« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد نشست جلوم روی زمین و دستامو گرفت و گفت: - به خدا از اونجا اومدم ترک کردم برگه ترخیص مم بهم دادن یک ساله پاک پاک ام حالا بگو چی شده؟ محمد بازومو گرفت و گفت: - این کیه مامانی؟ لبخندی زدم و گفتم: - این دایی ته عزیزم داداش من فرهاد. محمد موادبانه گفت: - سلام دایی خوش اومدی. فرهاد با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: - دایی شم؟من؟ سری تکون دادم و گفتم: - یادت رفته برای نجات زندگی تو زن شایان شدم؟اون روز توی انباری؟ فرهاد گیج گفت: - من اون روز و درست یادم نیست خمار بودم گیج بودم کتک خورده بودم از اول بگو. لب زدم: - فاطمه با محمد می رین یه چیزی بدی به محمد؟ محمد دلش نمی خواست بره اما سری تکون داد و با فاطمه رفت. رو به فرهاد گفتم: - محمد بچه شایان از زن اولش شیداست ولی چون شیدا زن زندگی نبود و ................. کل داستان و براش تعریف کردم به اضافه ی وقتی که شایان گفت از قبل از این کارا منو می خواسته! فرهاد دندون قرچه ای کرد و گفت: - اون عوضی غلط کرده دست رو تو بلند کرده این همه بهش خوبی کردی اخر سر اینجوری جواب تو داد که پرتت کنه توی خیابون؟الانم با اون شیدا خوش و خرم زندگی کنه شیدا بارداره که! عفریته خدا می دونه بچه کیه! متعجب گفتم: - مگه تو شیدا رو می شناسی؟ فرهاد گفت: - معلومه که می شناسم