🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 خودم حالم عالی بود و این عالی تر ش کرد. قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام ریخت و پاک کردم امروز زور عروسی م بود پس سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم. حتما وقتی بیاد دنبالم از دلم در میاره. وسایل و داخل بردم و تا 12 ارایشگاه بودم و قرار بود12 محمد بیاد دنبالم. محشر شده بودم واقعا. همه تعریف می کردن ازم اما نمی دونم چرا خوشحال نبودم شاید چون محمد حتی یه پیام هم بهم نداده بود. منتظر موندم اما نیومد و نیم ساعتی گذشت. خسته و کلافه بهش زنگ زدم اما خاموش بود. اعصابم بهم ریخته بود و نگاه بقیه که روم می چرخید بیشتر اذیتم می کرد. چند بار دیگه هم زنگ زدم اما خاموش بود! دیگه نمی دونستم چیکار کنم! نزدیک بود گریه ام بگیره واقعا. بقیه عروس ها که دیر تر اومده بودن رفته بودن و فقط من بودم. یک ساعت شد سه ساعت و دیگه نتونستم تحمل کنم. از ارایشگاه بیرون زدم و امیر ارسلان و صندلی عقب خوابوندم و حرکت کردم. دستکش های سفید مزخرف رو از دستم در اوردم و پرت کردم از شیشه بیرون. دست گل رو که تو ماشین مونده بود رو هم انداختم که ماشین از روش رد شد و پودر شد. هق هق ام توی فضای ماشین پیچید و انقدر اشک توی چشمم جمع شده بود که جلوی خودمو نمی دیدم. زدم کنار و سرمو روی فرمون گذاشتم و زار زدم برای خودم و دل شکسته ام. برای اون همه نگاه پر از ترحم روم. اخه کسی عروس شو یادش می ره که محمد یادش رفته بود! نه نمی تونستم اینجا بمونم دیگه محمد و نمی تونم تحمل کنم دیگه همه چی تمامه! اول رفتم محضر و برگه صیغه نامه که همراه ام بود تا امشب باطل ش کنیم رو باطل کردم و سمت شمال راه افتادم. ساعت 5 بود که گوشیم زنگ خورد و دیدم بلاخره اقا زنگ زد. پوزخندی زدم و گوشی رو خاموش کردم. از اینه ماشین به خودم نگاه کردم تمام ارایش ام ریخته بود به خاطر گریه ام و زیر چشمام سیاه سیاه شده بود و چشمام حسابی قرمز بود.