیه سریع همه جا رو گشتن اثری ازش نبود.
انقدر گشتم خونه رو انگار داشتم دور خودم می گشتم جیغ می کشیدم و محند محمد می کردم.
نبود که نبود.
در به شدت زده شد و با فکر اینکه محمده مثل جنون گرفته ها دویدم سمت در و بازش کردم اما همسایه ها بودن جیغی کشیدم و دوستی توی سر خودم زدم.
همون جلوی در روی زمین نشستم و گریه می کردم.
بقیه اومدن داخل و تند تند همه جا رو می گشتن.
بلند شدم رفتم تو کوچه با دیدن علی و کمیل از سریع بقیه رو کنار زدم دویدم سمت شون :
- کمیل کمیل بچه ام نیست کمیل محمد ام نیست وای خدا.
دو زانو افتادم و درد بدی توی زانو هام پیچید.
کمیل خیز برداشت سمتم و سریع جلوم نشست و گفت:
- چی شده یاخدا زخمی نشده باشی.
هق زدم و نالیدم:
- محمدمو می خوام کمیل بچه امو نیست رو خدا پیداش کن کمیل